" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است



کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه


اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه


دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور 


وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور ...







موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت

کمترین فایده ی عشق،پشیمانیِ ماست ..




۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
امروز بعدازظهر مامان نوبت دکتر داشت،هرچی اصرار کردم اجازه بده تا باهات بیام گفت نه،باید بری مغازه رو باز کنی.صبح تا بعدازظهر که برق قطع بود لااقل الان مغازه باشی.قانع شدم و رسیدیم به پاساژ.دیدیم بازم برق قطعه و همه از پاساژ ریختن بیرون.از حراست پرسیدیم کی برق میاد؟!
که گفت نیم ساعته رفته و دو ساعت دیگه میاد!یعنی یک ماهه تمیز کار و زندگی ما رفته رو هوا!
واسه همین دیگه منم با مامان راهی مطب دکتر شدم.
باید به یکی از شهرای مجاور میرفتیم."ش" شهر شلوغ و پرترافیکیه.از تایم نوبتمون گذشته بود و هنوز تو راه بودیم.مامان به مطب زنگ زد و بهشون اطلاع داد که نزدیک مطبیم و تو ترافیک گیر کردیم و به دکتر بگن تا یوقت نره.
کنار خیابون جای پارک نبود.یه پارکینگ عمومی پیدا کردیم و ماشین جابجا شد.وقتی پیاده شدیم نگاهی به طرف چپ پارکینگ انداختم و یه ساختمون پزشکان قدیمی رو دیدم.مطب دکتر ف اونجا بود.دکتری که ازش متنفرم و هر دفعه پیشش رفتم اذیت شدم.سوالی که پیش میاد اینه که پس چرا پیشش میرفتی؟چون فکر میکردیم تو تخصص خودش بهترینه! اما نبود..

تو همین فکرا بودم که یهو با صدای بلند در حالیکه به تابلوی مطب اشاره میکردم،به مامانم گفتم ببین،مطب دکتر ف عوضی هم که اینجاس!چند ثانیه نگذشته بود که یهو دکتر ف رو تو پنج قدمی خودم دیدم!!مامانم گفت این دکتر نیست؟!منم که شوک شده بودم گفتم چرا!
رومو برگردوندم و دو تا پا قرض گرفتم و به سمت مخالف پرواز کردم تا زودتر از محل دور بشم :))))

گویا یه مریض بدحال با تاکسی آورده بودن تو پارکینگ و دکتر اومده بود اونجا تا معاینه ش کنه :/ :))
یعنی با چشمای خودم دیدم😶

بهرحال قسمت بوده که حرف دل منو خیلیای دیگه رو بعد از سالها با گوشای خودش بشنوه دیگه:دی
کاریش نمیشد کرد😁😅



۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
بعدازظهرِ ابری، اما دم کرده ی تابستان بود.رو تخت کنار پنجره خوابیده بودم.طبق معمول این روزها خواب میدم.خواب یه راهرو که هرچی جلوتر میرفتم تنگ تر میشد.تو دو طرف دیوار گیر افتاده بودم.تقلا میکردم که خودمو بیرون بکشم.اما نمیتونستم.
یکدفعه بابا بیدارم کرد.بد هم بیدارم کرد.یعنی محکم هولم داد.تو هول و هوای خوابِ مزخرفم بودم که پریدم.با ترسِ زیاد پریدم و ناله کردم.قلبم محکم تو سینه میکوبید.بومب بومب بومب.خودمو پرت کردم رو تخت و چشمامو بستم.انقدر قلبم کوبید تا آروم گرفت.از جام بلند شدم.لباس پوشیدم تا برم مغازه .به بابا هیچی نگفتم.که چرا انقدر بد صدام کردی.لابد خودش از واکنشم فهمید که چقدر ترسیدم.اونم چیزی نگفت.

