" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

صبحِ دو روز پیش بود که با احساسِ سوزش عجیبی روی دست چپم (همون جایی که ازش خون میگیرن!) از خواب بیدار شدم.دستم به حالت دایره نسبتا بزرگی سوخته بود انگار!!ملتهب و قرمز و دردناک بود و سوز داشت.به مامانم گفتم،ندیده گفت بد خوابیدی حتما ! که وقتی از جام بلند شدم و دستمو دید،گفت ععع چی دستتو زده؟

بله..ظاهره با یه حشره زدگیِ عجیب رو به رو شده بودم.

همون روز رفتم داروخونه زخم رو نشون دادم و براش پد الکل و پماد گرفتم.

شب پماد رو زدم و خوابیدم.صبح روز قبل دیدم بیشتر ملتهب شده و همچنان درد دارم،با اینکه چند بار بهم گفتن که بریم دکتر نرفتم و پشت گوش انداختم.

تا امروز صبح،همین چند دقیقه پیش.تو خواب احساس سوزن سوزن شدگی شدید روی زخم بهم دست داد.. از شدت درد بیدار شدم و نور چراغ قوه رو زخم انداختم که یهو دیدم یه عنکبوت ریزِ سیاه به سرعت داره فرار میکنه!!!

تو خواب و بیداری نفهمیدم به موفق به کشتنش شدم یا نه😭😭


نامرد دوباره اومده بود داشت منو میزد😭 الان از کتف تا نوک انگشتای دست چپم درد میکنه و سنگینه 😢

حدس میزدم عنکبوت باشه اما الان دیگه مطمئن شدم :((

بلند شدم تختمو تکوندم و بعد با پد الکل محل گزش رو ضدعفونی کردم تا صبح برم به دکتر نشونش بدم 😓🤒😩





+اگر نامهربان بودمممم رفتممم😭

++کاش اگه در اثرِ این زهر نمردم!! به پاسِ این همه دردی که کشیدم،لااقل یه توانایی ویژه پیدا کنم!!!

مثلا اسپایدرمن بشم ورژن زنونه ش🙄😭

+++کاش لاأقل اسنیپ زنده بود و میرفتم ازش پادزهر میگرفتم :( هعی روزگار



۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۰۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

از وقتی خیلی خیلی کوچیک بودم عاشق اسم علی بودم..

یادمه ساعت ها خیره به تمثال حضرت علی میموندم و عشق و علاقه ی زیادی رو تو قلبِ کوچکم،نسبت بهش احساس میکردم.

بابام علی نبود،اما میتونستم واسه سه تا مرد احتمالی دیگه تو زندگیم،آرزوی این اسم رو داشته باشم.

هفت ساله که بودم،برادرم به دنیا اومد.با همه ی بچگی جلوی همه وایسادم. نذاشتم اسم دیگری جز "علی" براش انتخاب کنند!


"علی" دار شده بودم و بلاخره قلبم آروم گرفت.تو هفت سالگی به آرزوم رسیده بودم...



۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۵۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

امشب نزدیکای ده بود که دیدم خیلی گرسنه م شده،تا ساعت یازده باید پاساژ میموندیم.مامان رشت بود و میدونستم خونه برم ،از شام خبری نیست و باید وایسم غذا درست کنم.

یکم سبک سنگین کردم و تصمیم گرفتم برم از فست فودِ روبه روی پاساژ یه ساندویچ بخرم و شام خورده برم خونه!

خلاصه تصمیمم رو عملی کردم و ساندویچه رو خوردم، تا یازده شب که علی اومد دنبالم.

تو راه گفت آجی شام بخوریم؟

گفتم هرچی تو بخوای!

گفت پیتزا بخوریم؟گفتم میخرم برات.گفت ولش کن.میریم خونه یه چیز میخوریم.گفتم چرا؟مگه گرسنه ت نیست؟

گفت خیلی!

گفتم پس برو فلان رستوران برات بخرم.گفت اگه میخوای باید بریم تو رستوران،همینجا بخوریم بعد بریم خونه.

گفتم باشه.خلاصه پیچوند سمت همون رستورانی که یه ساعت بیش ازش ساندویچ گرفته بودم و پیاده شدیم :))

کارتم رو گرفت و رفت سفارش بده.

اومد و نشستیم دور میز و یکم ازینور اونور حرف زدیم تا سفارش رو آوردن.

الهی دورش بگردم که انقدر گرسنه بود بچم :))) انقدر با اشتها خورد که منی که سیر بودمم پابه پاش خوردم.خیلی بهم چسبید..


وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،بهش گفتم علی دستت درد نکنه!

نمیدونم چرا هرچی که با دستای تو خریده میشه انقققدر بهم میچسبه !

گفت حالا تو نمیدونی،چقدرررررر همیشه هرچی که با کارتِ تو،برای خودم میخرم، بهم میچسبه!:)))))) 

آی میچسبه!!



آخ اون کارتِ من به فدای یه تارِ موی تو، علی جان!




۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۰۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

‎این روزها..خیلی تو خاطره هام دنبالت میگردم.


‎مادربزرگ برای من یه آدمِ خیالی بود توی قصه ها.با موهای سفیدی که از فرق باز شده و یه عینک گرد رو صورتشه.همیشه میخنده و نوه ش رو پاهاش میخوابونه و براش قصه میگه.باهاش بازی میکنه و میبرتش پارک.قربون صدقه ی قد و بالای قشنگش میره و براش غذاهای خوشمزه درست میکنه.


