" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

نمیدونم با دیدنشون خوشحال میشم یا ناراحت..

حال غریبیه..

با دیدنشون حس غربت بهم دست میده.باورم نمیشه اینا همدیگه رو داشتن..باورم نمیشه قضیه انقدر براشون حل شده س..باورم نمیشه انقدر ریلکسن..باورم نمیشه..

همه ی این سال ها فکر میکردم من تو یه جزیره ام.تک و تنها..

چرا تو همه ی این سال ها یکدومشون رو ندیدم..؟

چرا هیچکس نبود؟

هیچکس..

حتی یک نَفَر ..حتی یک نفــر..




موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۵:۲۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
 


''ما ز فردا نگرانیم که فردا چه کنیم/ زیر این بار گرانیم که جان را چه کنیم
تو ز من ثانیه هایی که نه از آن من است، می خواهی/ آتشی را که نه در جان من است میخواهی"








۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

چند سال بود که دلم میخواست کتاب من اوی رضا امیرخانی رو بخونم.خیلی تعریفش رو شنیده بودم؛ بخاطر همین به شدت چشمم دنبال این کتاب بود.چند جایی دنبالش رفتم اما موفق به تهیه ش نشدم. 



خلاصه گذشت تا اینکه چند ماه پیش، بلاگر یه چالش تو وبش برگزار کرد و گفت که جایزه هم داره :))

اینجانب تو چالش شرکت کردم و برنده هم شدم!

جایزه چی بود؟ بن خرید کتاب از فیدیبو.


خب من عضو فیدیبو شدم و با جایزه م همین کتاب "من او " رو خریداری کردم.


آهسته و گسسته خوندمش تا رسیدم به اون قسمتی که حاج فتاح و بقیه! مجبور شده بودند برای شرکت توی مجلس دولتی؛ با خودشون زن سرباز لهستانی ببرن! 

اینجای قصه که رسیدم تا تهش رو خوندم! چرا؟ چون یادم افتاد که این کتاب رو قبلا خوندم ...


 قبلا یعنی کی؟ یعنی زمانی که دوازده سیزده ساله بودم ..

اون سال ها خیلی به کتابخونه ی عمومی شهر مجاور رفت و آمد داشتم.

تمام اعضای خانواده رو عضو کتابخونه کرده بودم و با کارتشون برای خودم کتاب میگرفتم و در عرض دو هفته،

همه ی کتابها رو تموم میکردم..!و دوباره روز از نو..کتاب از نو:))

فکر نمیکنم کتابی تو اون کتابخونه باقی مونده باشه که اون زمان نخونده باشمش!


شاید براتون جالب باشه که بدونید

من وقتی کتابی رو میخونم؛ تمام نوشته هاش رو عین یه فیلم تو ذهنم تماشا میکنم.

اینجوریه که یه قسمتایی ازین نوشته ها،برای همیشه تو ذهنم حک میشه..

بعد خیلی وقتها  یاد همین تصویر سازی ها میفتم،بدون اینکه بدونم این صحنه ها رو قبلا کجا دیدم ...!


خب .. گفتم که دوازده سیزده ساله بودم .. یه طفل معصوم و چشم و گوش بسته .. دقیقا شبیهِ علیِ قصه.

کتاب هایی رو که میخوندم،هم میفهمیدم و هم نمیفهمیدمشون!مثل همین داستان!


اینترنت هم در دسترسم نبود که یه اصلاحاتی رو سرچ کنم تا ازشون سردربیارم..!

 بخاطر همین ماجرای کتاب ،برام جا نیفتاده بود و با کلی علامت سوْال ، نصفه نیمه فراموش شد..


با همه ی اینا .. مرورش یادآوری قشنگی شد برام ..

 تو یه سن و موقعیت دیگه، با یه درک متفاوت .. خوندمش و لذت بردم. 

و البته ...

پیام مهم قصه رو، خوب موقعی دریافتم.



۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۲۱:۵۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش


زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش


در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش


دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می رسم اینک به سلامت نگران باش


خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش


تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش


حافظ که هوس می کندش جام جهان بین

گو در نظر آصف جمشید مکان باش





۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۶:۳۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


آب و آتش .. آب و آتش ... آب و آتش ..


