" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید


محل و تاریخ اعزام علی مشخص شد..

نمیدونم قوانین اعزام به خدمت دقیقا چجوریه اما من جایی خونده بودم که محل خدمت آموزشی نهایتا 500km با محل زندگی سرباز فاصله داره.اما علی افتاده جنوب کشور! از شمالی ترین نقطه ی ایران افتاده اطراف جنوب...اونم توی کدوم ارگان؟!سپاه پاسداران انقلاب اسلامی...

من فکر میکردم نهایتا ساری یا تهران میفته اموزشیش.اصلا اصلا تصور نمیکردم انقدر دور باشه.تو برهوت!جایی که حتی مرکز استان هم نیست!

مامانم که وقتی فهمید فشارش افتاد و غش کرد بنده خدا..بابا هم میگه نمیفرستمش..خودش که همش میخنده ..

منم هاج و واج این وسط نظاره گرم..نگران که بودم،بیشتر نگران شدم ..


دوستان خواهش میکنم اگر کسی این وسط راجب سربازی و ارگان ها و پادگان هاش اطلاعاتی داره به من هم بگه..

نمیدونم بعد از پست کردن دفترچه و اومدن تاریخ اعزام میشه معافیت گرفت یا نه ..نمیدونم تو این اوضاع بهم ریخته اصلا سربازی رفتن کار درستی هست یا نه...

نمیدونم واقعا هیچی نمیدونم.

تاریخ اعزام ده روز دیگه ست.

متاسفانه یا خوشبختانه توی سپاه آشنا هم نداریم .. آقایون پیج لطفا هر اطلاعاتی راجب سربازی رفتن تو سپاه دارید بهم بگین شاید اطلاعاتتون کمکمون کنه..




۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود


از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود


در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود


هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من و از دل من آن نرود


آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود


گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود


هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود




۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

سکه ٤٠٠٠,٠٠٠٠

دلار ١٠,١٠٠


یعنی هیچوقت تو عمرم انقدر احساس وحشت و ناامنی و پشیمونی نکرده بودم..

پشیمونی از کارهایی که باید انجام میدادم و ندادم..انتخاب هایی که باید میکردم و نکردم..

سرمایه گذاری های امنی که باید انجام میدادم و ندادم..

سردرد و حالت تهوّع وحشتناکی دارم.

دلم میخواد بمیرم

احساس میکنم اینجا ته خطه.احساس میکنم ازین ببعد نمیشه زندگی کرد،نمیشه به دنبال آرزوها رفت ...




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

.


تا جنون فاصله ای نیست، از اینجا که منم ...




۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

وسطِ دغدغه های شخصی و عمومی این روزا،مسائل خانوادگی و کشوری و لشکری و همه و همه...

بزرگترین دل نگرانیم سربازی رفتنِ برادرمه.با اوضاعِ مزخرفِ اینروزای مملکت بیشتر از قبل میترسم.وحشت از جنگ و سربازی رفتن یه بچه ی هجده ساله،که تاحالا بدون خانواده ش جایی نرفته .. باعث میشه هرآن قلبم تو دهنم بکوبه.

میدونید؟خیلی وقت بود اوضاع تا این حد بهم ریخته نبود.ناامیدی به طرز عجیبی رو روزا و شب هامون سایه انداخته.ترس از آینده ی نامعلوم.و الان هم که ترس از جنگ ...


سربازی رفتن در درجه ی اول انتخاب خودش بود.یعنی به خاطر "ف" میخواست زودتر بره سربازی.تا بعد دستش بازتر باشه برای کار و درس و زندگی.

اما میونه شون بهم خورد.ضربه ی سختی براش بود.هممون در جریان بودیم که چجوری شکسته.عشق دوران نوجوونی رو تجربه نکرده ام.اما میدونم که چقدر میتونه شدید و عمیق و جاویدان باشه..


