" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


تو ای بال و پرِ من

رفیقِ سفرِ من

میمیرم اگه سایت نباشه رو سرِ من


تو ای خودِ خودِ عشق

که بی تو نفسم نیست

کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست


اهل کدوم دیاری

کجا تو خونه داری

که قبله گاهم اونجاست

هر جا که پا میزاری


اهل کدوم دیاری

گل کدوم بهاری

که حتی فصل پائیز باغِ ترانه داری


آی دلبرم آی دلبر

ای از همه عزیزتر

ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس

.

.

.

.

.

.

پ ن :لطفا با صدای ابی جان بخوانید.

پ پ ن: هعی خدا...یکی هم نیست ازین شعرا برامون بخونه 🙄😁😒


پ پ پ ن:عیدتون مبارک😀🌹


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

این روزا هرروز توی سررسیدم از روزمرگی ها و اتفاقات و احساساتم مینویسم.انقدر که هردفعه میخوام پنل وبلاگ رو باز کنم،بیخیال میشم و به جاش قلم دستم میگیرم.

از احوالات این روزا بگم؟!

خب...این مدت به صورت خانوادگی درگیر تدارکاتِ سربازی رفتن علی بودیم.


خودش همون روز که برگه اعزام رو بهمون نشون داد،رفت آرایشگاه و موهاشو از ته تراشید.

این یعنی خودش پذیرفته بود که دیگه سرباز شده.

ما همچنان ناراحت از این بودیم که محل آموزشی این همه دوره و نگران بودیم.حتی بابام میخواست بره کنسل کنه بیفته برای چند ماه بعد که جابجا بشه،که خودش گفت نمیخواد!گفت دوست داره بره دنیا رو ببینه.و همچنین اضافه کرد که کل مدت آموزشی مرخصی نمیاد!پس لازم نیست بیفتیم دنبال جابجا کردنش و این حرفا..


منم که بعد از راهنمایی دوستان کمی دلم آروم شده بود مامانمو دلداری دادم که درسته مسافت دوره،اما حداقلش اینه که مرز نیست !! بعد دیگه هوا اونقدرا گرم نیست دیگه داره شهریور میشه و ازینجور حرفا ..


بعدش من افتادم دنبال تهیه ی لیست وسایلی که باید با خودش میبرد.از دارو لباس خوراکی و هرچیزی که تو سایت های مختلف دیدم و فکر کردم لازمه براش خریدم.


حالا بماند که چقدر دعوام میکرد که اینا چیه خریدی!بشقاب و لیوان میخوام چیکار..کش و سنجاق قفلی و قفل و کلید چیه برا من خریدی؟!

اونجا همه چی بهمون میدن و این ات اشغال ها رو من با خودم نمیبرم و این حرفا ! منم 😳 گفتم علی جان هتل پنج ستاره نمیخوای بری ها! داری میری سربازی اجباری😒 اینا همه وسایل ضروریه من تحقیق کردم.

اگه تو رو ول کنم که با یه دمپایی پامیشی میری عین خیالتم نیست😒😂

اینو که گفتم خودشم غش کرد از خنده.گفت راست میگی همینطوره..یه دمپایی بسه!

خلاصه چهارشنبه و پنجشنبه با کلی مهمون بازی گذشت..فک و فامیل اومده بودن دیدنش.

پنجشنبه شب که تا صبح نخوابیده بود.اینو ازلایک هایی که شبش تو اینستاگرام به پست هام زده بود فهمیدم.

البته خودشم بهم گفت. جمعه بعدازظهر که اومده بود دنبالم و تو ماشین نشسته بودیم،،گفت دیشب تا صبح از استرس نخوابیده.

یه بارونِ خیلی قشنگ و شدید میبارید ..مامان بهم اس داد که به علی بگو یواش بیاین تو این بارون.بهش گفتم.

گفت نگاه کن!آسمون هم داره به حال من گریه میکنه!

دلم مچاله شد .اما حرفشو به شوخی گرفتم و مسخره بازی درآوردم.بعدشم گفتم این بارون نشون از اومدن شهریور میده..بوی پاییز میاد.دیگه تابستون تموم شد.علی بهترین موقع داری میری..حداقل از سرما یخ نمیزنی ..

خندید گفت الان تهران جهنمه چه برسه به اونجا که بیابونه  ..الان از گرما میپزم و تازه دلدرد میگیرم!گفتم اشکال نداره قرص ضد دلدرد هم برات خریدم!


