" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

بچه ها من خیلی وقته گوشیمو آپدیت نکردم..یعنی از وقتی خریدمش تا الان آپدیت نکردم، چون میترسیدم با اپدیت کردن گوشیم اطلاعاتی که توش هست بپره ! ایا اینطوریه واقعا؟!

الان چون گوشیم  مدام ارور میده اپدیت کن؛ من میترسم این اپدیت نکردنش هم عواقب خوبی نداشته باشه!

از یه طرف هم میخواستم چند ماه بیش هارد بخرم ؛دست دست کردم نخریدم،هارد دویست و پنجاه تومنی شده هشتصد نهصد تومن..

حالا موندم این همه اطلاعات رو چیکار کنم...لپ تاپم هم لبالب پُره :(

 نکنه بخرم پس فردا دلار ارزون شه ضرر کنم؟ :/ 


بخرم یا نخرم ؟

اپدیت کنم یا نه؟


هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم !


۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۷ ، ۲۳:۲۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

دیروز غروب؛ یه حسِ غروب جمعه طوری داشتم با اینکه جمعه نبود و توی فروشگاه سرم شلوغ بود...

به محض اینکه سرم خلوت شد اهنگ سوغاتی هایده رو پلی کردم..انقدر دلتنگ بودم که تو همون حال میخواستم بیام توی وبلاگم و یه پست بنویسم.

هایده دور اولش رو خوند..

تو فکر بودم چجوری حسم رو بنویسم و به رفت و امد ادم ها نگاه میکردم... که یه دفعه پریا رو دیدم که با دخترش داره میاد پیشم..! بهم خبر نداده بود که میاد....بال درآوردم.

ایلای رو گرفتم تو بغلم و دور دوم اهنگ رو با هایده همخونی کردم :) تو گوش ایلای اروم اروم باهاش میخوندم و تکونش میدادم.

انقدر حسش خوب بود که خدا میدونه.. یعنی انگار همه ی غم و غصه ای که روی دلم نشسته بود، یکدفعه شسته شد و رفت....



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

کسانی که منو میشناسند میدونند که یکی از مکان های مورد علاقه م جاده چالوس یا همون کندوانه.مخصوصا تو فصل پاییز.واقعا دیدنِ مخملِ زرد و نارنجی رو تنِ کوه های البرز منو به وجد میاره.میدونستم هنوز اونقدر پاییز نشده که با کندوان پاییزی مواجه بشم.باید صبر میکردم تا اواخر آبان و آذر ..اما در عین ناباوری جاده یه دست زرد و نارنجی بود.کلی خوشحال بودم که پیش از موعد اینطور شده!تا اینکه ماهان از ماشین پیاده شدم و عینکمو از روی چشمم برداشتم!...

جاده سبز بود!

اونجا متوجه شدم که کُلِِ جاده رو از پشت شیشه ی عینک اونقققققدر پاییزی دیدم :)




۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نمیدونم چرا پستم نمیاد.در کل نه فقط پست که اصلا حرفم نمیآد.با اینکه حرف زیاد دارم اینروزا.خدا میدونه چقدر نوشتم و پاک کردم کلمه ها رو.

کلمه ها...حتی دوکلمه ای مثل شب بخیر.





۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۰۰:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

امروز مادرِ یکی از خواستگارای سابقم که فوق العاده ادم پرمدعایی بود و به یه بنز زیر پاش و خونه ی شهرک غربش مینازید و میگفت من شاید کارمند باشم ولی پدرم داره پدرم فلان و بیساره !!!
و یه بار حین صحبت هامون بهم گفته بود (مگه شمالیِ پولدار هم داریم؟! ) -بله متاسفانه همچین آدم بیشعوری بود  ! که البته بنده مودبانه به حسابش رسیدم و بهش گوشزد کردم از شمالی ها پولدارتر خودِ شمالی ها هستن.
ضمن اینکه با شخصیت هم هستن چون پول شخصیت نمیاره! 
نهایتا هم جواب رد دادم بهش.


اره داشتم میگفتم که مادرِ همین ادم امروز تو اینستاگرام به من فالو رکوئست داد!! این شد که یاد پسر چلمنش افتادم :)))))



+چه سختی ها که ما دخترا در راهِ پیدا شدن یارمون نمیکشیم :( 


۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

خیلی دلم میخواد یه جوری از اوضاع تهوّع اور اقتصادی این روزا و فشار روانی و استرس و فکر و خیال های پشتش بنویسم تا شاید کمی آروم بشم.