بعد این قضیه دیگه نمیخواست بره سربازی.اما چون تکلیفش با خودش معلوم نبود (نه میخواست درس بخونه و نه بره سرکار) پدر و مادر مجبورش کردند تا خودشو معرفی کنه .

مکافاتی داشتیم تا راضی شد.به مامان بابا میگفت شما از هم طلاق بگیرین تا من معاف بشم :))

چرا باید برم برای یه مشت **** خدمت کنم.اصلا من میخوام درس بخونم و ..

خلاصه با همه ی این صحبت ها اسم نوشت،دنبال کارای معافیت رفت و از قضا معاف از رزم شد.

خودش میگه معافیت از رزم به هیچ دردی نمیخوره! اما من امیدوارم که حداقل یه امتیازی محسوب بشه.مثل اینکه مثلا جبهه و مرز نفرستنش...


قبلنا فکر میکردم سربازی خیلی خوبه!باعث میشه پسرا مرد بشن!پخته بشن!از لوسی و ننر بودن در بیان!اما الان اصلا همچین نظری ندارم.بنظرم خیلی بی رحمانه ست.خیلی سخته دوری از جگرگوشه.اینروزا هروقت به سربازی رفتنش فکر میکنم قلبم مچاله میشه.فکر میکنم اگه دخترا میتونستند برن سربازی ،حاضر میشدن به جای برادراشون برن!که شاید این دل وامونده شون آروم بگیره..


نگرانم..نه برای علیِ خودم.که برای همه ی علی های سرزمینم.برای همه ی سربازها...همه ی بچه هایی که با خون دل خوردن مادراشون بزرگ شدن و تو اول جوونی تو این اوضاعِ داغون،مجبور میشن برن سربازی.


تا بره و به سلامتی برگرده، هزار بار میمیرم و زنده میشم..



۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

من در کنارِ پنجره.

من و نسیمی که از سمت پنجره می وزه و قطره های بارانی که این نسیم با خودش میاره 

من و احساسِ خنکیِ قطراتِ ریزِ باران بر روی پوست صورتم

من و بهشتِ کوچکم در این لحظه

من و حافظ خوانی و بی خوابی 

من و انتظار ..




موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹



کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه


اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه


دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور 


وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور ...







موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت

کمترین فایده ی عشق،پشیمانیِ ماست ..




۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
امروز بعدازظهر مامان نوبت دکتر داشت،هرچی اصرار کردم اجازه بده تا باهات بیام گفت نه،باید بری مغازه رو باز کنی.صبح تا بعدازظهر که برق قطع بود لااقل الان مغازه باشی.قانع شدم و رسیدیم به پاساژ.دیدیم بازم برق قطعه و همه از پاساژ ریختن بیرون.از حراست پرسیدیم کی برق میاد؟!
که گفت نیم ساعته رفته و دو ساعت دیگه میاد!یعنی یک ماهه تمیز کار و زندگی ما رفته رو هوا!
واسه همین دیگه منم با مامان راهی مطب دکتر شدم.
باید به یکی از شهرای مجاور میرفتیم."ش" شهر شلوغ و پرترافیکیه.از تایم نوبتمون گذشته بود و هنوز تو راه بودیم.مامان به مطب زنگ زد و بهشون اطلاع داد که نزدیک مطبیم و تو ترافیک گیر کردیم و به دکتر بگن تا یوقت نره.
کنار خیابون جای پارک نبود.یه پارکینگ عمومی پیدا کردیم و ماشین جابجا شد.وقتی پیاده شدیم نگاهی به طرف چپ پارکینگ انداختم و یه ساختمون پزشکان قدیمی رو دیدم.مطب دکتر ف اونجا بود.دکتری که ازش متنفرم و هر دفعه پیشش رفتم اذیت شدم.سوالی که پیش میاد اینه که پس چرا پیشش میرفتی؟چون فکر میکردیم تو تخصص خودش بهترینه! اما نبود..