رفتم پاساژ و مغازه ها رو باز کردم.مامان برام میوه گذاشته بود تو یخچال.خوردمشون و هرچی باقی مونده بود رو سوا کردم تو یه پلاستیک جدید .میخواستم اشغال میوه ها رو بندازم تو اشغالی که برق پاساژ قطعشد.
صدای سوت و جیغ اومد و مردم چراغ قوه به دست شدند.اشغال ها رو ریختم دور.کیفمو برداشتم و در مغازه رو بستم و از پاساژ زدم بیرون.هوا همچنان ابری بود اما دم کرده.دیدم شهر خاموشه .کاسب های مغازه های کنار جاده بیرون مغازه شون نشسته بودند.تصمیم گرفتم برم ساحل.از مزایای داشتن شهر ساحلی همینه.آژانس گرفتم؟تاکسی ؟
نه.با پای پیاده.کافی بود اراده کنم تا چند لحظه بعد کنار آب باشم.

تو راه به روزهای گذشته فکر کردم.به روزهایی که با پ میومدیم لب آب.روی نزدیکترین تخت به دریا مینشستیم و بساط خوشمزه جاتمون رو پهن میکردیم.
جاشو خالی کردم.
یاد س افتادم که چقدر دلم میخواد یه روز بیارمش اینجا ها رو بهش نشون بدم.گوشه گوشه ی این شهر،این ساحل،که من همه ی لحظه های عمرم رو توش نفس کشیدم.همونجا بهش مسیج دادم و جاشو خالی کردم.

ساحل،با همه ی شلوغی و با همه ی خاطرات شیرین گذشته و رویاهای آینده جلوی چشمم بود.عادت ندارم به این مدل تنهایی! تو دلم گفتم اگه علی بفهمه من تنها اومدم اینجا...به خودم تشر زدم بفهمه!من که کار بدی نکردم..تموم شد اون دوران که میگفتن دختر نباید تنها بره لب ساحل،پارک ،سینما...تو که دیگه بچه نیستی...

هنوز برق نیومده بود..برگشتم سمت خیابون اصلی و راه افتادم سمت شیرینی فروشی معروف شهر.س بهم مسیج داده بود که "یه بستنی بخر بخور حالشو ببر" به اونجا که رسیدم نظرم عوض شد.هوس ساندویچ سرد کرده بودم.به جای بستنی ساندویچ خریدم.دوباره از یه کوچه خودمو به دریا رسوندم.به نزدیک ترین تخت لب آب .تنها نشستم و ساندویچ رو خوردم.تنهایی بود اما چسبید!
بیشتر ازینکه خودم دست خودمو گرفته بودم و به علایقم اهمیت داده بودم خوشحال بودم..چشمم به چراغ های پاساژ بود تا هر وقت روشن شد برگردم.
وقتی برق اومد برگشتم.تو پاساژ یکی از عمده فروش های تهران رو دیدم.با یه عمده فروش دیگه اشتباه گرفته بودمش که بهش برخورد.خودمم خجالت کشیدم.

ساعت یازده علی اومد دنبالم.گفتم بره نون سحر تا براش ساندویچ بخرم.قبول کرد.حتما دلش خواسته بود.رفتیم اما تموم کرده بودند و دست خالی از پله ها اومدم پایین.علی گفت پیاده برو خونه حالا که دست خالی اومدی و ساندویچ نخریدی!!
گفتم هر رستورانی بخوای میبرمت.برو هرجا میخوای ساندویچ گرم بخر.یا پیتزا.اول گفت باشه اما بعدش پیچید سمت خونه.


خونه که اومدیم تا ساعت سه بیدار بودم.ساعت سه شکمم درد وحشتناکی گرفت.مثل شکم دردهای عادی نبود.یه درد عضلانی.انگار که از داخل همه ی اعضا و جوارحمو تو مشتشون فشار میدن.مثل درد عضلانیِ پشت ساق پا،که گاهی میگیره و آدمو فلج میکنه.اینم فلجم کرده بود.نه میتونستم از جام بلند شم.نه اینکه به پهلوهام بخوام.
بی حرکت رو به بالا موندم.فکر کنم همه همه نیم ساعت خوابیدم دیشب.ساعت شش بود که درد بیشتر شد.بابا تو راهرو بود،صداش کردم و گفتم دارم میمیرم.به سختی حاضر شدم رفتم دکتر.
خودم از علائمی که سرچ کرده بودم حدس میزدم آپاندیسه.دفترچه مو گرفتم و رفتم پایین.بعد از مدت ها بارون میبارید.یه بارون قشنگ و لطیف .