‎تو بودی.اما نداشتمت.همونجوری که مامان و خاله و دایی نداشتنت.نداشتنِ تو برای اونا عمیق تر و پُردرد تر بود.بی مادری و یتیمی تو اوجِ کودکی..چیزی که فکرش هم قلبِ آدم رو مچاله میکنه.




‎خواسته یا ناخواسته رفته بودی.نتونستی بمونی و براشون مادری کنی.رفتی پی یه زندگی جدید.همونجوری که پدر بچه ها رفت.پدرِ بچه ها سراغِ یه زندگی دیگه رفت،براشون نامادری آورد.بچه ها رو دوست داشت اما.. کدوم بچه ای با نامادری احساس امنیت میکنه؟کی جز مادر آدم براش دلسوزی میکنه؟




‎نامادریشون انقدر بد بود که آبجی خانوم (مامانبزرگ با سیاست و کلانتر مامان) رفت و مامان رو بهر ترتیب از پسرش گرفت تا خودش بزرگش کنه.مامان کوچولوی من طاقت بدرفتاری اون زن رو نداشت.


‎آبجی خانم فرشته ی نجات شد برای مامان.


‎تو رفتی و یه فقدانِ همیشگی تو قلب بچه هات گذاشتی....






‎زندگی جدیدت خوب بود،خدا دوباره بهت سه تا بچه داد.دو تا دختر و یه پسر.مثل سابق!یکی از یکی خوشگلتر و باهوش تر.حتما همه ی احساس مادرانه ت رو پای اونا ریختی.قشنگترین لباس ها رو براشون میخریدی و بهترین امکانات رو براشون فراهم کردی.




‎نمیدونم!شاید گاهی یادِ سه تا بچه ای که تنهاشون گذاشتی می افتادی و دلت براشون تنگ میشد.فکر نمیکنم انقدرا سنگدل بودی که اصلا به یادشون نیفتی!




‎سه تا بچه هات هنوز از آب و گل در نیومده بودن که جنگ شد.اونموقع ها بخاطر نظامی بودن شوهرت بروجرد زندگی میکردی..یه روز صبح،وقتی بابای بچه ها ماموریت بود و چهار نفری دور سفره ی صبحانه نشسته بودید،رو سفره بمب افتاد.سه تا بچه از دست دادی....برای همیشه.


.


.


.




ادامه مطلب 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

دیروز با دوستم "پ" که تو دیارِ غربته و منتظر بدنیا اومدنِ دختر کوچولوشه چت میکردم.عکس لباس های فینگیلی و خوجل رو براش میفرستادم و برای دخترِ خیالیِ خودم غش و ضعف میکردم!میگفتم باید این و اون و اینیکی رو بردارم برای نگارم !

"پ" هم 😐 میشد و کلی چشکج 😒 برام میذاشت که تو اول باباشو پیدا کن بعد ازین حرفا بزن!

منم گفتم اون باید منو پیدا کنه😁و "پ" میگفت خب تو هم یه تلاشی در این راستا بکن!😂

ازونور هرکی میاد رو یجوری پر میدی،ازینور آه و فغان میکنی برای دخترت؟!نمیشه که😂

بعد صحبت یکی از دوستامون شد که رفته ترکیه ازدواج کرده،اما خیلی وقته خبری ازش نیست.

نگران شدم،مغازه رو بستم و رفتم سمت مغازه ی لوازم تحریری شون.تا از خواهر برادرش سراغ و شماره ش رو بگیرم.

برادرش مغازه بود،هم شماره ی دوستم رو بهم داد،و هم اینکه باهاش تماس گرفت و گوشی رو داد به من تا باهاش احوالپرسی کنم.خداروشکر حالش خوب بود.ازدواجش رو تبریک گفتم و براش آرزوی خوشبختی کردم.

بعد اون رفتم بستنی سنتی فروشیِ معروف و قدیمی شهر!یه بستنی خریدم و برگشتم پاساژ.جای اینکه برم مغازه،رفتم رو بالکن تا با ویوی دریا بستنی رو نوش جان کنم.هوا عالی بود.باد میزد و من خوشحال ازینکه گیره ی روسریم محکمه،بیخیال دنیا و اتفاقات این چند وقت،بستنی میخوردم و قایق موتوری ها و بالون های رنگی رو تماشا میکردم،که سنگینی یه نگاهی رو خودم حس کردم.سرمو برگردوندم که علاوه بر یک نگاه از پشت عینک دودی،با یک لبخند هم مواجه شدم!

بسیار بی تفاوت به بستنی خوردن خود ادامه دادم و بعدش هم راه افتادم سمت واحدم.

وقتی خواستم در مغازه رو باز کنم ،متوجه لک رو شیشه شدم.روزنامه و رایت رو برداشتم تا شیشه رو تمیز کنم.تو همون حال متوجه شدم شخص مذکور پشت سرمه و داره میخنده!!😐


یک آن یادِ نسرین و فوبیای ترس از تعقیب شدنش افتادم!حس بدی داره واقعا!!

اما خیلی ریلکس برگشتم داخل مغازه و بعد چند دقیقه رفتم تو اون یکی شعبه مون نشستم و مشغول تعریف کردن اتفاقات بالا برای "پ" شدم.