تو همین فکرا بودم که یهو با صدای بلند در حالیکه به تابلوی مطب اشاره میکردم،به مامانم گفتم ببین،مطب دکتر ف عوضی هم که اینجاس!چند ثانیه نگذشته بود که یهو دکتر ف رو تو پنج قدمی خودم دیدم!!مامانم گفت این دکتر نیست؟!منم که شوک شده بودم گفتم چرا!
رومو برگردوندم و دو تا پا قرض گرفتم و به سمت مخالف پرواز کردم تا زودتر از محل دور بشم :))))

گویا یه مریض بدحال با تاکسی آورده بودن تو پارکینگ و دکتر اومده بود اونجا تا معاینه ش کنه :/ :))
یعنی با چشمای خودم دیدم😶

بهرحال قسمت بوده که حرف دل منو خیلیای دیگه رو بعد از سالها با گوشای خودش بشنوه دیگه:دی
کاریش نمیشد کرد😁😅



۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۱:۵۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
بعدازظهرِ ابری، اما دم کرده ی تابستان بود.رو تخت کنار پنجره خوابیده بودم.طبق معمول این روزها خواب میدم.خواب یه راهرو که هرچی جلوتر میرفتم تنگ تر میشد.تو دو طرف دیوار گیر افتاده بودم.تقلا میکردم که خودمو بیرون بکشم.اما نمیتونستم.
یکدفعه بابا بیدارم کرد.بد هم بیدارم کرد.یعنی محکم هولم داد.تو هول و هوای خوابِ مزخرفم بودم که پریدم.با ترسِ زیاد پریدم و ناله کردم.قلبم محکم تو سینه میکوبید.بومب بومب بومب.خودمو پرت کردم رو تخت و چشمامو بستم.انقدر قلبم کوبید تا آروم گرفت.از جام بلند شدم.لباس پوشیدم تا برم مغازه .به بابا هیچی نگفتم.که چرا انقدر بد صدام کردی.لابد خودش از واکنشم فهمید که چقدر ترسیدم.اونم چیزی نگفت.

رفتم پاساژ و مغازه ها رو باز کردم.مامان برام میوه گذاشته بود تو یخچال.خوردمشون و هرچی باقی مونده بود رو سوا کردم تو یه پلاستیک جدید .میخواستم اشغال میوه ها رو بندازم تو اشغالی که برق پاساژ قطعشد.
صدای سوت و جیغ اومد و مردم چراغ قوه به دست شدند.اشغال ها رو ریختم دور.کیفمو برداشتم و در مغازه رو بستم و از پاساژ زدم بیرون.هوا همچنان ابری بود اما دم کرده.دیدم شهر خاموشه .کاسب های مغازه های کنار جاده بیرون مغازه شون نشسته بودند.تصمیم گرفتم برم ساحل.از مزایای داشتن شهر ساحلی همینه.آژانس گرفتم؟تاکسی ؟
نه.با پای پیاده.کافی بود اراده کنم تا چند لحظه بعد کنار آب باشم.

تو راه به روزهای گذشته فکر کردم.به روزهایی که با پ میومدیم لب آب.روی نزدیکترین تخت به دریا مینشستیم و بساط خوشمزه جاتمون رو پهن میکردیم.
جاشو خالی کردم.
یاد س افتادم که چقدر دلم میخواد یه روز بیارمش اینجا ها رو بهش نشون بدم.گوشه گوشه ی این شهر،این ساحل،که من همه ی لحظه های عمرم رو توش نفس کشیدم.همونجا بهش مسیج دادم و جاشو خالی کردم.

ساحل،با همه ی شلوغی و با همه ی خاطرات شیرین گذشته و رویاهای آینده جلوی چشمم بود.عادت ندارم به این مدل تنهایی! تو دلم گفتم اگه علی بفهمه من تنها اومدم اینجا...به خودم تشر زدم بفهمه!من که کار بدی نکردم..تموم شد اون دوران که میگفتن دختر نباید تنها بره لب ساحل،پارک ،سینما...تو که دیگه بچه نیستی...