به درمونگاه رسیدیم و دکتر بعد ویزیت مشکوک به اپاندیس شد و یه ازمایش اورژانسی نوشت.گفت جواب یه ربعه حاضر میشه.رفتیم آزمایشگاه .ساعت هفت و نیم شده بود.گفتن یه ربع بیست دقیقه ای جواب نمیدن.حداقل تا ساعت ده و نیم و یازده باید صبر کنیم .
چاره ای نبود.ازمایش رو دادیم و اومدم خونه.
منتظر جوابم...
هنوزم شکمم درد میکنه و نفس کشیدن برام دشواره 
اما واقعا دلم میخواد هرچی هست اپاندیس نباشه.
یعنی دوست ندارم جراحی شم :( خدا کنه با دو تا قرص سروته قضیه بیاد رو هم..
دعام کنید لطفا ...




۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۹:۵۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

تو شهر شما هم پُرِ عراقی و عمانی شده؟؟

اینجا که هرطرف سرتو میچرخونی یه عراقیِ سرحال و قبراق میبینی.

نگم براتون که چقدر سر خرید اذیت میکنند و در نهایت هم میگن گرونه و نمیخرن!

(البته قبلا هم بهتون گفته بودم)


دیگه به حدی کفری ام از دستشون که خدا میدونه.

تاحالا یه زن و شوهر عراقی با تورلیدرشون اومدن مغازه من.یه چیزی خواستن پرسیدم رنج قیمتش چطوری باشه،که پسره گفت مهم نیست.

خلاصه کلی براشون جنس ریختم تا انتخاب کردن.

موقع حساب کتاب مرده به جای هشتاد هزار تومن ده تومن گذاشت رو ویترین😐 تورلیدر توجیهش کرد که چقدر باید پرداخت کنه و مرده یه دسته تراول رو که از جیبش درآورده بود رو مجدد گذاشت تو جیبش و گفت من فکر کردم هشت هزار تومنه!!! این قیمت نمیخوام!

گفتم بهشون بگو اینجا با هشت تومن میتونند یه لیوان بستنی نوش جان کنند !


با دلارِ مفت میان اینجا چند برابر ریالِ مارو به جیب میزنند،اما متاسفانه یه ذره هم خیر برای ما ندارن .

تورلیدر سرشو به نشون تایید حرفام تکون داد و عذرخواهی کرد و رفتند.



بیچاره مردم سرزمین من؛ که الان باید ده برابر مردمِ  بقیه کشورها ،برای یه سفرِ خارجی معمولی هزینه کنند.






۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹



اگه وقت کردی امروز برو طلافروشی.طلاهای مامان رو ببر و وزن کن ببین چقدر قیمتشه.

اگه تو دوستشون داری و میخوای یادگاری نگه داری،که تو بردار.

اگر نه که یه قسمتی از پول طلاهاش رو باید برداریم.

برای خریدِ سنگ قبر ..



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

عزیزم اینطور که میگی "اصلا ما رو چه به دلار !!" "ما تو موشک ساختن خودکفاییم پس دلار به دردمون نمیخوره!!" منطقی نیست اصلا !!!!


برای این که روشن بشی بهت میگم.


کلی از مبادلات خارجی و داخلی با دلار انجام میشه،ارزش پول مردم با دلار تعیین میشه،خیلی از اقلام حیاتی مثل دارو با دلار وارد میشه!

دلار رو قیمت مصالح ساختمونی تاثیر میذاره،و طبیعتا تو این اوضاع قیمت مسکن بالا میره.بهترین ماشین ها با دلار خریداری میشه که تو ایران خرید و فروشش راحت نیست و بازار بیشتر دست تولیدِ مثلا داخلیه،که اونم قطعاتش با دلار خریداری میشه و نتیجه ش میشه پراید آشغالِ سی میلیونی!

دیگه قیمت ماشین های خوب و خارجی بماند!