"پ" گفت واقعا که!الان هرکی جای تو بود تاحالا با طرف رل زده بود!😂😂

گفتم میدونستم الان اینو میگی!ولی میدونی که ما ازین خونواده هاش نبودیم و نیستیم😁


خلاصه قضیه به شوخی تموم و فراموش شد تا دو ساعت بعد.

یه مشتری اومد که باید میبردمشون اون شعبه.

رفتم اونجا و کارشونو راه انداختم و رفتم.مجدد خواستم برگردم به اون یکی شعبه ،که دیدم جلوی در یه برگه اسم و شماره افتاده!

دوزاریم افتاد که کار همون شخصه.برگه رو از رو زمین برداشتم،که دیدم جلوم سبز شد و با خنده به برگه اشاره کرد!منم درجا! جلوی خودش شماره رو به هشت قسمت نامساوی تقسیم کردم و تو سطل آشغال روبه روم انداختم!

در مغازه رو بستم و مجدد رفتم تو اون شعبه!

داشتم اتفاقات رخ داده رو با خنده از وویس برای "پ" تعریف میکردم که دیدم طرف پشت ویترینه!یه نگاهی بهم انداخت و رد شد!

واکنش "پ" شنیدنی بود :))) گفت خ ب س شاید همین نیمه ی گم شده ت بود!😂😂😂

منم فقط آیکون خنده میذاشتم 😁😂

گفت الان افتخار میکنی؟جوون مردم رو نابود کردی !

حالا چه شکلی بود طرف؟؟گفتم باور کن فقط رنگ لباسش یادمه!اصلا مستقیم به صورتش نگاه نکردم!

بعد کلی جیغ گفت

تو پس فردا بیا بگو من بچه میخوام

من دخمل میخوام

من لباس میخوام واسش

اینو میخوام

اونو میخوام

من اون شماره پاره شده رو میکنم توچشمت😁



و شد آنچه شد😂😂😂

.

.

.


+والا ما اگه میخواستیم اینطوری ازدواج کنیم که تاحالا صدبار ازدواج کرده بودیم :/ :)))



۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


همه ی قدم زدن های تو پارک ملت و رو سبزه ها نشستن و حرف زدن ها.

کلوچه آبمیوه و چیپس پنیر خوردن ها .

 عکس گرفتن کنار لاله های رنگیِ پارک ملت و سوار بی آرتی شدنا وتجریش گردی ها و دیزی بار رفتن ها.

از تجریش قدم زنان به سمت باغ فردوس رفتنا و بستنی خوردن ها.

همه ی حافظ خوندن های تو باغ فردوس و متر کردن ولیعصرِ سبزِ بهاری.

همه ی زیر بارون خیس شدنا تو خیابونای ظفر و هایده گوش کردن ها.

همه ی اینا....فقط با رفیقِ جانی مثل تو ممکنه.. 




۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


طبق عادت این روزهام داشتم توی سررسیدم از هر دری مینوشتم؛ که یاد وبلاگم و دوستان وبلاگیم افتادم.

آیا دلم برای وب نوشتن تنگ شده بود؟

وب نوشتن...بیشتر دلم برای دوستان وبلاگیم تنگ شده..من بهشون قول داده بودم که زود برمیگردم و چراغ وبمو روشن میکنم.قول داده بودم که پست مینویسم و کامنت دونیشو باز میذارم.


گفته بودم که برمیگردم.با خودم فکر کردم پس کی؟اگه با همین فرمون جلو برم،روز به روز نوشتن به وب نوشتن دلسردتر میشم و پیش دوستام بدقول تر..


وارد پنل وبلاگم شدم و کامنت یاسمن رو دیدم و دلتنگ تر شدم .وبلاگ دوستام رو چک کردم و ستاره های روشن و خاموش رو دیدم.از دیدنِ ستاره های روشن ذوق کردم و از خاموشیِ ستاره ها چیزی تو دلم فرو ریخت..


با خودم گفتم اینا چرا خاموشن؟چرا نمینویسن؟یعنی حالشون خوبه؟؟

بعد ازینکه براشون آرزوی شادی و خوشحالی کردم وارد صفحه ی اصلی وبم شدم.عنوان آخرین پست به چشمم خورد :رفتن همیشه رفتن ..


سه نَفَر همزمان آنلاینیم.یعنی دو نَفَر دیگه کی هستن؟از دوستامن؟یا یه رهگذر تو این وبلاگ خاموش؟آرزو کردم رهگذر باشند..


به کلمه ها و نوشته ها فکر میکنم.به دنیای نوشتن و خواندن!

به این دنیای جادویی که عاشقشم فکر میکنم.


من فکر میکنم کلماتی که نوشته میشوند یک جور معجزه هستند.یک جور حقیقتی که نمیشود کتمان یا فراموشش کرد..کلمات نوشته شده مقدسند و الهام بخش..و رهگشا.

ناگهان یادم افتاد که چقدر نوشتن را دوست دارم..


پس مینویسم تا فراموش نشوم .. :)

.

.

.


دوستای خوبم ســـلام!

مرسی از همه ی پست ها و کامنت ها و پیغام هاتون.مرسی که با وجود خاموش بودن وبم بهم سر میزدید.مرسی از خواننده های خاموشی که بعدِ رفتنم فهمیدم که خواننده ی اینجا بودند.شرمنده ی محبت همه ی شما هستم.