هنوز برق نیومده بود..برگشتم سمت خیابون اصلی و راه افتادم سمت شیرینی فروشی معروف شهر.س بهم مسیج داده بود که "یه بستنی بخر بخور حالشو ببر" به اونجا که رسیدم نظرم عوض شد.هوس ساندویچ سرد کرده بودم.به جای بستنی ساندویچ خریدم.دوباره از یه کوچه خودمو به دریا رسوندم.به نزدیک ترین تخت لب آب .تنها نشستم و ساندویچ رو خوردم.تنهایی بود اما چسبید!
بیشتر ازینکه خودم دست خودمو گرفته بودم و به علایقم اهمیت داده بودم خوشحال بودم..چشمم به چراغ های پاساژ بود تا هر وقت روشن شد برگردم.
وقتی برق اومد برگشتم.تو پاساژ یکی از عمده فروش های تهران رو دیدم.با یه عمده فروش دیگه اشتباه گرفته بودمش که بهش برخورد.خودمم خجالت کشیدم.

ساعت یازده علی اومد دنبالم.گفتم بره نون سحر تا براش ساندویچ بخرم.قبول کرد.حتما دلش خواسته بود.رفتیم اما تموم کرده بودند و دست خالی از پله ها اومدم پایین.علی گفت پیاده برو خونه حالا که دست خالی اومدی و ساندویچ نخریدی!!
گفتم هر رستورانی بخوای میبرمت.برو هرجا میخوای ساندویچ گرم بخر.یا پیتزا.اول گفت باشه اما بعدش پیچید سمت خونه.


خونه که اومدیم تا ساعت سه بیدار بودم.ساعت سه شکمم درد وحشتناکی گرفت.مثل شکم دردهای عادی نبود.یه درد عضلانی.انگار که از داخل همه ی اعضا و جوارحمو تو مشتشون فشار میدن.مثل درد عضلانیِ پشت ساق پا،که گاهی میگیره و آدمو فلج میکنه.اینم فلجم کرده بود.نه میتونستم از جام بلند شم.نه اینکه به پهلوهام بخوام.
بی حرکت رو به بالا موندم.فکر کنم همه همه نیم ساعت خوابیدم دیشب.ساعت شش بود که درد بیشتر شد.بابا تو راهرو بود،صداش کردم و گفتم دارم میمیرم.به سختی حاضر شدم رفتم دکتر.
خودم از علائمی که سرچ کرده بودم حدس میزدم آپاندیسه.دفترچه مو گرفتم و رفتم پایین.بعد از مدت ها بارون میبارید.یه بارون قشنگ و لطیف .

به درمونگاه رسیدیم و دکتر بعد ویزیت مشکوک به اپاندیس شد و یه ازمایش اورژانسی نوشت.گفت جواب یه ربعه حاضر میشه.رفتیم آزمایشگاه .ساعت هفت و نیم شده بود.گفتن یه ربع بیست دقیقه ای جواب نمیدن.حداقل تا ساعت ده و نیم و یازده باید صبر کنیم .
چاره ای نبود.ازمایش رو دادیم و اومدم خونه.
منتظر جوابم...
هنوزم شکمم درد میکنه و نفس کشیدن برام دشواره 
اما واقعا دلم میخواد هرچی هست اپاندیس نباشه.
یعنی دوست ندارم جراحی شم :( خدا کنه با دو تا قرص سروته قضیه بیاد رو هم..
دعام کنید لطفا ...




۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۹:۵۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

تو شهر شما هم پُرِ عراقی و عمانی شده؟؟

اینجا که هرطرف سرتو میچرخونی یه عراقیِ سرحال و قبراق میبینی.

نگم براتون که چقدر سر خرید اذیت میکنند و در نهایت هم میگن گرونه و نمیخرن!