کاش راه گریزی بود ..

.
.
،
،


+
 راه آسمان باز بود ..

هلیکوپتر

عملیات نجات

یعنی اینا همه ش مال فیلم هاست؟؟؟ :'(




۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۱۴:۳۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


کاش یه مرجعی برای جواب دادن به چراهای بیشمار و بی پاسخِ من بود!

اونوقت دیگه تو همچین مواقعی که دستم از دنیا و مافیها کوتاهه ،تو این وقتایی که هیچ رقمه نمیتونم اتفاقات رخ داده رو درک کنم و از همه ی دنیا طلبکارم؛دست به دامن خواجه حافظ نمیشدم!

بنده خدا خسته شد از بس که ازون دنیا بهم غیب گفت و نصیحتم کرد ! -____-



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۰۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

.


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم 

لطف، آن چه تو اندیشی... حکم، آن چه تو فرمایی...





۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۶ ، ۱۳:۴۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


پشت میز نشسته بودم و به رفت و آمد آدم ها تو پاساژ نگاه میکردم.


یه چهره ی آشنا دیدم.شوهر آنا بود.همکلاس دانشگاهم.که از زمان فارغ التحصیلی تا الان ندیده بودمش.


با همسرش چشم به چشم افتادم و لبخندی زدم و سری به نشونه ی سلام تکون دادم.انگار دنبال من میگشتند.

به آنا اشاره ای کرد تا منو ببینه.آنا اومد داخل مغازه برای سلام علیک.از جام بلند شدم و خیلی خوشحال و ذوق زده باهاش روبوسی کردم.

گفت تو کجا اینجا کجا؟!

گفتم من که سه چهارساله اینجام! چندبارم بهت گفته بودم که بیای پیشم.تو راه گم کردی!

گفت چندباری اومدم اینجا اما ندیده بودمت.


دیده بوسی که تموم شد یه نگاهی بهم انداخت.


برگشت گفت خب ... چادرتو باد برد؟!

وا رفتم!

گفتم چی؟

گفت چادرت رو باد برد؟!!

 عصبی شدم . صدام لرزید؛

 گفتم چادرم؟؟!! بنظرت میشه با چادر مشکی به امور مغازه رسیدگی کرد؟!

گفت خب یکم سخت میشه!!

گفتم دینمون گفته حجاب کنید ! گردی صورت و دست ها تا مچ پوشیده باشه.کجا گفته همه جا چادر سر کن؟

چادر سرم نیست؛ اما خداروشکر حجاب کامل که دارم.سنگین و رنگین سرکارم وایسادم!

یجوری نگاهم کرد که یعنی آره.. حجابت خیلی کامله! میدونستم.از نظر اون حجاب یعنی چادر و بس.


حرفش و نگاهش و حالاتش.. تلخم کرد....خیلی.متنفرم ازینکه کسی قضاوتم کنه.

که چی؟ چادرمو باد برده؟! چادر نذاشتن کشف حجاب محسوب میشه و من خبر نداشتم؟؟!!


یه نگاه به خودم انداختم.بارونی چرم مشکی بلند تا پایین زانو.روسری رنگی؛ با حجاب کامل، موهام رو پوشونده بود.

آرایش؟ ضدآفتاب و رژ و ریمل داشتم.از آرایش خودش غلیظ تر نبود.


گفت آخه تعجب کردم!چون همیشه با چادر دیده بودمت.تو دانشگاه همیشه چادر سرت بود.

گفتم آره.

همیشه و همه جا چادر سرم بود.اما قرار نبود سرکارم چادر سرم باشه. 

دوستای شاغل من اکثرا تو محل کارشون، بدون چادرن.


گفت بیرون محل کارم همین شکلی ای؟! من با همون بهت! بستگی داره .. جاهایی که نیاز باشه چادرم میذارم.نباشه با همین تیپ هستم. از نظر خودم اشکالی نداره.


انقدر با حرفش بهم برخورد که همه ی ذوق و شوق دیدن یه همکلاسی پرکشید رفت.


نشست رو صندلی مهمون و این صحبت ها رو ادامه دادیم تا بظاهر بحث تموم شد. بعد شروع کرد از هر دری حرف زدن.. این وسط هرازگاهی مشتری می اومد و میرفت...