امیدوارم که روز به روز به جمعیت وبلاگ نویس ها و بلاگ خوان ها افزوده بشه و هیچوقت دوستی از جمعممون کم نشه..:)



۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۵۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


خب با تشکر فراوان از بیان که انقدر امکاناتش عالیه و بهمون اجازه میده به راحتی وب رو جمع کنیم و بریم پی کارمون.

حقیقتش احساس میکنم نوشتنم این مدت از حد مجاز خیلی بیشتر شده.و خب من خیلی شفاف از احساسات درونیم در لحظه مینویسم و این اصلا خوب نیست.


بماند که حس و حالم چقدر مواج و طوفانی بوده این مدت.

و غیر ازینجا هم جایی حرف نمیزدم و نمینوشتم..


حالا ؛ به این نتیجه رسیدم که دیگه وقت رفتن و ننوشتن و رها کردن وبلاگه.


مرسی از دوستانی که دنبال میکردن اینجا رو؛ چه خاموش چه روشن، پیام میذاشتن، قدم رنجه میکردند و وبلاگمو منور میکردند با حضورشون!


براتون آرزوی سلامتی خوشبختی و موفقیت در همه ی مراحل زندگیتون دارم.


خدا نگهدارتون باشه. 

.


.


.


.


.


( کامنت های این پست به دلایلی بسته میشه .. دوستانی که رو آخرین پست ها کامنت گذاشته بودند، میتونند پست ها و جواب نظرشون رو ببینند.در حال حاضر امکانش هست.اگر بیانی نیستید،اون پایین رو گزینه مطالب قدیمی کلیک کنید، تا به جواب برسید عزیزان)



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱۸ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۵۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

امروز از ساعت نه صبح زدم بیرون.یه مسیر نیم ساعته رو پیاده رفتم تا به پاساژ رسیدم.

مغازه ها رو باز کردم و آب و جارو.شیشه ها رو رایت کشیدم.وقتی از هر نظر مرتب شدند؛یه مقدار پول و چکی که دیروز باید پاس میشد رو برداشتم تا برم بانک و واریزشون کنم تو حسابم.باید یه مقدار پول دیگه هم برای أشخاص مختلف کارت به کارت میکردم.لذا رفتم بانک و انجامشون دادم.موقع کارت به کارت کردن پول یه خانومی اومد پیشم وایساد و درخواست کمک کرد.رفتنی هم دیده بودمش که از بقیه کمک میخواست.گفتم خانوم ماشالا جوونی.برو کار کن خداروشکر که سالمی .گفت هیچ کس درد منو نمیدونه.گفتم همه ی آدم ها درد دارن.داشتم شماره کارت رو وارد میکردم.پرسید مال همین شهری؟!جواب دادم نه !بهش نگاه نمیکردم.گفت برام دعا کن.گفتم چشم.بعد رفت.

باید بهش پول میدادم؟...یاد گروه خیریه مون افتادم و مبلغی که هرماه جمع میشه.یاد بچه ی یتیم و مریضی افتادم که قراره کمک های این ماهمون بهش برسه.پیش خودم گفتم من باید از نیازمند بودنش مطمئن باشم.


از بانک که برگشتم مغازه از اتاق اصناف اومدن برای بازرسی.برچسب قیمت ها رو نگاه کردن،جواز کسبم رو خواستن که بهشون نشون دادم.گفتن فاکتور ها برای سری بعد دم دستم باشه و یادآوری کردند که سود فقط پانزده تا بیست درصد قیمت خریده.گفتم بله در جریان هستم :| دیگه خبر ندارن که مشتری بیست و پنج درصد تخفیف میخواد فقط:|


اونوقت بعضی از مشتری ها فکر میکنند که ما تور میندازیم تو دریا،لباس ها رو از آب میکشیم بیرون،بعدم میچینیم تو مغازه! دیگه خبر ندارن هرجنسی یه قیمت خرید و یه سودی داره.که خب مغازه دار عاشق چشم و ابروی مشتری نیست که جنسشو،زیر قیمت خرید رد کنه بره!مگه اینکه طرف ورشکست شده باشه..!


بله..خلاصه بازرس محترم بعد سخنرانی و بازرسی رفت سراغ واحدای دیگه.


از جنس های جدیدی که برای شب عید اومده بود عکس انداختم برای پیج اینستا.مشتری هایی که میومدن رو راه مینداختم که متاسفانه هیچکدوم خریدار نبودن.

یکی از موارد حرص درآر برای ما مغازه دارا اینه که که بعضی ها که برای خرید میان میگن مثلا این لباس دقیقا کجاییه؟!خب خواهر من!برادر من!میخوای کجایی باشه دقیقا!یا ترکه یا چینه دیگه.برای شمایی که ایرانی هستی که نمیان لباس امریکایی و فرانسوی بیارن که!اصلا کی گفته که جنسِ خوب و درجه یک چینی بده؟!والله بالله عمه جانم از امریکا کتونی برام آورده روش زده مید این چاین!ساعت آورده چاین!اصن هرچی برای هرکی آورده چاینه!

کتونی قیمتش یه تومنه!مال کجاس؟چاینه!خب الان این کار چینی یه برند جهانیه و قیمتش به دلار همه جا هست.تقصیر فروشنده نیست که دلار پنج تومنه!