(البته قبلا هم بهتون گفته بودم)


دیگه به حدی کفری ام از دستشون که خدا میدونه.

تاحالا یه زن و شوهر عراقی با تورلیدرشون اومدن مغازه من.یه چیزی خواستن پرسیدم رنج قیمتش چطوری باشه،که پسره گفت مهم نیست.

خلاصه کلی براشون جنس ریختم تا انتخاب کردن.

موقع حساب کتاب مرده به جای هشتاد هزار تومن ده تومن گذاشت رو ویترین😐 تورلیدر توجیهش کرد که چقدر باید پرداخت کنه و مرده یه دسته تراول رو که از جیبش درآورده بود رو مجدد گذاشت تو جیبش و گفت من فکر کردم هشت هزار تومنه!!! این قیمت نمیخوام!

گفتم بهشون بگو اینجا با هشت تومن میتونند یه لیوان بستنی نوش جان کنند !


با دلارِ مفت میان اینجا چند برابر ریالِ مارو به جیب میزنند،اما متاسفانه یه ذره هم خیر برای ما ندارن .

تورلیدر سرشو به نشون تایید حرفام تکون داد و عذرخواهی کرد و رفتند.



بیچاره مردم سرزمین من؛ که الان باید ده برابر مردمِ  بقیه کشورها ،برای یه سفرِ خارجی معمولی هزینه کنند.






۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹



اگه وقت کردی امروز برو طلافروشی.طلاهای مامان رو ببر و وزن کن ببین چقدر قیمتشه.

اگه تو دوستشون داری و میخوای یادگاری نگه داری،که تو بردار.

اگر نه که یه قسمتی از پول طلاهاش رو باید برداریم.

برای خریدِ سنگ قبر ..



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

عزیزم اینطور که میگی "اصلا ما رو چه به دلار !!" "ما تو موشک ساختن خودکفاییم پس دلار به دردمون نمیخوره!!" منطقی نیست اصلا !!!!


برای این که روشن بشی بهت میگم.


کلی از مبادلات خارجی و داخلی با دلار انجام میشه،ارزش پول مردم با دلار تعیین میشه،خیلی از اقلام حیاتی مثل دارو با دلار وارد میشه!

دلار رو قیمت مصالح ساختمونی تاثیر میذاره،و طبیعتا تو این اوضاع قیمت مسکن بالا میره.بهترین ماشین ها با دلار خریداری میشه که تو ایران خرید و فروشش راحت نیست و بازار بیشتر دست تولیدِ مثلا داخلیه،که اونم قطعاتش با دلار خریداری میشه و نتیجه ش میشه پراید آشغالِ سی میلیونی!

دیگه قیمت ماشین های خوب و خارجی بماند!

از لباس و کیف و کفش های با کیفیت خارجی که تو خودم تو کارش هستم بگم؟

بگم که با دلار باید بخریمشون ؟بگم که واردکننده ها ورشکست شدن و راه ورود جنسهای عالی بسته شده؟

راه پیشرفت مردم بسته شده.مردم هرچی پول جمع میکنند که خونه ای بخرن یا ماشینی؛صبح که از خواب پامیشن میبنند دلار کشیده بالا و چندرغاز پولشون بی ارزشتر شده و دوباره باید جون بکنند تا بیشترش کنند،

مردم هی میدوان هی نمیرسن.هی میدوان هی...


بازار اوضاعش داغونه.دست مردم تنگه.من با چشمای خودم دارم میبینم.

فکر کردی اونی که میخواد ازدواج کنه،چطوری میخواد چند برابر قیمت دو تا حلقه و یه سرویس طلا بخره؟

از قیمت جدیدِ وسایل خونه برای جهیزیه باخبری؟!


عزیز جان پولِ ما تو دنیا بی ارزشترین شده و روز به روز بی ارزش تر هم میشه.سرانِ مملکت مسئولیت این اوضاع نابه سامان رو به عهده نمیگیرند چون کشور صاحاب نداره!