راجب اجاره های پاساژ پرسید و حرف هایی ازین دست.. گفت بافتنی میبافم اگر کسی سفارش خواست شماره ی منو بهش بده ..و اینکه دنبال کار میگرده و اون کاری که خودش میخواد پیدا نمیکنه.

بحث به ازدواج کشید و در این زمینه هم حرف هایی زد که بماند ..


در طول مکالماتمون؛ من هنوز تلخی حرف اول دیدارمون تو دلم بود.. اونطور که دلم میخواست نتونسته بودم از خجالتش درآم.نتونستم شیرفهمش کنم اگر منی که از چهارده سالگی تو همه ی شرایط؛ تو آفتاب و بارون و برف.تو مدرسه و دانشگاه و سفر چادر سرم بود؛ به انتخاب خودم بوده.

نتونستم شیرفهمش کنم چیزی که چادرو برای من ارزشمند کرده؛ اعتقاد پشتش بوده.حس خوبی بوده که بهم میداد.نمیگم اون اعتقاد الان نیست؛ هست؛ اما با حجابی که الان دارم همون احساس رو دارم و دلم آرومه.

نتونستم شیرفهمش کنم که من روی چادر تعصب الکی نداشتم.چادری و مانتویی برای من فرقی نداشت.چادر یه پوششه مثل بقیه ی پوشش ها.نتونستم بهش بگم چادر به خودی خودش مقدس نیست و بدون نجابت ارزشی نداره؛ نگفتم بهش که از وقتی که اومدم توی محیط کار،بدون چادر میفهمم چقدر تو ی این سالها دست و پام بسته بوده...و چقدر زحمت بابت نگه داشتنش تحمل کرده بودم.



 تو حرفام بهش گفتم که حس بدی ندارم ازینکه الان با مانتو و روسری حجاب کامل دارم.گفتم دلم آرومه و خیالم راحته ازینکه کار اشتباهی نکردم و نمیکنم.



اما نگفتم چقدر حرفش؛ چقدر نگاهش دل منو شکوند... که چقدر منو تلخ کرد .. چقدر دوست داشتن منو نسبت به خودش کم کرد .. 



کاش کمتر همدیگه رو از روی ظاهر قضاوت میکردیم.

اصلا کاش یا حجاب داشتیم یا نداشتیم! حجاب برتر و حجاب مقدس و حجاب کم و حجاب زیاد و تو خوبی و من بدم.... !!!! قضاوت از رو پوشش؟! اجازه ی اعلام نظر؟! به چه حقی؟؟؟



۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۶ ، ۲۳:۳۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


امروز پنجشنبه س.اما نمیدونم چرا غروب جمعه طور دلم گرفته.. 

.

.

.

.

.

.

.

پ ن: عنوان بی هوا انتخاب شده و مخاطب خاص ندارد :|




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۸:۱۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

پس از سال ها با لپ تاپ عزیزم وارد پنل وبلاگم شده ام و دارم پست مینویسم .هس عجیبی است.

ای بابا
بعضی از دکمه های کیبورد مثل ه جیمی کار نمیکند.و هتی علامت تعجب و
backsace.به همین خاطر نمیتوانم به راهتی ابراز اهساسات کنم :((((((((((

لپ تاپ نازنینم/ مرا بخاطر تمام کوتاهی هایی که در هقت کردم ببخش :( قول میدهم ازین پس بیشتر بفکرت باشم و بهت اهمیت بدهم.یادش بخیر آن روزگاری که جانم به جانت بسته بود.من بودم و پنل بلاگفا و وبلاگ عزیزتر از جانی که سالهاست خاک میخورد و آپدیت نمیشود.اصلا از زمانی که بلاگفا متروک شد تورا هم ترک کردم.مگر هرازگاهی که برای فیلم دیدن به سمتت می امدم.