اصلا کارخونه ی برندهای معروف دنیا، اکثرا دنیا توی چینه.مثلا طراحی و سفارش تو فرانسه س،دوختش چین.

یا مثلا بیا برای یه سری وطن پرست توضیح بده که کار ترک،ضعیف تر از کار ایرانی نیست.اصلا خیلی از تولیدی های ایرانی میگن پارچه مون ترکه،دوختمون ایران!که البته گرونم هستن با کیفیت خیلی پایین تر.


یکی دیگه از موارد رو اعصاب؛پرسیدن کرایه ی مغازه توسط مشتری هاست.نمیدونم چرا این بنده های خدا ،فکر میکنند قراره با یه خریدشون کرایه مغازه ما رو تامین کنند؟!یا اصلا از کجا میدونند مغازه کرایه یا رهنه یا مالکشیم؟


خب کسی که مغازه باز میکنه حتما قدرت تامین کرایه مغازه شو،حتی در صورتی که چند ماه فروشش صفر باشه هم داره.یعنی این توانایی رو داشته که این ریسک رو کرده.بنابراین این تصور از بیخ باطله.

در ثانی،کسی که سرمایه ی میلیاردی ریخته تو مغازه ش،قاعدتا باید و ان شاءالله که فروش میلیونیشم سرجاشه.

لذا فکر نکنید وقتی به یه مغازه ای میرید،و یه میلیون خرید میکنید،کرایه اون ماه طرف رو تامین کردید!

اصلا و ابدا همچین چیزی نیست.


شنیدن این حرفا و سوال ها،ماهی یکی دوبار قابل تحمله.اما وقتی روزی صدبار بشنوی واقعا غیرقابل تحمل میشه :(

خب مجبور نیستید که ازین پاساژ و ازین مغازه خرید کنی،وسعت نمیرسه نخر.چرا رو اعصاب فروشنده اسکی میری؟!


برای ناهار خونه نیومدم.بابا ناهارمو آورد مغازه و بعدش یه استراحت کوتاه کردم و دوباره برگشتم سر پستم.تا شب یکسره مغازه بودم.

بعدازظهر داداشم اومد پیشم.رفتم براش بستنی خریدم و خوردیم.


از صبح دشت نکرده بودم و خب وقتی فروش نباشه آدم انرژیش ته میکشه.تا قضیه این عرب ها پیش اومد.

کلافه بودم و خسته از بهم ریختن مغازه و وقتی که تلف کردند و اذیتشون.

اومدم اینجا یه پست نوشتم  دلم خنک شه!که یکی از مشتریای خوبم اومد و خرید کرد.و دوباره و دوباره تا ساعت ده و نیم شب پشت سر هم مشتری خوب برام اومد.خستگیم یادم رفت و خوشحال شدم که خدا بعد یه روز طولانی روزیمو رسوند بلاخره.

خونه که اومدم از شدت خستگی مسواک زدم.حوصله نداشتم شام بخورم.اما الان گرسنه م شده به شدت.مجبورم یه کیک از تو کیفم بردارم بخورم تا بیشتر ضعف نرفتم.خب دیگه حساب کنید از ساعت هشت صبح بیدار شدم همینجور دویدم تا دیروقت و ساعت یازده شب!

اگر کارمندید یا کارنیمه وقت دارید ،بدانید و آگاه باشید که حجم و خستگی کارتون،اغلب خیلی کمتر از ما کاسب هاست.

این بود روزمرگی من.پایان

.

.

.

بعد نوشت :

یه چیزی یادم اومد! چند روز پیش ها مامانم رفته بود برای مغازه خرید کنه؛ یه شلواری رو خوشش میاد و قیمت میکنه؛ طرف میگه عمده ش صدوهجده تومن.مامان تعجب میکنه و میگه چرا انقدر گرون؟! میگه فلان مارکه و بیسار.چون قشنگ بود مامانم گفت خب اشکال نداره اینم یه سری برام بذار.

تا اینکه ده میلیون ازون مغازه خرید میکنه و میره سراغ مغازه بعدی.


از قضا تو مغازه ی بعدی، لنگه ی اون شلوارو میبینه.قیمت میپرسه که بهش میگن 68t! مامان شوکه میشه و مارکش رو چک میکنه و میپرسه مطمئنی 68عه؟! فروشنده میگه خانوم فلانی برای شما شصت اصلا!

مامان ازشون شلوارو میخره و برمیگرده مغازه قبلی.میره میگه آقای فلانی رو پیشونی ما نوشته خر؟!

آقانی فلانی میگه چی؟! میگه آیا رو پیشونی ما نوشته خر؟!

میگه دور از جونتون! چرا؟! چی شده؟


میگه این شلوارو با کلی منت دو برابر قیمت برای من فاکتور کردی.فلان ملازه داره شصت تومن.این درسته؟!

گفت همچین چیزی نیست.گفت چرا هست.گفت زنگ بزن به اونی که ازش خریدی من باورم شه.گفت زنگ میزنم.اما مدیونی بری بهش بگی که بخاطر شما؛ قیمتشو ببره بالا یا هرچی. 

زنگ میزنه و مارک و قیمت رو از طرف میپرسه و گوشی رو رو آیفون میذاره تا بشنون.