چون یکی گندگاریشو میندازه گردنِ اون یکی !!


آخرم به مردم میگن مشکل از انتخاب شما بوده و شما خودتون خواستین!شما بیاین از ما بخاطر انتخابتون معذرت بخواین!شما از همدیگه معذرت بخواین!!!


غافل ازینکه سگ زرد برادر شغاله!


ما کاندیدایی رو انتخاب کردیم که شورای نگهبان تاییدش کرده بود،اگه شما میدونستید قراره همچین بلایی سر کشور بیاد چرا تاییدش کردید!چرا امید مردمو ناامید کردید!!

چرا میگین رییس جمهور هیچ کاره س!فرما.ن.ده ی کل ق.وا هیچ کاره س!

پس کاره ی این مملکت کیه؟!!

این مملکت رو کی داره اداره میکنهههههه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

بهمون بگید تا بریم یقه ی همونو بگیریم!



حالا فهمیدی ما رو چه کاری با دلاره؟؟!!!



میترسم

ازین اوضاع و آینده ی نامعلوم تو این کشور میترسم

خدایا به دادمون برس...





۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۰۱:۲۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

روزای عجیبیه.پر از اتفاق و حرف و حس های جورواجور.خیلی دلم میخواست بنویسم اما انقدر حالم درهمه و انقدر حرف ها تو مغزم صف کشیدن و همدیگه رو هُل میدن که من تا حالا بیخیال نوشتن شدم.


دلم میخواد سر خودمو گرم کنم تا یادم بره خیلی چیزا رو.دلم میخواد چشمام رو محکم ببندم و یه چیزایی رو باور نکنم.از رفتن مامانبزرگ و مراسم ختمش تا تحویل دادن خونه ش و خالی کردن وسایلش تو پارکینگ خونه مون.

دلم میخواد فکر کنم هنوز امیدی هست و خوب میشه و بلاخره یه روزی به بزرگترین آرزوش میرسه  ...:(

همون آرزو که ورد زبونش بود ..




اواخر خرداد بچه ی پریا هم بدنیا اومد!بچه ی پریا!راستش خبرو که شنیدم و عکسشو که دیدم بغض کردم.همه ی روزای باهم بودنمون و رفتنش از ایران و غم و شادی هامون اومد جلوی چشمم.اما بغضم نترکیده بود تا حالا..

دختر پریا بدنیا اومد و دوستم مادر شد..و ..

هعییی..

یکی رفت و یکی اومد...

این چرخه ادامه داره..

و زندگی...




هفته ی پیش عمه م بعد از دوسال اومد ایران.به مناسبتِ عروسی دخترِ دایی بابام.بهش قول داده بود هر وقت ازدواج کنه برای عروسیش میاد.و اومد.

با دختراش اومده بود.دنیا پونزده ساله شده و ثریا سیزده.ماشالله خیلی بزرگ شدن.

دنیا به شدت ازینکه فارسی بلد نیست عذاب میکشه.چقدر به عمه گفته بودم باهاشون فارسی حرف بزن.قبول نکرد!گفت زبان ایتالیایی به کارشون میاد و فارسی رو بعدا یاد میگیرن.



یه روز دنیا با من اومده بود سرکارم.تو یه مکالمه ی تلفنی با عمه م بحث کرد و بعدش کلی ناراحت شد.


بهش گفتم دنیا!یور مام،لاو یو!

گفت نو،مای مام،لاو یــــو!

با تعجب گفتم می؟! وای؟!!

با غم سر تکون داد.


کُپ کرده بودم.رابطه ی من و دنیا عالیه.یعنی هیچ حس بدی نسبت بهش ندارم و واااقعا دوستش دارم.از طرفی اون یه خواهر داره که اگه قراره مامانش کسی رو بیشتر ازون دوست داشته قطعا قبل از من انتخابش میکنه!