میدونم دل همتون ازین اوضاع پُره و خودتون وسط ماجرا هستید و چه بسا با خوندن هزار باره ی این صحبت ها اعصابتون بهم ریخته ست.


برای منی که وسطِ بازارم شاید این اوضاع آزاردهنده تر باشه.تا میاد اوضاع یکم آروم بشه و فروش داشته باشیم،باز یه گندی به بار میاد و جو روانی درست میشه دیگه کسی نمیاد خرید.شایعه بالا رفتنش یجور،پایین اومدنش یجور، حرف خوردن و فک زدن با مردم و شنیدن توهین و تهمت یه جور دیگه!


چند وقت پیش (اوایل گرونی دلار)یه مشتری برام اومده بود بعد از کلی اذیت و پرو کردن و قیمت گرفتن موقع حساب کتاب گفت سیصد تومن تخفیف بده تا جنسها رو ببرم!

وقتی گفتم امکانش نیست و همینجوریشم با این وضع تورم نمیتونیم این اجناس رو تو مغازه جایگزین کنیم؛برگشت خیلی شیک تو روم گفت شما اینا رو موقعی که دلار چهار تومن بوده خریدی الان با دلار پونزده تومنی میخوای بفروشی پس باید انقدر تخفیف بدی تا بخرم.

گفتم آقای محترم داری توهین میکنی داری تهمت میزنی به من،داری غیرمستقیم به من میگی دزد!

این یعنی خستگی یک روز کاری تا این وقت شب رو تو وجود من صد برابر کردی! اینجا فروشنده منم و قیمت اونیه که من میگم!اگه فکر میکنی گرونه نخر و برو بیرون!هرگز این قدر تخفیفِ زوری به کسی نمیدم!

ماتش برد..گفت شما حالتون خوب نیست آب بخورید یکم..به وضوح داشتم میلرزیدم ولی خوشحال بودم ازینکه حرفمو زدم.لباسو از رو ویترین کنار زدم و گفتم نمیفروشم.یه کاپشن تن بچه بود گفت لااقل اونو تخفیف بده بردارم.گفتم تخفیف نمیدم.در نهایت گفت هشت تومنش رو بنداز بذار اینو ببریم.کوتاه اومدم کارت کشیدم هرچند اصلا دلم نمیخواست با اون رفتارشون چیزی بهشون بفروشم حتی یدونه کاپشن!

رفتنی گفت خانوم حلالمون کنید خیلی اذیتتون کردیم !من فقط نگاهشون کردم و چیزی نگفتم...

بماند که خداروشکرررر تمام چیزایی که میخواست بخره و نخرید رو به کسی دیگه فروختم بی دردسر.



این یه چشمه بود.

چشمه ی دیگه مربوط به کسانی هست که این مدت می اومدن و میگفتن چقدر جنس هاتون ارزونه!و هرچی دستشون میومد میخریدن!بعد واسم سوْال میشد که نکنه جاهای دیگه دارن به قیمت روز اجناسشونو میفروشن؟!نکنه ضرر کنم؟نکنه دیگه نشه جنس خرید واسه مغازه و جایگزین اینا کرد؟

خلاصه داریم از استرس میمیریم و زنده میشیم و با توکل به خدا کاسبی میکنیم.

قیمت ها رو گرون نکردیم فقط واسه اینکه مشتریمون حفظ بشه.هرچند که حق گرون کردنش رو هم داریم مثل خیلی از اجناس خارجی که که چند برابر شده! 

ما هنوز جنس زمستونه نیاوردیم.کاپشن هایی که ١٨٠ تومن فروختیم الان باید ٢٩٠ تومن عمده بخریم که نخریدیم.

تو این اوضاع فقط میخوایم هرچی تو مغازه داریم رو بفروشیم تا ببینیم چی میشه..


از اونطرف از دیروز هرکی میاد تو مغازه میگه دلار ارزون شده جنس هاتون ارزون نشده؟!میگم گرون نکرده بودیم که بخوایم ارزون کنیم !

انقدر این سوْال های زشت و زننده تکرار شد و انقدر این چند روز روی اعصابم راه رفتن که حد نداره..


اخرین کسی که امشب تو مغازه اومد بعد از گرفتن چند تا قیمت ها دوباره همین سوْال مسخره رو پرسید.گفتم خانوم گرون نکرده بودیم جنسامونو تا الان ارزون کنیم.

