طبق عادت این روزهام داشتم توی سررسیدم از هر دری مینوشتم؛ که یاد وبلاگم و دوستان وبلاگیم افتادم.
آیا دلم برای وب نوشتن تنگ شده بود؟
وب نوشتن...بیشتر دلم برای دوستان وبلاگیم تنگ شده..من بهشون قول داده بودم که زود برمیگردم و چراغ وبمو روشن میکنم.قول داده بودم که پست مینویسم و کامنت دونیشو باز میذارم.
گفته بودم که برمیگردم.با خودم فکر کردم پس کی؟اگه با همین فرمون جلو برم،روز به روز نوشتن به وب نوشتن دلسردتر میشم و پیش دوستام بدقول تر..
وارد پنل وبلاگم شدم و کامنت یاسمن رو دیدم و دلتنگ تر شدم .وبلاگ دوستام رو چک کردم و ستاره های روشن و خاموش رو دیدم.از دیدنِ ستاره های روشن ذوق کردم و از خاموشیِ ستاره ها چیزی تو دلم فرو ریخت..
با خودم گفتم اینا چرا خاموشن؟چرا نمینویسن؟یعنی حالشون خوبه؟؟
بعد ازینکه براشون آرزوی شادی و خوشحالی کردم وارد صفحه ی اصلی وبم شدم.عنوان آخرین پست به چشمم خورد :رفتن همیشه رفتن ..
سه نَفَر همزمان آنلاینیم.یعنی دو نَفَر دیگه کی هستن؟از دوستامن؟یا یه رهگذر تو این وبلاگ خاموش؟آرزو کردم رهگذر باشند..
به کلمه ها و نوشته ها فکر میکنم.به دنیای نوشتن و خواندن!
به این دنیای جادویی که عاشقشم فکر میکنم.
من فکر میکنم کلماتی که نوشته میشوند یک جور معجزه هستند.یک جور حقیقتی که نمیشود کتمان یا فراموشش کرد..کلمات نوشته شده مقدسند و الهام بخش..و رهگشا.
ناگهان یادم افتاد که چقدر نوشتن را دوست دارم..
پس مینویسم تا فراموش نشوم .. :)
.
.
.
دوستای خوبم ســـلام!
مرسی از همه ی پست ها و کامنت ها و پیغام هاتون.مرسی که با وجود خاموش بودن وبم بهم سر میزدید.مرسی از خواننده های خاموشی که بعدِ رفتنم فهمیدم که خواننده ی اینجا بودند.شرمنده ی محبت همه ی شما هستم.
امیدوارم که روز به روز به جمعیت وبلاگ نویس ها و بلاگ خوان ها افزوده بشه و هیچوقت دوستی از جمعممون کم نشه..:)