اعتراف میکنم که دلم برای پست گذاشتن با تو تنگ شده بود :] پرانتز بسته کار نمیکند.میخواهی بگویی نمیتوانی لبخند بزنی ؟؟؟ و این لبخند زورکی است؟
میخواهی بگویی که چندین سال است جزویی از دکور میز مهل کارم شده ای؟میخواهی بگویی بروم با گوشی ام پست بنویسم؟با من قهری؟؟

باشد هق با توست.گریه کن عزیزکم :(((((((((((((((((((



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


قرار بود دی ماه امسال؛ وقتی مامان میره تهران منم با خودش ببره. البته قول صددرصد بهم نداده بود.گفته بود شاید ببرمت.

من هیچگونه برنامه ریزی جدی ای برای رفتن نکرده بودم.یعنی بیشتر رفتن هام همینطوریه.دقیقه ی نود میفهمم رفتنی شدم و با عجله کارام رو میرسم و راهی میشم.


زد و اوضاع تهران توی روزهای آخر آذر قاراشمیش شد! آلودگی هوا و تعطیلی مدرسه ها و بعدشم که زلزله و استرس تهرانی ها و نگرانی های ما مبنی بر اوضاع بهم ریخته ی تهران.تقریبا باعث کنسل شدن سفرمون شد.

اما نمیدونم چی شد که با همه ی این شرایط شنبه راهی تهران شدیم.

قول داده بودم با خودم اکسیژن و ابرو بارون سوغاتی ببرم :))) 


[ که واقعا هم بردم با خودم ^.^ چند روزی که اونجا بودم ؛هم هوا تمیز شد هم بادو بارون اومد ]


شب که رسیدم خونه ی عمه "س" پی ام داد که خب برنامه چیه و کی همو ببینیم.البته رفیق جان گفته بود هروقت تو بخوای و هرجا دوست داشته باشی همو میبینیم(بیخود که بهش نمیگم رفیق جان!) با یکشنبه یعنی فرداش موافق بودیم.ازونجایی که مهمون بودم خجالت کشیدم مکان رو هم من تعیین کنم!🙈 



"س" گفت خب نظر بده کجا بریم.پارک ساعی دوست داری بری؟همون که کلی گربه داره؟!

گفتم هرکجا دوست باشد آنجا خوش است😁


سیل گفت فکرم این بود که سوار بی آرتی بشیم بریم پایین پارک ساعی

بعد سوار بی آرتی بشیم بیایم بالا ناهار بخوریم

بعد دوباره سوار بی آرتی بشیم بریم بالاتر امامزاده صالح


بنده گفتم برنامه عالیست و موافقم. (الکی😂)

سیل گفت خودم موافق نیستم 😂😂حس میکنم همش باید از بی آرتی آویزون باشیم!


)والا با این تز دادنش😂😂(


خلاصه گفت چیکار کنیم بریم پارک ملت خودمون؟! یا بریم پل طبیعت؟ یا باغ فردوس؟ باغ ایرانی؟


خلاصه پس از دقایقی بنده یاد یه چیزایی افتادم و یه گزینه ی عالی بردم روی میز!


گفتم آیا تا حالا سعداباد رفتی؟ یکی از بلاگرا چند روز پیش راجبش نوشته بود.الان دختر عمه مم راجبش گفت.بیا بررسیش کنیم.


گفت رفتم ولی مسیرشو بلد نیستم. ولی دشواری نداره یاد میگیرم.

گفتم من بلدم😬 

بی آرتی سوار میشیم میریم تجریش

بعد سر اون خیابونه که چارچیز هست تاکسی داره؛ سوار تاکسی میشیم میگیم میخوایم بریم سعد آباد.بعد بلیط میگیریم وارد محوطه میشیم.هم فاله هم تماشا😂😂😂


سیل گفت خودم بلد بودم😒 

بچه به غرورش برخورده بود که یه شمالی مسیرو بهتر از خودش بلده😛😛 


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۶ ، ۰۱:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

از بهترین لحظه های عمر. از اون لحظه هایی که آدم دوست داره هی کش بیاد و تموم نشه. یا اگر قراره تموم شه، دل قرص باشه که باز میرسن از این روزای خوب. از این روزایی که توشون آدم یادش میره دغدغه هاشو، دل نگرانی هاشو، ناراحتی هاشو... 


۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

دقیقه نودی بودن؛ فقط اونجاش که همه ی کارات در یک دقیقه به بهترین شکل ممکن انجام میشه و خودتو به موقع به جایی که میخوای میرسونی و بعدِ کللللی بدوبدو یه نفس راحت میکشی.