لطفا مغازه ی دیگه رفتین به فروشنده همچین حرفی نزنید چون ما خودمون به اندازه ی کافی بخاطر این اوضاع و فکر آینده مون اعصابمون خرد هست.

دوما اینکه اگه هم گرون میخریدیم مجبور بودیم گرون بفروشیم مثل همه ی چیزایی که گرون شده.به فرض من دیروز یه چیزی بخرم پونزده تومن.امروز میتونم بفروشم هفت تومن؟خب اینطوری ورشکست میشم که !

گفت بله حق با شماست من منظور بدی نداشتم!

گفتم خانوم دلار از بیست اومده رو پونزده میگی ارزون شده؟هر وقت اومد رو شیش تومن،دو ماه رو شیش تومن موند،اونموقع میگیم دلار اومده پایین که ان شاءالله بیاد.والله ما بازارای ها تو این شرایط از همه بیشتر داریم استرس تحمل میکنیم.


ازون طرف عمده فروش ها جنس دارن و رو نمیکنند اگه هم بخوان بفروشن به قیمت روز میفروشن .. به همین قیمتی که الان داریم تو مغازه به مردم میفروشیم باید خرید کنیم :(

و هزاران داستان دیگه داریم این روزا...






دوستای خوبم،به شما هم میگم،اگه اینروزا تو مغازه ای رفتید و قیمتی گرفتید و فکر کردید گرونه، نخرید!به همین سادگی!

 

اونی که پشت دخل نشسته هم یکیه که مثل شما تو این مملکت بی صاحاب گیر افتاده.



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۰:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
1.چند روز پیش یه خانوم متشخصی کارت به دست اومد تو مغازه و خیلی مؤدب درخواست کرد که یه کیسه ی لباس پلاستیکی بهش بدم.منم کارت رو ازشون گرفتم،هزار تومن کشیدم و یه نایلون متوسط عروسکی دادم دستش و رفت.
راستش اول نمیخواستم پولی ازش بگیرم اما یادم افتاد که نونوایی پونصد تومن بابت یه پلاستیک نازک ازم پول اضافه گرفته بود :/ بعد که خانومه رفت با خودم گفتم که کاش ازش پول نمیگرفتم و عجب کاری کردم و اینا... تا اینکه پریروز رفتیم بازار روز چالوس واسه خرید همین پلاستیک ها.
عرضم به حضورتون که پلاستیکی که یه ماه پیش کیلویی چهارده تومن بود شده کیلویی بیست و هشت هزار تومن ! 
ما هربار که میریم اونجا بیست کیلویی نایلون میخریدیم برای مغازه و سیصد و خرده پیاده میشدیم..
اما الان باید هفتصدهزار تومن بدیم فقط برای چند کیلو پلاستیک !
اونجا به این نتیجه رسیدم که اصلا خوب کاری کردم از خانومه پول گرفتم.پلاستیک هم با این قیمت نخریدم.میخوام تو اینستای مغازه پست بزنم و بگم به دلیل حمایت از محیط زیست از دادن نایلون پلاستیکی معذوریم.یه گونی بیارید با خودتون تا خریداتونو بذارم تو گونی:|| والا بخدا.


2.جورابی که هشت هزار تومن میفروختیمش،همون مارک،همون جنس،قیمت فاکتورش شده پونزده هزار تومن.حالا بیا جورابی رو که پونزده تومن خریدی رو هجده تومن بفروش.
مگه میخرن؟میگن مگه مملکت آتیش گرفته؟میگم آتیش نگرفته داره غرق میشه.

3.دیروز رفته بودیم طلا فروشی.واسه سرکشی و قیمت گرفتن و دیدن طلاهای بازار.
مامانم میخواست یه دستبندی رو تعویض کنه اما به جای اون دستبند اشتباهی یه چیز دیگه + یه سکه رو تو کیفش گذاشته بود.به طلافروش گفت الان سکه رو چند میخرین شما؟
گفت من که سکه خرید و فروش ندارم ولی اگه بخواین سه و نهصد چهار تومن ازتون میخرم!!!
گفتم الان که ساعتی قیمت سکه میره بالا،یه ساعت پیش قیمتش چهاروهفتصد بود ! یعنی هشتصد تومن اومد پایین؟!
اونجا احساس کردم هرچی بخوایم ازین ادم بخریم یا بهش بفروشیم سرمون کلاه میذاره.



4.دیروز رفتیم رشت.سر خاک مامان بزرگ..موقع شستن سنگ چشمم به تاریخ تولدش افتاد... دوم مهر بود...