از لباس و کیف و کفش های با کیفیت خارجی که تو خودم تو کارش هستم بگم؟

بگم که با دلار باید بخریمشون ؟بگم که واردکننده ها ورشکست شدن و راه ورود جنسهای عالی بسته شده؟

راه پیشرفت مردم بسته شده.مردم هرچی پول جمع میکنند که خونه ای بخرن یا ماشینی؛صبح که از خواب پامیشن میبنند دلار کشیده بالا و چندرغاز پولشون بی ارزشتر شده و دوباره باید جون بکنند تا بیشترش کنند،

مردم هی میدوان هی نمیرسن.هی میدوان هی...


بازار اوضاعش داغونه.دست مردم تنگه.من با چشمای خودم دارم میبینم.

فکر کردی اونی که میخواد ازدواج کنه،چطوری میخواد چند برابر قیمت دو تا حلقه و یه سرویس طلا بخره؟

از قیمت جدیدِ وسایل خونه برای جهیزیه باخبری؟!


عزیز جان پولِ ما تو دنیا بی ارزشترین شده و روز به روز بی ارزش تر هم میشه.سرانِ مملکت مسئولیت این اوضاع نابه سامان رو به عهده نمیگیرند چون کشور صاحاب نداره!

چون یکی گندگاریشو میندازه گردنِ اون یکی !!


آخرم به مردم میگن مشکل از انتخاب شما بوده و شما خودتون خواستین!شما بیاین از ما بخاطر انتخابتون معذرت بخواین!شما از همدیگه معذرت بخواین!!!


غافل ازینکه سگ زرد برادر شغاله!


ما کاندیدایی رو انتخاب کردیم که شورای نگهبان تاییدش کرده بود،اگه شما میدونستید قراره همچین بلایی سر کشور بیاد چرا تاییدش کردید!چرا امید مردمو ناامید کردید!!

چرا میگین رییس جمهور هیچ کاره س!فرما.ن.ده ی کل ق.وا هیچ کاره س!

پس کاره ی این مملکت کیه؟!!

این مملکت رو کی داره اداره میکنهههههه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

بهمون بگید تا بریم یقه ی همونو بگیریم!



حالا فهمیدی ما رو چه کاری با دلاره؟؟!!!



میترسم

ازین اوضاع و آینده ی نامعلوم تو این کشور میترسم

خدایا به دادمون برس...





۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۲۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

روزای عجیبیه.پر از اتفاق و حرف و حس های جورواجور.خیلی دلم میخواست بنویسم اما انقدر حالم درهمه و انقدر حرف ها تو مغزم صف کشیدن و همدیگه رو هُل میدن که من تا حالا بیخیال نوشتن شدم.


دلم میخواد سر خودمو گرم کنم تا یادم بره خیلی چیزا رو.دلم میخواد چشمام رو محکم ببندم و یه چیزایی رو باور نکنم.از رفتن مامانبزرگ و مراسم ختمش تا تحویل دادن خونه ش و خالی کردن وسایلش تو پارکینگ خونه مون.

دلم میخواد فکر کنم هنوز امیدی هست و خوب میشه و بلاخره یه روزی به بزرگترین آرزوش میرسه  ...:(

همون آرزو که ورد زبونش بود ..




اواخر خرداد بچه ی پریا هم بدنیا اومد!بچه ی پریا!راستش خبرو که شنیدم و عکسشو که دیدم بغض کردم.همه ی روزای باهم بودنمون و رفتنش از ایران و غم و شادی هامون اومد جلوی چشمم.اما بغضم نترکیده بود تا حالا..

دختر پریا بدنیا اومد و دوستم مادر شد..و ..

هعییی..

یکی رفت و یکی اومد...

این چرخه ادامه داره..

و زندگی...




هفته ی پیش عمه م بعد از دوسال اومد ایران.به مناسبتِ عروسی دخترِ دایی بابام.بهش قول داده بود هر وقت ازدواج کنه برای عروسیش میاد.و اومد.

با دختراش اومده بود.دنیا پونزده ساله شده و ثریا سیزده.ماشالله خیلی بزرگ شدن.

دنیا به شدت ازینکه فارسی بلد نیست عذاب میکشه.چقدر به عمه گفته بودم باهاشون فارسی حرف بزن.قبول نکرد!گفت زبان ایتالیایی به کارشون میاد و فارسی رو بعدا یاد میگیرن.