آقاهه زنگ میزنه به صاحبکارش.صاحبکارش میگه که شما اون شلوار رو برای خانوم پنجاه حساب کن.مامان گفت مفتم بخواد حساب کنه من نمیبرمش!

نه تنها این شلوارو، که کل این خرید ده میلیونی رو نمیخوام! همشو کنسل کن.

گفت نمیشه.گفت چرا نمبشه؟! این کار شما باعث میشه من مشتریامو از دست بدم و به گرون فروشی متهم شم! باعث میشه من اعتبارمو از دست بدم!

از قول من به فلانی بگو دستش درد نکنه.حلال نمیکنم اگه قبلا هم ازم انقدر پول اضافی گرفته باشی!

دیگه هم پامو توی این مغازه نمیذارم...

و تمام !

یه مشتری خوب بخاطر گرونفروشی از دستشون رفت.


در واقع هر فروشنده ای یه خریداره .. هم باید توی فروش حواسش جمع باشه و هم توی خرید .. متاسفانه کم کاری یک نفر؛ حتی یک نفر توی این زنجیره، باعث ضرر زیادی میشه.

پس موقع خرید حسابی دقت کنید :)



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۱۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

چند دقیقه پیش هفت هشت ده تا مرد عرب اومدن تو مغازه.همه شون کوله به دوش و هدفون تو گوش بودن و بهترین برندهای لباس هم پوشیده بودند.آها بستنی هم تو دستشون بود ( اسمایلی چش غره)

عین رادیو با هم حرف میزدن و قیمت چندتا مدل لباس رو پرسیدند که گفتم مجموعش میشه 358t.تری هاندرز اند فایوتی اکس تومان:|


شکر خدا پدر همون لحظه از راه رسید و من یار کمکی یافتم.

بابا پرسید فرام عراق؟! گفتن نو نو عمان! عمممان!

اوه یه!

یکیشون بعد بررسی لباسا گفت سایز بزرگتر از همین لباس ها میخوام( به زبان اشاره و عربی  البته!)رفتم از اونیکی شعبه براشون بزرگترش رو آوردم.

وقتی برگشتم دیدم وای.مغازه رفته رو هوا از بس که بهم ریختن و به همه ی لباس های تا شده دست زدن.دکوری جات بالای ویترین رو انداختن تو ویترین و کلا چیدمان رو ترکوندن رفته.

بعد رایزنی سر قیمت 28t بهشون تخفیف دادم و وسایل رو گذاشتم تو نایلون.

پسره از تو کوله ش یه پاکت پول درآورد.

سه تا ده تومنی و یه پنج تومنی داد دستم و گفت شکرا !!

گفتم چی چی رو شکرا!

وان هاندرز تومن نه تن تومن :|| پسره گیج زد و گوشی درآورد و همشون باهم عربی عربی حرف زدن و مرده نرم افزار تبدیل ارز آورد و چهار ساعت معطلی اینچنینی.بابا توجیهشون کرد و قیمت رو به ریال براشون نوشت و توضیح داد.


آخر که فهمیدند قیمت چقدره گفتند شکرا و گرونه و فلان و رفتند :|

منم پوکر فیس وار رفتنشون رو نگاه کردم و یه چش غره اساسی پشت سرشون رفتم بووووووووووق ها رو :||

(وقتی داشتن بیرون میرفتند؛ با حرص به بابا گفتم که بازم عراقی ها بیشتر ازین خنگولها میفهمن و میخرن.گفت توهین نکن! شاید بفهمن. گفتم بذار بفهمن.اگه میفهمیدن که انقدر نفهم نبودن که ندونند قیمت این همه لباس سی و پنج هزار تومن نمیشه :|| )





۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۵۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


حرف تنهایی قدیمی

اما تلخ و سینه سوزه


اولین و آخرین حرف

حرف هرروز و هنوزه ..



تنهایی شاید یه راهه

راهیه تا بی نهایـــــــت

قصه ی همیشه تکرار



هجرت و هجرت و هجرت



اما تو این راه که همراه

جز هجوم خار و خس نیست


کسی شاید باشه شاید

کسی که دستاش...قفس نیست..


 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


میترسم تا پونزده سال دیگه ؛ مراجع محترم حکم بدن که حجاب واجب نبوده و نیست و اکنون مستحبه!

 هرکی دلش خواست حجاب بگیره و هرکس  نگرفت هرجی بر او نخواهد بود.

اصلا هیچ آداب و ترتیبی نجویید که هرچه گفتیم باد هوا بود!!


دارم به پونزده سال بعد فکر میکنم و دخترای جوونی که با خیال راحت...بدون نگرانی و ترس از دنیا و آخرتشون؛ با موهای صاف و فر و وز تو خیابون قدم میزنند و بلند بلند میخندن ...


اونوقت من به گذشته فکر میکنم.به موهای بلند و مشکی ای که همیشه زیر روسری و چادر پنهان موند.


به عقاید عمیقی فکر خواهم کرد که مرور زمان اینطور عوضش کرد .. 

اون زمان به دین؛ به مراجع؛ به زمان؛مکان؛ جبر و اختیار .... به آخرت؛ به اعتقاداتی که یادمون دادند؛

 به جوونی از دست رفته؛ به موهای کم پشت و سفیدم فکر میکنم ...



و چه کسی میتونه حس و حال اون لحظه ی من و امثال من رو وصف کنه...؟

.