قبول دارم که من اولین برادرزاده ی مامانش بودم و وقتی بچه بودم عااااشقانه منو دوست داشت و منم عااااشق این عمه م بودم! اما حالا،با این همه فاصله ای که بینمون افتاده همچین حرفی فوق العاده عجیب بود..


شب که اومدیم خونه ما،قبل از خواب عمه و مامان و من رو تخت من نشسته بودیم و حرف میزدیم.دنیا هم اومد.نمیدونم چی شد که برگشت خیلی تند و عصبانی به عمه م گفت تو نیلوفرو بیشتر از من دوست داری!عمه اینو بهم گفت و من به دنیا گفتم بیاد پیش من بشینه تا باهاش حرف بزنم.عمه برامون ترجمه میکرد.گفتم دنیا،درسته.مامانت قبلا منو خیلی دوست داشت.اما این مالِ قِبلِ دنیا اومدن توعه.اما وقتی که تو بدنیا اومدی....دیگه هیچوقت نمیتونست منو مثل تو دوست داشته باشه.

مستقیم تو چشماش نگاه کردم.گفتم حتی اگه بخواد هم نمیتونه! هیچوقت نمیتونه!

با چشمای قرمز رو به مامانش گفت میتونی!

گفتم دنیا !! چرا همچین فکری میکنی؟

گفت چون تو همون بچه ای بودی که همیشه آرزوشو داشت.چون تو از من بهتری!

چون همه از تو تعریف میکنند!

گفتم نه !! من بهت میگم که تو از من بهتری.از همه نظر بهتری .

من بهت قول میدم مامانت با داشتن تو به آرزوش رسیده.

چشما و صورتش قرمز شده بودند.به مامانش گفت میخوام گریه کنم.سرشو گذاشت رو شونه ی من و کلی گریه کرد.و من بهت زده با خودم میگفتم واقعا چرا این بچه فکر میکنه مامانش بخاطرش یه علاقه ی قدیمی منو بیشتر از اون دوست داره!!!!

کلی به فارسی و انگلیسی دم گوشش قربون صدقه ش رفتم تا آروم شد...امیدوارم واسه همیشه آروم شده باشه..


بهش گفتم دوست داری بیای ایران زندگی کنی؟در کمال تعجب گفت اگه فارسی یاد بگیرم آره.گفتم میتونی.چون فارسی تو خون توعه.خندید.همه ی وجودش خندید.


و من تو دلم گریه کردم.

به خودش نگفتم 

اما

کجا میخوای بیای ای جگرگوشه؟

تویی که تابعیت ایران نداری چون پدر ایتالیایی داری.تویی که خون ایرانی داری اما حقی تو ایران نداری.


با دلار نه تومنی و سکه ی سه تومنی و وضع خراب بازار و آینده ی نامعلوم!

کجا میخوای بیای؟؟





و....بگم از جام جهانی !

از بازی های تیم ملی!حس گسی که ازین ناکامی ته دلم هست رو مطمئنم خیلیاتون درک میکنید.دیدن اشک و اه بچه های تیم از پریشب تا حالا دلمو خون کرده.دیگه دلم نمیاد برم اینستا !


انقدر اعصابم بهم ریخته س از جو اینستاگرام که زیر چند تا پست کامنت گذاشتم بسه دیگه!! دلمون خون شد بس که این صحنه ها رو دیدیم ..دیگه یاداوری نکنید بهمون..با همون یکبار دیدن،تا أبد یادمون نمیره..بخدا یادمون نمیره..

















۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۵:۵۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
نمیدونم
نمیدونم چی بگم
کاش دنیا جای قشنگ تری برات بود مامانبزرگ
کاش روزگار باهات مهربون تر بود
کاش از دست ما کار بیشتری برمی اومد تا برات انجام بدیم
کاش رشت میموندی
کاش این یه ماه رو تو خونه ی خودت بودی نه رو تخت بیمارستان
اخه ما فکر میکردیم دکترا خوبت میکنند! اما نشد..
میدونم امشب دوباره خوب میشی
حالت خوبِ خوب میشه
دیگه اثری از درد نیست
از پیری و مریضی نیست

امشب دایی و خاله ها تو بهشت منتظرتند...تموم شد ..همه ی زجرات تموم شد..
آخ....