حس برنده شدن تو ثانیه های آخر بازی رو داره :)

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۳:۴۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

اینجا هم خیلی واضح احساس شد..خیلی شدید....

خدایا چرا این کشور عین گهواره داره میلرزه؟؟؟

تهران تا اینجا همش سه و ساعت و نیم راهه ..اونجا بزنه انگار اینجا زده😭😭😭

.

.

.

+داریم وسایل رو جمع میکنیم تا برای چند ساعت،بریم بیرون از خونه😔

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۳۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


ظهر داشتم توی اینستاگرام پست های بچه ها رو میخوندم که پست سیمین توجهم رو به خودش جلب کرد ..

سیمین توی بهزیستی کار میکنه و پستش رو به بهانه ی روز جهانی معلولین نوشته بود.

با عکس و کپشنی کاملا بی ربط که بقول خودش؛ تلخی ماجرا رو کمتر کنه.


 با خوندن کپشن خون به مغزم هجوم آورد.نمیفهمم که این همه کوته فکری و تحجر توی قرن بیست و یک از کجا میاد ..


نتونستم ساکت بشینم و دیدگاهم رو براش کامنت کردم.

و بدتر! نتونستم این اعتراض رو فقط توی پیج سیمین نوشته باشم.


درسته که صدام زیاد بلند نیست اما همین که در اومده کافیه.

همین که معدود خواننده هام توی وبلاگم بخونندش و به فکر بیفتن کافیه.


هرچند میدونم سطح شعور و سواد کاربرای بیان خیلی بالاست و دیدگاهشون به مسائل عمیق و منطقیه..




این شما و این کپشن سیمین و کامنت من : 



میگه به شوهرم گفتم تو باعث شدی من معلول بشم !

خانوم سی ساله ای بود که کم شنوا و کم بینا بود.میگفت سیکل دارم و از وقتی ترک تحصیل کردم کار کردم.فروشنده بودم منشی بودم توی نونوایی کار کردم.. ولی بعد از ازدواج همسرم گفت کار نکن.

بعد گفت با بقیه زیاد ارتباط برقرار نکن.نمیخوام همسایه ها و فامیلام بدونند سمعک داری.

الان اعتماد بنفس قبل رو ندارم.

قبلا اصلا احساس نمی کردم با بقیه متفاوتم.ولی الان واقعا میترسم با بقیه حرف بزنم!

روز معلولین که گذشت.ولی یادمون باشه بعضی وقتها ما باعث معلولیت بقیه هستیم.

.

.

.

.

Niloufar:


ببخشید سیمین جان، شوهره موقع ازدواج ندیده بود شرایط همسرش رو؟! مگه نپذیرفته بود که همسرش میبینه میشنوه و حرف میزنه؛ منتهی به کمک سمعک و عینک نیاز داره؟!

مگه ندیده بود که توی اجتماعه و دست و پاش سالمه و کار میکنه؟! ارتباطش با بقیه ی مردم رو ندیده بود؟؟؟


اگه انقدر با شرایط این خانوم مشکل داشت چرا باهاش ازدواج کرد؟!

شنیدم که میگن این افراد اگر ازدواج خوبی داشته باشند، اعتماد بنفسشون بیشتر میشه، محدودیت هاشون کمتر میشه و شادتر زندگی میکنند...اما اگر آدم بدی باشه. .. میشن یکی مثل این خانوم..


میترسه که بفهمند زنش سمعک میزنه؟ ! 

خب بفهمن! مگه جنایت کرده که میخواد کسی نفهمه!

یا مگه این خانوم با سمعک زدنش به کسی آسیبی میرسونه؟؟!! یا ارزش نداشته ی اون آقا کم میشه؟؟!!


بنظر من معلول شوهر این خانومه..با این طرز تفکر زشت و تهوع آورش..

واقعا براش متاسفم ..


سیمین در جواب بهم گفت: فقر فرهنگی که شاخ و دم نداره نیلوفر.داره؟!


گفتم کاش شاخ و دم داشت ..

 درد داره سیمین ..درد ..