خندید و باز اومدم نصیحت خواهرانه کنم که گفت خوشم نمیاد هی راجب سربازی حرف میزنی !بس کن!🙄😒

فهمیدم استرسش بالا گرفته..دیگه هیچی نگفتم..


غروب خاله و دختر خالم اومدن مغازه،به نیت اینکه فردا صبحش با علی تا ساری برن برای بدرقه..

عمو ح هم که اعلام حضور قطعی کرده بود و گفته بود حتما باید بیاد..یعنی این دو خانواده تنها کسانی بودند که علی نتونست قانعشون کنه که باهاش تا ساری نرن..

به من گفته بود نباید بیای ولی من گفته بودم اگه خاله اینا بیان منم میام باهاشون..

که در نهایت موافقت نکرد و اجازه نداد من و دختر خاله م باهاشون بریم ساری تا دم اتوبوس :)))


شب ساعت دونیم رفتم تو اتاقش برای خداحافظی..از همون اول مسخره بازی درآورد و هی خندوند منو..نذاشت یه خداحافظی احساسی کنم باهاش :/انقدر مسخره بازی درآورد که آخر با گفتن یه "دیوونه" قصد ترک اتاقش رو کردم! ساکش پایین تختش بود.گفت ببین انقدر وسیله جمع کردی که نمیشه تکونش داد!

امتحان کردم و دیدم خدایی سنگین شده اما خب لازم بود وسایلی که جمع کرده بودیم 😶

رفتم تو اتاقم و به دخترخاله م که باهاش قهر کرده بود (چون بهمون گفته بود نباید بیاین ساری)گفتم ببین تو هرکاری کنی علی اجازه نمیده ما فردا بریم ساری،پس قهر رو بذار کنار برو باهاش خداحافظی کن..


صبح ساعت شش از خواب بیدار شدم و دیدم قرآن روی میز عسلی کنار تختمه.فهمیدم خیلی وقته که حرکت کردند.

دیگه خوابم نبرد و شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و پختن ناهار..دخترخاله م بیهوش بود ..اومدم مغازه و صداش نکردم گفتم بذارم بخوابه.مامانم گوشیش رو با خودش نبرده بود ساری بس که هل بود 😕

تماس گرفتم با بابام که گفتن ساعت هشت اینا راهی شده و خودشون تو راهِ برگشت به خونه هستند.


مامان اینا که اومدند، هرکدوم یه طرف افتاده بودند بس که حالشون بد بود و نگران بودن.این وسط من حس میکردم مسئولیتم خیلی سنگینه و باید این شرایط رو مدیریت کنم و نذارم توی این حال بمونند.

زنگ زدم به عمو ح و گفتم برای شام بیان خونه ی ما.مجبورشون کردم به فکر پذیرایی از مهمونای شب باشن و رفتم مغازه.

بابا شماره ی سرهنگی که توی اتوبوس همراه بچه ها بود رو داشت و ازون طریق با علی در ارتباط بودیم و امارشو میگرفتیم.

شبی که صبحش راهی بود,مامان یه گوشی قدیمی نوکیا اورد که من موفق شدم و روشنش کردم بعد از مدت ها. اما سیمکارتش از رده خارج شده بود.سیمکارت پانچ شده هم روش جواب نمیداد..فقط فکر این یه قلم رو نکرده بودم،یعنی فکر کرده بودم کلا گوشی ممنوعه و نمیتونه ببره.خلاصه بدون گوشی رفت.

تازه موقع رفتن کلی وسیله (ملافه،خوراکی،بشقاب لیوان و ...همه رو از ساکش انداخته بود بیرون که سبک بشه :| و خیلی چیزها رو نبرد..)


خلاصه شب ساعت دوازده به سرهنگه زنگ زدیم و گفت بیست کیلومتری آباده هستند و خیالمون راحت شد.


مهمونا که رفتند نشستیم سه نفری با مامان اینا به حرف زدن..راجب اینکه نباید فکر و خیال کنیم و چه بهتر که هرچه زودتر بره سربازی و ازین حرفا.


مامان گفت نکنه امشب بچه م بیرون بخوابه!گفتم نه بابا خوابگاه دارن.گفت خودت گفته بودی پسره تو خاطراتش اینجوری نوشته!!! (تو سرچ هام راجب همون پادگان به خاطرات یه سرباز رسیده بودم که گفته بود شب اول تا صبح پشت در دژبانی نگهشون داشته بودند و من اینو به  مامانم گفته بودم ! ) 

فهمیدم خراب کردم!گفتم نه بابا اون خاطراتش مال ده سال پیش بود الان اینطوری نیست و خلاصه ماست مالی کردم قضیه رو...