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۱۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

پست قبل در واقع یادداشتی بود که من ،چند ماه پیش تو قسمت نوتِ گوشیم ثبت کرده بودم.

دیروز بطور اتفاقی بهش برخوردم..!

چند بار خوندمش...اما هرچی فکر کردم یادم نیومد که کِی این یادداشت رو نوشتم!

یادم نیومد که این روزِ بارونی چه زمانی بوده!!! یا حتی "الف" مذکور چه کسی هست!

حتی نمیدونم که چرا اسمشو رمزی نوشتم!!

الف!!!

شما نمیدونید کی میخواست مرخصی بگیره و بیاد خونه؛ تا باهم بریم بیرون؟!!! 😶😁😐


۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۵۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

آسمون از صبح باریده بود.قرارمون کنسل شد و از خونه بیرون نرفته بودیم.رو بالکن نشستم و به سمفونی قشنگ بارون گوش سپردم و با نفسِ عمیق، عطر خاکِ بارون خورده رو به ریه ها بردم.

الف سرکار بود.

بهم گفت: اگه بهش مرخصی بدن، زودتر میاد خونه تا باهم بریم بیرون.




۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد

به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد


آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول

بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد


کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

رهنمونیم به پای علم داد نکرد


دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد


سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر

آشیان در شکن طره شمشاد نکرد


شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار

زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد


کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد

هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد


مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد


غزلیات عراقیست سرود حافظ

که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد


موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۴۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
خدا جان
مرا بخاطرِ همه ی حرف های 
بی ربط
 و بی وقتی که 
موجبِ شکستنِ دلِ کسی شده؛ 
ببخش ..
خدایا
کمکم کن 
زبانم را حفظ کنم.
طوری که 
هرگز با کلامم،
باعثِ رنجشِ 
احدی از بندگانت
 نشوم..



۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

خدا جان ! خودمونیم !!

روا نبود که تو ماهِ مهمونیت ،که قراره سر سفره ت بشینیم و با هم صفا کنیم و از آرزوهامون برات بگیم،همه ی آرزوم بشه خوب شدنِ این دستِ فلک زده ها!

خب من خیلی جوونم هنوز!کلی آرزو دارم!ولی اینروزا حوصله ی هیچی رو ندارم.حتی آرزوهام.

هرروز صبح،به امید اینکه یه اشکِ ققنوس چکیده شده باشه رو دستم و اثری از سوز و درد و چرک نباشه از خواب بیدار میشم.اما زهی خیال باطل! 

تازه،انگار هرروز زخمش تازه تر میشه!

کاش زخم شمشیر خورده بودم :|حداقل تکلیفم روشن بود که زخم شمشیره!! اما الان حتی به شک افتادم که نکنه اصلا حشره ای هم در کار نبوده!

نکنه یه مرض ناشناخته گرفتم!نکنه این زخم کل بدنمو بگیره و با کلی سوز و درد از دنیا برم؟!

نکنه....فلان! نکنه بسار؟!

بگذریم...!




+دوستانِ روزه دار و عابدم

 

لطفا دعاگوی من باشید تو این روزای عزیز

بلکه با دعاهای شما دستمون شفا گرفت و آرزوهامونم برآورده شد :)


.

.

.

بعد نوشت:بلاخره مطمئن شدم این حشره ی کوفتی چی بوده!

جهت آشنایی با "دراکولا" و آنچه بر من گذشت !!!میتونید این لینک رو مطالعه کنید.👇👇👇


دراکولا(ویکی پدیا)


دراکولا،حشره ی خونخوارِ شمال!!



۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