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۸:۵۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


در ای شبِ تنهایی ام ، با این همه شیدایی ام
تنها بود سازم ، دمساز و همرازم


نه همزبانی نه بخت سازگاری نه دلستانی ، نه یار غمگساری
نه دلفریبی نه مهی

ز درد هجران ، رسیده بر لبم جان
چرا تو ای شب ! نمی رسی به پایان ؟
چرا چو بختم سیهی ؟

بی خبر ز حال مایی ، ای امید جان کجایی ؟
آتش غمِ نهانم ، می زند شرر به جانم
ای بهار جاودانم



در ای شبِ تنهایی ام ، با این همه شیدایی ام
تنها بود سازم ، دمساز و همرازم


در انتظار تو دگر ، رسد چه شب ها به سحر
کشیده ای گرچه پا ز برم ، نمی روی هرگز از نظرم


به یادِ توشب ها تا به سحر ، به ماه بزم آرا می نگرم
نوای سازِ من شبانه ، طنین و بانگ این ترانه
ز سوز من بود نشانه

.

.

.

.

.

.


اگر تاحالا ترانه ش رو نشنیدید،دانلود کنید و حتما گوشِ جانتون رو بهش بسپارید..



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۰۰:۰۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


واقعیت محض ..

واقعی یت 





۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۲۱:۳۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


می دونـی قـلـبـم آروم نـداره

تـو سـیـنـه مـن یـه بـی قراره

زنـجـیـرو وا کـن ز پا دیوونه من

چشم انتظارم بیا به خونه من



بیا عزیزم بیا صبرم سر اومد ...

.

.

.

.

.

.

.

.

با صدای ملکوتی بانو هایده بخوانید :) .. 



۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


میدانی آقا جان؟ دلتنگم.. دلتنگ ..نه از برای صحن و سرایت؛ نه از برای چشم دوختن به گنبد طلا و زمزمه کردن ها؛ و نه از برای سرگشتگی در رواق ها و سقاخانه ها .. 

دلتنگی از نوع سلام گفتن و جواب شنیدن ..

دلتنگی از برای حال و هوای زیارت ناب ..


هوای گریه دارم.اما نمیشود! اینجا نمیشود حرف زد و عقده وا کرد .. هوای صحن و سرا میطلبم برای گشودن دلتنگی ها و ریزش بی امان اشک هایم!


آقا جان ..میدانم .. بارها از تو خواسته ام که گوشه ای از قلبم را همچون حرمت کنی؛ امن و امان.خواستم در قلبم تو را داشته باشم.برای همه ی زمان ها و مکان ها.

خواستم هرلحظه که خواستم؛ متصل شوم؛ سلامی بگویم و شاید .. جوابی بشنوم..


آخ آقا جان .. چنین آرزویی اگرچه محال؛ اما خوش خیالی بود .. خوش فریبم میداد ..


میدانی آقا جان .. دلتنگم ..دلتنگ لحظه های ناب استجابت؛ دلتنگ لحظه هایی که انگار دنیا منتظر اشاره ای از من و قلبم است ..



 مثل همیشه؛ دلم به واسطه گری ها و مهربانی هایت خوش است .. از راه دور .. از زمین خاکی به بهشت برین ..

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

عاشورای دلگیری بود ..با وجود اینکه مزار و امامزاده ی خیلی سرسبز و دلبازی داریم نسبت به بقیه گلزارهایی که دیدم؛ اما امروز اونجا عجیب احساس خفگی میکردم.

اوج دلگرفتگیم اونجایی بود که تو مزار بعد زیارت قبور فامیل و آشنا رفتم سرخاک خدیجه.خدیجه همکلاسی ابتدایی تا دبیرستان من بود...یه دختر ماه ..و خوش چهره ...

دبیرستان که بودیم موقع رد شدن از خیابون؛ تو یه روز بارونی تصادف میکنه و میره تو کما .. و دیگه هیچوقت از کما برنمیگرده.

امسال که به رسم هرساله تو روز عاشورا رفتم که براش فاتحه بخونم؛ وقتی تاریخ 1387 رو سنگش دیدم حالم بد شد.دنیا دور سرم چرخید..سر دردی گرفتم که هنوز خوب نشده .. :(


 9 سال ..! مگه الکیه .. همش میگم واقعا 9 سال ازون روز گذشته ...




۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