یه روز دنیا با من اومده بود سرکارم.تو یه مکالمه ی تلفنی با عمه م بحث کرد و بعدش کلی ناراحت شد.


بهش گفتم دنیا!یور مام،لاو یو!

گفت نو،مای مام،لاو یــــو!

با تعجب گفتم می؟! وای؟!!

با غم سر تکون داد.


کُپ کرده بودم.رابطه ی من و دنیا عالیه.یعنی هیچ حس بدی نسبت بهش ندارم و واااقعا دوستش دارم.از طرفی اون یه خواهر داره که اگه قراره مامانش کسی رو بیشتر ازون دوست داشته قطعا قبل از من انتخابش میکنه!

قبول دارم که من اولین برادرزاده ی مامانش بودم و وقتی بچه بودم عااااشقانه منو دوست داشت و منم عااااشق این عمه م بودم! اما حالا،با این همه فاصله ای که بینمون افتاده همچین حرفی فوق العاده عجیب بود..


شب که اومدیم خونه ما،قبل از خواب عمه و مامان و من رو تخت من نشسته بودیم و حرف میزدیم.دنیا هم اومد.نمیدونم چی شد که برگشت خیلی تند و عصبانی به عمه م گفت تو نیلوفرو بیشتر از من دوست داری!عمه اینو بهم گفت و من به دنیا گفتم بیاد پیش من بشینه تا باهاش حرف بزنم.عمه برامون ترجمه میکرد.گفتم دنیا،درسته.مامانت قبلا منو خیلی دوست داشت.اما این مالِ قِبلِ دنیا اومدن توعه.اما وقتی که تو بدنیا اومدی....دیگه هیچوقت نمیتونست منو مثل تو دوست داشته باشه.

مستقیم تو چشماش نگاه کردم.گفتم حتی اگه بخواد هم نمیتونه! هیچوقت نمیتونه!

با چشمای قرمز رو به مامانش گفت میتونی!

گفتم دنیا !! چرا همچین فکری میکنی؟

گفت چون تو همون بچه ای بودی که همیشه آرزوشو داشت.چون تو از من بهتری!

چون همه از تو تعریف میکنند!

گفتم نه !! من بهت میگم که تو از من بهتری.از همه نظر بهتری .

من بهت قول میدم مامانت با داشتن تو به آرزوش رسیده.

چشما و صورتش قرمز شده بودند.به مامانش گفت میخوام گریه کنم.سرشو گذاشت رو شونه ی من و کلی گریه کرد.و من بهت زده با خودم میگفتم واقعا چرا این بچه فکر میکنه مامانش بخاطرش یه علاقه ی قدیمی منو بیشتر از اون دوست داره!!!!

کلی به فارسی و انگلیسی دم گوشش قربون صدقه ش رفتم تا آروم شد...امیدوارم واسه همیشه آروم شده باشه..


بهش گفتم دوست داری بیای ایران زندگی کنی؟در کمال تعجب گفت اگه فارسی یاد بگیرم آره.گفتم میتونی.چون فارسی تو خون توعه.خندید.همه ی وجودش خندید.


و من تو دلم گریه کردم.

به خودش نگفتم 

اما

کجا میخوای بیای ای جگرگوشه؟

تویی که تابعیت ایران نداری چون پدر ایتالیایی داری.تویی که خون ایرانی داری اما حقی تو ایران نداری.


با دلار نه تومنی و سکه ی سه تومنی و وضع خراب بازار و آینده ی نامعلوم!

کجا میخوای بیای؟؟





و....بگم از جام جهانی !

از بازی های تیم ملی!حس گسی که ازین ناکامی ته دلم هست رو مطمئنم خیلیاتون درک میکنید.دیدن اشک و اه بچه های تیم از پریشب تا حالا دلمو خون کرده.دیگه دلم نمیاد برم اینستا !


انقدر اعصابم بهم ریخته س از جو اینستاگرام که زیر چند تا پست کامنت گذاشتم بسه دیگه!! دلمون خون شد بس که این صحنه ها رو دیدیم ..دیگه یاداوری نکنید بهمون..با همون یکبار دیدن،تا أبد یادمون نمیره..بخدا یادمون نمیره..

















۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۵:۵۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