ولی خودم با کلی نگرانی خوابیدم..

صبح که بیدار شدیم اس های برداشت از کارتش برامون میومد و خیالمون راحت شد که مشغول خریده و حالش خوبه.


اما امروز موقع ناهار واقعا بهم سخت گذشت..به مامان و بابا که به زور غذا دادم .

اصلا میل نداشتند.خودم هر قاشق رو به سختی میخوردم همش از خودم میپرسیدم یعنی الان کجاست؟غذا خورده نخورده ..


بعداز ظهر خوابیده بودم که علی به بابا زنگ زد.

بهش گفته اینجا همه چی مزخرفه! "دیشب تا صبح پشت در دژبانی نگهمون داشتن و توی سرما یخ زدیم "

فهمیدم که حرف اون پسره راست بوده و این لابد از قوانین پادگانشونه..

چقدر ناراحت شدم ازینکه پتو و ملافه رو انداخت بیرون از ساکش و غصه خوردم..و البته خوشحال شدم که یه سیوشرت براش گذاشتم!!!


نمیدونم این چه کاریه؟!شاید برای خوش آمدگویی باشکوه!اینکارو میکنند..شعورشون نمیرسه کسی که شونزده ساعت توی راه بوده به اندازه ی کافی خسته هست😞😞😞


علی در ادامه گفته که دو هفته دیگه مرخصی میدن و میخوام بیام خونه !! 

اینو که شنیدم همه تنم لرزید.کسی که با اطمینان میگفت تا دوماه نمیام هنوز نرفته میگه میخوام بیام خونه😶


هیچی دیگه..کار من شده ذکر گفتن تا بتونه شرایط سخت رو تحمل کنه..

خدایا یه قدرتی بهش بده تا بتونه تحمل کنه..

هوای همشونو داشته باش...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

 

تا نهان سازم از تو بار دگر 

راز این خاطر پریشان را

میکشم بر نگاه نازآلود

نرم و سنگین حجاب مژگان را

 

دل گرفتار خواهشی جانسوز

از خدا راه چاره میجویم

پارساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه میگویم

 

آه...هرگز گمن مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراهست

هرچه گفتم دروغ بود دروغ

کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

 

تو برایم ترانه میخوانی

سخنت جذبه ای نهان دارد

گوئیا خوابم و ترانه تو

از جهانی دگر نشان دارد

 

شاید اینرا شنیده ای که زنان

در دل "آری" و "نه" به لب دارند

ضعف خود را عیان نمیسازند

رازدار و خموش و مکارند

 

آه،من هم زنم،زنی که دلش

در هوای تو میزند پروبال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال




موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


محل و تاریخ اعزام علی مشخص شد..

نمیدونم قوانین اعزام به خدمت دقیقا چجوریه اما من جایی خونده بودم که محل خدمت آموزشی نهایتا 500km با محل زندگی سرباز فاصله داره.اما علی افتاده جنوب کشور! از شمالی ترین نقطه ی ایران افتاده اطراف جنوب...اونم توی کدوم ارگان؟!سپاه پاسداران انقلاب اسلامی...

من فکر میکردم نهایتا ساری یا تهران میفته اموزشیش.اصلا اصلا تصور نمیکردم انقدر دور باشه.تو برهوت!جایی که حتی مرکز استان هم نیست!

مامانم که وقتی فهمید فشارش افتاد و غش کرد بنده خدا..بابا هم میگه نمیفرستمش..خودش که همش میخنده ..

منم هاج و واج این وسط نظاره گرم..نگران که بودم،بیشتر نگران شدم ..


دوستان خواهش میکنم اگر کسی این وسط راجب سربازی و ارگان ها و پادگان هاش اطلاعاتی داره به من هم بگه..

نمیدونم بعد از پست کردن دفترچه و اومدن تاریخ اعزام میشه معافیت گرفت یا نه ..نمیدونم تو این اوضاع بهم ریخته اصلا سربازی رفتن کار درستی هست یا نه...

نمیدونم واقعا هیچی نمیدونم.

تاریخ اعزام ده روز دیگه ست.

متاسفانه یا خوشبختانه توی سپاه آشنا هم نداریم .. آقایون پیج لطفا هر اطلاعاتی راجب سربازی رفتن تو سپاه دارید بهم بگین شاید اطلاعاتتون کمکمون کنه..




۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود


از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود


در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود


هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من و از دل من آن نرود


آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود


گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود


هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود




۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


چه بی تابانه

می خواهمت 

ای دوریت

آزمونِ 

تلخِ

 زنده به گوری ...





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

سکه ٤٠٠٠,٠٠٠٠

دلار ١٠,١٠٠


یعنی هیچوقت تو عمرم انقدر احساس وحشت و ناامنی و پشیمونی نکرده بودم..

پشیمونی از کارهایی که باید انجام میدادم و ندادم..انتخاب هایی که باید میکردم و نکردم..

سرمایه گذاری های امنی که باید انجام میدادم و ندادم..

سردرد و حالت تهوّع وحشتناکی دارم.

دلم میخواد بمیرم

احساس میکنم اینجا ته خطه.احساس میکنم ازین ببعد نمیشه زندگی کرد،نمیشه به دنبال آرزوها رفت ...




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

.


تا جنون فاصله ای نیست، از اینجا که منم ...




۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

وسطِ دغدغه های شخصی و عمومی این روزا،مسائل خانوادگی و کشوری و لشکری و همه و همه...

بزرگترین دل نگرانیم سربازی رفتنِ برادرمه.با اوضاعِ مزخرفِ اینروزای مملکت بیشتر از قبل میترسم.وحشت از جنگ و سربازی رفتن یه بچه ی هجده ساله،که تاحالا بدون خانواده ش جایی نرفته .. باعث میشه هرآن قلبم تو دهنم بکوبه.

میدونید؟خیلی وقت بود اوضاع تا این حد بهم ریخته نبود.ناامیدی به طرز عجیبی رو روزا و شب هامون سایه انداخته.ترس از آینده ی نامعلوم.و الان هم که ترس از جنگ ...


سربازی رفتن در درجه ی اول انتخاب خودش بود.یعنی به خاطر "ف" میخواست زودتر بره سربازی.تا بعد دستش بازتر باشه برای کار و درس و زندگی.

اما میونه شون بهم خورد.ضربه ی سختی براش بود.هممون در جریان بودیم که چجوری شکسته.عشق دوران نوجوونی رو تجربه نکرده ام.اما میدونم که چقدر میتونه شدید و عمیق و جاویدان باشه..


بعد این قضیه دیگه نمیخواست بره سربازی.اما چون تکلیفش با خودش معلوم نبود (نه میخواست درس بخونه و نه بره سرکار) پدر و مادر مجبورش کردند تا خودشو معرفی کنه .

مکافاتی داشتیم تا راضی شد.به مامان بابا میگفت شما از هم طلاق بگیرین تا من معاف بشم :))

چرا باید برم برای یه مشت **** خدمت کنم.اصلا من میخوام درس بخونم و ..

خلاصه با همه ی این صحبت ها اسم نوشت،دنبال کارای معافیت رفت و از قضا معاف از رزم شد.

خودش میگه معافیت از رزم به هیچ دردی نمیخوره! اما من امیدوارم که حداقل یه امتیازی محسوب بشه.مثل اینکه مثلا جبهه و مرز نفرستنش...


قبلنا فکر میکردم سربازی خیلی خوبه!باعث میشه پسرا مرد بشن!پخته بشن!از لوسی و ننر بودن در بیان!اما الان اصلا همچین نظری ندارم.بنظرم خیلی بی رحمانه ست.خیلی سخته دوری از جگرگوشه.اینروزا هروقت به سربازی رفتنش فکر میکنم قلبم مچاله میشه.فکر میکنم اگه دخترا میتونستند برن سربازی ،حاضر میشدن به جای برادراشون برن!که شاید این دل وامونده شون آروم بگیره..


نگرانم..نه برای علیِ خودم.که برای همه ی علی های سرزمینم.برای همه ی سربازها...همه ی بچه هایی که با خون دل خوردن مادراشون بزرگ شدن و تو اول جوونی تو این اوضاعِ داغون،مجبور میشن برن سربازی.


تا بره و به سلامتی برگرده، هزار بار میمیرم و زنده میشم..



۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

من در کنارِ پنجره.

من و نسیمی که از سمت پنجره می وزه و قطره های بارانی که این نسیم با خودش میاره 

من و احساسِ خنکیِ قطراتِ ریزِ باران بر روی پوست صورتم

من و بهشتِ کوچکم در این لحظه

من و حافظ خوانی و بی خوابی 

من و انتظار ..




موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