" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است


سفر ما ازونجایی استارت خورد که غروبِ جمعه متوجه شدیم که شنبه به یه دلیلی پاساژ تعطیل شده.دلیلِ بسته شدن پاساژ ناراحت کننده بود.اما دور از ذهن نبود و کاری از دست ما برنمی اومد ..


خلاصه فرصت خیلی خوبی پیش اومد واسه آب و هوا عوض کردن.مامان از من پرسید کجا دوست داری بریم؟!

هررررجا دلت میخواد بگو میبریمت..


 بعد کمی بررسی انزلی رو انتخاب کردم.چون اولا تو خطه ی خودمون بود و برای سفر کوتاه مدت مناسب،ثانیا من عاشق غرب مازندران تا غرب گیلانم.عاشقِ جاده هاش،سرسبزی،شالیزارای برنج،مزرعه های چای و آب و هوای عالیشم.

چند روز قبلش،یه عکس تو اینستا دیده بودم از مرداب انزلی .نیلوفرهای صورتی عجیب دلبری میکردن تو عکس..فهمیده بودم فصل نیلوفره و ...خلاصه بگم.دلم خواسته بود اونجا رو.


مامان از تصمیمم استقبال کرد و انزلی تصویب شد.

صبح روز شنبه راهی غرب شدیم.رامسر که رسیدیم ساعت یازده و نیم شده بود.نون ساندویچی و نوشابه خریدیم و رفتیم تو بلوار کازینو بساط پهن کردیم و با ماکارونی مامان پزِ خوشمزه،ساندویچ  خوردیم.(جاتون خالی خیلی چسبید)


برگ های نارنجی که رو زمین دوروبرمون ریخته بود خبر از اومدن غریب الوقوع پاییز میدادن..


بعد نوش جان کردن ظهرانه!مجددا راه افتادیم.


از اول به خودم قول داده بودم در طول و عرض سفر، نه آنلاین بشم و نه این که مدام عکس بگیرم.این شد که بعد مدت ها دل به جاده دادم و تمااااام وقت داشتم منظره هارو تو ذهنم ثبت میکردم..

دریایی که سمت راستم بود،آسمونِ نیلگون با ابرهای پنبه ای ....بعد شالیزارهای سبز و زردِ برنج،مزرعه های سبزِ چای،کشاورزهایی که تو مزارع مشغول کار بودند،أسب و گاوهای مشغول چرا،همه و همه روحمو تازه میکرد.


جاده سبز بود و در بی نهایت آبی...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


مثلِ وقتی که سرِ سجاده نشستی و تو حال و هوای خودتی... که یکدفعه،،،،

الهه ی نازِ بنان از گوشی یکی از اعضای خانواده ت پخش میشه ..





۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

برای حالی که نامعلومه.برای دلی که تنگه.برای فکری که مشغوله .. برای نیلوفری که تو این حاله ..
پناه بردن به دیوان حافظ میشه یه گریزگاه .. 

نیت میکنم ..تو ذهنم همه چی باهم قروقاطیه ..میگم تو لسان الغیبی ..خودت بگو از حالم ..
کتاب رو باز میکنم ..


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


بساط پیک نیک را جمع میکنم.سارافن بندی خوشگلت را بر تنت میپوشانم و موهایت را خرگوشی میبندم.

دمپایی انگشتی پایت میکنم و دستت را میگیرم و باهم راه میفتیم.بیل و سطل جدید میخواهی.به نزدیک ترین صنایع دستی فروشی شهر میرویم و سطل کوچک لیمویی رنگی انتخاب میکنی با یک بادبادک رنگی.سرخوش از خریدهای رنگی ات هستیم که به سمت ساحل میرویم ..


به ساحل میرسیم و بساط را پهن میکنم.لباس هایت را عوض میکنم و مایوی دوتکه با دامن چین چینی  میپوشی.دمپایی ات را کنار بساط رها میکنی و پابرهنه رو ماسه ها راه میروی.قربان صدقه ی قد و بالای قشنگت میروم.برایم میخندی و دلبری میکنی.