.

.

.

.

.

.

.


+بعد مرور این پست ؛ گریزی زدم به پانزده ساله پیش.

تازه وارد دبستان شده بودم.عمه م از ایتالیا برام یه کوله پشتی رویایی فرستاده بود!

کوله پشتی ای که لنگه شو؛هیچ کس هیچ جا ندیده بود.

رنگش صورتی و لیمویی بود و یه عکس باربی قشنگ هم رو خودش داشت ..

اون سال روز شماری میکردم تا زودتر مدرسه شروع بشه و من با کیف قشنگم برم مدرسه.

روز موعود رسید و من بلاخره با کیف محبوبم به مدرسه رفتم.سرخوش و خوشحال از داشتن کیف باربی قشنگم بودم که مدیرم جلومو گرفت .. و بهم گفت عکس باربی تو مدرسه ممنوعه!!!

چون باربی بی حجابه و داشتنش گناهه!.. و نمیتونی تو مدرسه ازین کیف استفاده کنی :(

بعد اون من بودم و حسرت کیفی که نمیتونستم تو مدرسه ازش استفاده کنم.و نمیتونستم درک کنم چرا داشتن چنین کیف قشنگی گناهه؟؟؟

از ممنوع بودن گذاشتن شال و کلاه رو مقنعه مدرسه؛ ممنوع بودن کفش های رنگی و لباساهای رنگی چیزی نمیگم...که این قصه سر دراز دارد ..


الان از آزادی بچه ها و پوشیدن آزادانه ی کفش و کیف السا و باقی پرنسس های والت دیزنی ؛ناراحت نیستم.


فقط دارم یادآوری میکنم که روزگار کودکی من و هم نسلام با چه تفکری و چقدر سیاه و سفید گذشت ..




۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۲۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹




آسمون آبی میشه

 اما گل خورشید 

رو شاخه های بید 

دلش می گیره ..




۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

یوقت هایی هم هست که ناخواسته روزهای تلخ گذشته برات تداعی میشه.
مو به مو .. رج به رج .. واو به واو ..
ما هیچ و ما نگاه ...
و  تو از خودت میپرسی که من این همه "درد" رو چجوری "تحمل" میکردم؟



۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

یه چیزهایی هست..که خودتون میدونید.میدونم که به اندازه ی کافی این روزها در موردش شنیدید.

نمیخوام حوصله ی شما و خودم رو سر ببرم.اما دارم فکر میکنم که اگر دنیای قبلی ای وجود داشته و من اونجا آدم بدی بودم،احتمالش هست که به پاس گناهانم ،تو این دنیا به جهنم دره ای چون جامعه ی فعلی تبعید شده باشم.


چیزهایی به چشم میبینم که با خودم میگم که کاش هیچ موجود زنده ای نمیدید.

از مرگ عدالت و شرف تا مرگ آدم های زلزله زده ی ساکنِ چادر در سرمای بی رحمانه ی کرمانشاه،تا بی اعتمادی مردم به مسئولین و اعتمادِ شکست خورده ی مردم به چهره هایی مثل زیباکلام.

از اختلاس سه میلیاردی تا اختلاس سه هزاااااار.... سه هزاااااار میلیااااااردی!


منظورم این نیست که سه میلیارد کم است...اصلا تو بگو هزار تومان با صد تومان! دزدی دزدی است!

فقط نمیدانم در مغز کسی میگنجد که دزدیِ سه هزااااار میلیاردی یعنی چه؟؟؟که این سه هزارمیلیارد سهمِ تک تک مردمِ نجیب ایران بوده است؟!



از گیس و گیس کشی بین این جناح و آن جناح ،از مرگ سارینا و دهکده ی امید،از قطع کردن دست یک انسان به اتهام دزدی گوسفند در مشهد تا فرار مسئولین آستان مقدس به خارج از کشور همراه با پول های باد آورده و کلان از بیت المال مردم!بیت المااااااااال!نذورات و کمک های مردمی!

از چه بنویسم؟از مربی مهربانِ کلاس قرآن؟!!!مربی صوت و لحن؟از تبرئه؟از عدالت در این دیرآباد؟

.

.

.



چی به سرمون اومده؟خدایا ..


.

.




۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۵۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

لعنت آمون به عکس کارت ملی!

صد رحمت به عکس کارت ملی قبلی!

بعد دو ساعت تو صفِ عکسِ اداره پست نشستن(!) این چه عکسی بود آخه :(((

چرا انقدر عکس و آینه باهم فرق دارن خو؟ من که تو آینه انقد گوگولی بودم! چرا عکسش انقد هیولا شد؟؟؟!

.

.

.


+من اون کارت ملی رو آتیش میزنم :((((((


۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


شازده کوچولو گفت: «اهلی کردن» یعنی چه؟ 



روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی «پیوند بستن»... 



- پیوند بستن؟ 



روباه گفت: البته. مثلاْ تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی، مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هردو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد... 

.

.

.



۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

میگه نیلوفر میشه ادمین پیج من بشی؟!

خندیدم.

گفت آخه دست به اینستات خوبه!

گفتم خب آره پنج شش ساله اینجا پیج دارم.

اما میدونی که؟ زیاد فعال نیستم.

گفت آره.مرسی!


و اینگونه از سر خود بازش کردم.



چه معنی میده من ادمین پیج کاری یه نفر دیگه باشم؟! 

