" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برای دخترم» ثبت شده است


امشب موقع برگشتن از پاساژ، ویترین یه مغازه ای که از قضا چراغاش خاموش و تعطیل بود،چشممو گرفت.رفتم پشت ویترین وایسادم اجناسِ جذابشو تماشا کردم ! مغازه ى متفاوتی بود.
انگشترای نفیس،با نگین های فیروزه و عقیق و ..که برق نگیناشون چشمامو میزد.اسکناس ها و سکه های قدیمی! بشقاب های نقاشی شده.سماورِ طلایی! جعبه های جواهر و قاب عکس های نفیس.مغازه،مغازه ی عتیقه فروشی بود.رفتم پشت درش تا شاید محتویات داخل مغازه رو ببینم.با دستم رو پیشونیم سایبون گرفتم و داخل مغازه ی عجیب غریب و تاریکُ دید زدم!!

یهو نفسم بند اومد... خدای من! چی میبینم؟! عروسکی که دوران کودکی عاشقش بودم تو یکی از قفسه ها داخل جعبه ش بود!
عروسک قشنگم با همون پیراهن آبی ... عروسکی که یه بچه ی کوچولو داشت و روی دستاش میخوابوندش..
یه لحظه حس کردم بیست سال پیشه و اون عروسکِ خودِ منه !! عروسکی که سالها بعد وقتی علی به دنیا اومد تو شیطنت های بچگیش سروکله شو از هم جدا کرد و موهاشو کند.هرچقدر من مواظب وسایلم بودم علی نبود.چقدر دلم میخواست اون عروسکِ خاطره انگیز رو داشته باشم.اگه مغازه باز بود بی معطلی میخریدمش.

 نه برای خودم،برای دخترم..دختری که شاید یک روزى داشته باشمش..


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۱:۲۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نگارِ مامان ! 

امروز از صبح داشتم توی دلم باهات حرف میزدم.آره .... تو دلم قربون صدقه ت میرم،به فکرتم با اینکه هنوز توی بغلم نیستی.با فکرت لبخند میزنم.حتی امروز نتونستم با دیدن اون عروسکِ دلبرِ پشت ویترین،مقاومت کنم.عروسک با چشمای خوشگل و لپ های قرمزش به من خیره شد و گفت من برای نگارم !

لبخند زدم.رفتم داخل فروشگاه و خریدمش.برای تو..




نگارم ..گاهی مثلِ حالا ،،که با همه ی وجودم آرزوی داشتنت را دارم؛از بی رحمی دنیا میترسم و دلم برای معصومیت تو میگیرد و میمیرد.. 

میدانم مسئولیت داشتنت چقدر سنگین است ..میدانم چقدر در برابرت مسوولم ..میدانم دختر قشنگم .. این را بدان .. مادرت از سالها قبل با تمام عشقی که به تو داشت و خواهد داشت،برای همه ی عمر،با تک تک تصمیمات و خواسته هایش در برابرت احساس مسئولیت میکند ... 

کاش دنیا جای قشنگی برای تو باشد..



۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


بساط پیک نیک را جمع میکنم.سارافن بندی خوشگلت را بر تنت میپوشانم و موهایت را خرگوشی میبندم.

دمپایی انگشتی پایت میکنم و دستت را میگیرم و باهم راه میفتیم.بیل و سطل جدید میخواهی.به نزدیک ترین صنایع دستی فروشی شهر میرویم و سطل کوچک لیمویی رنگی انتخاب میکنی با یک بادبادک رنگی.سرخوش از خریدهای رنگی ات هستیم که به سمت ساحل میرویم ..


به ساحل میرسیم و بساط را پهن میکنم.لباس هایت را عوض میکنم و مایوی دوتکه با دامن چین چینی  میپوشی.دمپایی ات را کنار بساط رها میکنی و پابرهنه رو ماسه ها راه میروی.قربان صدقه ی قد و بالای قشنگت میروم.برایم میخندی و دلبری میکنی.


با سطل و بیل کوچکت مشغول ماسه بازی میشوی.من به تماشای تو مینشینم.هر از گاهی به سمت دریا میروی.جیغی از شادی میکشی و دوباره به سمت من میدوی.انگار به تماشای کودکی های خودم نشسته ام...به تماشای همه ی روزهای خوش و ناخوش گذشته.

حتی ازینکه به نوعی این روزهای گمشده ی گذشته را دوباره به دست آورده ام خوشحالم!


آه..

امان از خودخواهی نهفته در خط آخر..

میدانی مامان جان؟ همیشه میترسم به خاطر خودخواهی های خودم تورا به این دنیا آورده باشم .. 

میدانی مامان جان؟ با این همه میترسم ازینکه تو را در خیالم داشته باشم ..


میدانی ...



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