با سطل و بیل کوچکت مشغول ماسه بازی میشوی.من به تماشای تو مینشینم.هر از گاهی به سمت دریا میروی.جیغی از شادی میکشی و دوباره به سمت من میدوی.انگار به تماشای کودکی های خودم نشسته ام...به تماشای همه ی روزهای خوش و ناخوش گذشته.

حتی ازینکه به نوعی این روزهای گمشده ی گذشته را دوباره به دست آورده ام خوشحالم!


آه..

امان از خودخواهی نهفته در خط آخر..

میدانی مامان جان؟ همیشه میترسم به خاطر خودخواهی های خودم تورا به این دنیا آورده باشم .. 

میدانی مامان جان؟ با این همه میترسم ازینکه تو را در خیالم داشته باشم ..


میدانی ...



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


امروز تولد دوتا از دوستای صمیمی و قدیمی دبیرستانم بود.بچه ها تو گروه پیام تبریک گذاشتند.بخاطر عدم حضور "پ" که مزدوج شده و رفته خارج از کشور هیچ برنامه ای برای امروز نداشتیم.

البته قراره که تا ماه بعد بیاد .. دورهمیمون هم به امید خدا موکول شده به یکی از همون روزا.احتمالا به روز تولد من میکشه...


خلاصه که شروع کردیم به تولد بازی تو گروهمون و عرض تبریک مجازی و استیکر بارون کردن گروه.


ازشون پرسیدم خب امروز چه حسی دارین؟!

"ز" گفت حس خیلییی بدی دارم.خیلییی ناراحتم!

تو روز آخر 24 سالگی خانواده برام کیک خریدن و پیشاپیش برام تولد گرفتن.


گفتم خب چرااااا ؟؟!!! (در حالیکه میدونستم چرا!! )


گفت دوست ندارم سنم بره بالا ..میفهمیدم.حس و حالشو خوب درک میکردم.اما نخواستم جو گروه رو سنگین تر کنم.


گفتم خب زندگی همینه ناراحتی ندااااره ...بخوایم نخوایم سنمون میره بالا.


تو همون حال "زی" که چند ماه ازمون بزرگتره گفت راست میگه حسش خیلی مزخرفه!

ربع قرن زندگی .. امسال اولین سالی بود که روز تولدم ناراحت نبودم اما وقتی یکی از دوستام بهم گفت ربع قرنی شدنت مبارک ؛ پنجر شدم و یادم افتاد باید افسرده شم!


خلاصه حضار در گیر بحث ربع قرن زندگی شدند ..


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نمیدانم چه مرگم بود.نشسته و ایستاده و در حال کار فرقی نداشت .مدام به گذشته و خاطرات تلخ فکر میکردم.

به زجرها و دل شکستگی هایم در طول زندگی.

انقدر فکر کردم که داشتم روانی میشدم و از پا می افتادم.

تصمیم گرفتم که آن افکار ناراحت کننده را بنویسم تا شاید دست از سرم بردارند و آرام بگیرم.

نوشتم.از سخت ترین لحظات زندگی.از تلخ ترینشان.از لحظاتی که اندازه ی هزار سال پیرم کرد، نوشتم.

چندین بار نوشته هایم را خواندم.چندین بار درد ها را مرور کردم.انقدر مرور کردم تا بلاخره خسته شدم و تک تک نوشته ها را پاک کردم..


از خودم پرسیدم کشیدنشان بس نبود؟خودِ آن روزها کم عذاب کشیدی که حالا دوباره آن روزا را برای خودت تداعی میکنی و درباره ی شان مینویسی؟


حیف نیست که "حال" ات را با چنین افکاری به درد آلوده کنی ؟!

حیف نیست که برای چیزهایی عزاداری کنی که تمام شده؟!که گذشته و دیگر نیست؟؟!!!

.

.

.

.

.

.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت 

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت 


تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت 

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت 


سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع 

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت 


آشنایی نه غریب است که دلسوز من است 

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت 


خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد 

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت 


چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست 

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت 


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم 

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت 


ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی 

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت  ..



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