چیزی که مال من نیست حکما مال من نیست دیگه.چرا براش وقت و هزینه صرف کنم؟چی به من میرسه؟


من یه مدته حوصله ی خودمم ندارم.

پیج شخصی و کاری خودم دیر به دیر آپدیت میشه.

اونوقت بیام بشینم برای یه نفر دیگه و به اسم یه نفر دیگه  پست بذارم؟؟؟!!!


ملت چه انتظاراتی از آدم دارن ها.



( من همیشه هر کار از دستم براومده برای دوستام انجام دادم.اما خب کار داریم تا کار.هوم؟)

.

.

.

.


+واسه یکی از دوستام جریان این پست رو مفصل تر و با جزییات تعریف کردم؛

گفتم همین مونده بود من ادمین پیج فلانی بشم روزو شب به اسمش پست بذارم 🙄😒

میگه حق داری اما حرص نخور.خب دوست داشته ادمینش باشی !

اصلا الهی من پیج بزنم، ادمینم تو باشی!

😂😂😂😂😂😂 




۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۵۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

+قابلی نداره.

-خیلی ممنون بفرمایید (کارت بانکی را تقدیم میکند)

+رمز؟

-7178


من در بیرون🙂🙂 منتظر انجام تراکنش!


من در درون😶😕😦😳🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ ای نمیرین با این رمزاتون که کُلِ معادلات آدم رو بهم میریزه!

کوچکتر بودیم بزرگترا ازدواج میکردن،بزرگتر شدیم کوچکترا ازدواج میکنند!!آخه متولد هفتادوهشت؟!😑

.

.

.

.



+خدا جان گویا جدی جدی ما را بهر تماشای جهان آفریدی☹️☹️



 

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


امروز صبح ساعت پنج دقیقه به هشت از خواب بیدار شدم.به خودم گوشزد کردم که در غیاب مادر مسئولیت امور خانه داری با من است و نباید بخوابم!

از تختم دل کندم و آبی به سر و صورت زدم مستقیم رفتم آشپزخونه.

تایمر گوشی رو روشن کردم تا ببینم چقدر کارها طول میکشه.

برنج رو پاک کردم و شستم و گذاشتم کنار.

سیب زمینی پوست کندم برای سرخ کردن و تهدیگ برنج.

بعد مواد کتلت رو آماده کردم.

سیب زمینی ها رو سرخ کردم و برنج رو آبکش.

آب کتری رو گذاشتم جوش بیاد برای صبحانه ای که نخورده بودیم.

سیب زمینی های سرخ شده رو کنار گذاشتم و کتلت ها رو سرخ کردم.

سس مخصوص رو آماده کردم.

عطر خوب کتلت ها پیچیده بود تو خونه و منم عین فرفره دور خودم میچرخیدم تا آشپزخونه مرتب باشه.

بعد چیدن ظرف ها توی ظرفشویی،میز صبحانه رو چیدم و با پدر و برادر صبحانه خوردیم.

و بعد جمع کردن میز صبحانه،رفتم حموم و سرویس ها رو شستم.

لباس ها رو جمع کردم و انداختم تو ماشین تا شسته بشن.

اتاق ها، مخصوصا اتاق بمب خورده ی برادر گرام رو جمع کردم و با جارو افتادم به جون خونه و یه جاروی حسابی زدم.

بعد نوبت گرد گیری و پهن کردن ملافه ها رو مبل ها رسید.

بعد لباس های شسته شده رو بردم رو بالکن پهن کردم.

لازم به ذکره که اون وسط ها مادر طی یک .تماس اعلام کرد که نیازی نیست امروز صبح بری سرکار. 

چون اول هفته س؛پدر به تنهایی بره مغازه ها رو باز کنه کافیه و تو بعدازظهر برو.خب من از خدا خواسته قبول کردم.

وقتی کارهام تموم شد تایمر رو استپ کردم.

3:04:46:28

طول کشید تا :غذا آماده بشه،آشپزخونه مرتب بشه؛ جارو زده بشه و گردگیری انجام بشه و سرویس و حموم خونه شسته بشه.لباس ها شسته و پهن بشه؛ خونه جمع و جور بشه مثل یه دسته گل بشه! 



خب در حال حاضر تو اتاقم در حاضر آفتاب گرفتنم! و دارم فکر میکنم که سه ساعت واقعا زمان زیادیه! نمیدونم کارها زیاد بودن؟ یا دست من تند نیست؟ یا بقیه زیادی تندن یا ساعت هشت صبح برای شروع این کارها دیره یا چی!

دارم فکر میکنم اگر همیشه همه ی این کارها روی دوش یک نفر باشه و تازه کار بیرونم بخواد انجام بده چقدر سخته واقعا! 

دارم فکر میکنم بعضی ها چطوری دست تنها به کارهای خونه و بیرونشون میرسند؟ تازه بعضی هاشون بچه داری میکنند و تازه دانشگاه هم میرن؟!

برام سواله چطوری واقعا؟؟؟؟!!!!


.

.

.

+ خوش بحال آقایون که یک عمرررر از انجام این کارها معافن و با خیال راحت میرن سرکارشون.😒😒😒 


++خدایا یه توان مضاعف و برکت صد چندان به وقت ما عطا کن لطفا ..آمین یا رب العالمین






۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۱۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