5.دوباره رفتیم به همون خونه ی ییلاقی..بعد از چهارده ماه.همون صفا،همون سادگی...دیشب موقع خواب همه ی این چهارده ماه رو مرور کردم.نمیدونم.. دلم میخواد که برگردم به چهارده ماه قبل؟


6.امروز رفتیم خونه ی عمو قندعلی! عمو قندعلی عمو نیست. کسیِ که سر شالیزارهای مامان بزرگ کار میکنه.خونشون نزدیک شالیزار بود..یه خونه ی قدیمی شمالی،با یه حیاط پر از گُل.که با دیدنش قلبم پر از عشق شد.چقدر آفتاب پاییزی که رو ایوون پر از گل و گلدونشون افتاده بود رو دوست داشتم.چقدر عطر برنج رو وسط شالیزارِ سبز دوست داشتم.. 


7.نگار...مامانی.قربون شکل ماهت بشم.این روزا بیشتر از خودم به فکر توام..هرجا میرم،هرجا هستم دلم میخواد یه چیزی برای تو بخرم :) البته نتونستم جلوی خودمو بگیرم و هرچی دلم خواست برات خریدم.از لباس،اسباب بازی و...حتی دیروز تو طلافروشی ها همش چشم و دلم دنبال دستبندها،النگوها و گوشواره های کوچولو بود.چقدر دلم میخواست برات بخرمشون ...
حاضرم هر چی تو کارتم پول دارم بدم برای خرید وسایل تو .. برای تویی که هنوز نیستی ... برای تویی که نمیدونم کی قراره داشته باشمت...






۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


کاش مامان اون عکس ها رو نبینه

کاش مامان اون عکس ها رو نبینه 

کاش مامان اون عکس ها رو نبینه 



من دیدم..مردم..زنده شدم.. بسه..بسه ..



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۲۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


مادرم همیشه می گفت یک زن هرگز نباید وقت داشته باشد، باید دائم کار کند

وگرنه به محض اینکه بیکار شود فورا به عشق فکر خواهد کرد.

.

.

.

.

.




پ ن :این متنِ عکس نوشته ایه که چند شب پیش،مامانم برام فرستاد.💙

پ پ ن: اما من معتقدم که میشه تو اوووووج شلوغی و کار هم بهش فکر کرد.

پ پ پ ن:یعنی فقط زن ها؟مردها وقتای بیکاری به عشق فکر نمیکنند ؟

پ ن ترین:


آی عشق...چهره ی آبی ات پیدا نیست..




۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۵۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

پر : عه ببخشید.امروز مسیجتو دیدم.بسوزه پدر بی وقتی😁


من:چرا بی دقت شدی گل من؟

پر:تو چرا بی دقت شدی گل من

بی وقتی نوشتم😂کمبود وقت!


من:😂😂😂😂🙊خو چرا بی وقتی 😬

پر:بچه داری شوعرداری خانه داری.کمه مگه؟

من:نه کااااملا منطقیه.من قانع شدم😬

پر:آفرین


من:مادرشوعر جان مگه کمک نمیاد؟

پر:میاد ولی دیگه هردیقه خونه ما نیــست که.بچه یه سره تو بغل منه.نمذاره نفس بکشیم.خواب نداره که.


من:نگار،مامانی،تو انقدر بغلی نباش.خب؟😚

[گیف یه دختر کوچولو که داره دلبری میکنه]


پر:👈 نگار:وایسا بیام مامانی دهنتو سرویس میکنم😞


من:😂😂😂😂




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۳۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


دو روز مونده به بیستم شهریور یه نوتیفیکیشن رو گوشیم اومد.صفحه ی گوشیم روشن شد.

ظاهرا رو پست اینستاگرامیِ یه صفحه ای تگ شده بودم.صفحه مربوط یه شرکت مسافربری قطار بود که اول شهریور فالوش کرده بودم.قرار بود که از بین کسانی که متولد شهریور هستند قرعه کشی کنند و هرکس که اسمش دراومد،برنده ی بلیط رفت و برگشتِ تهران مشهد بشه!

اسم منم بین شهریوری های مشتاقِ زیارت بود.شهریوری هایی که مثل من دلشون هوای زیارت داشت..


اون لحظه ای که صفحه ی گوشیم روشن شد تو فروشگاه بودم و مشتری داشتم.گذرا آیدی پیج شرکت رو گوشیم دیدم و درجا فهمیدم که اسمم دراومده.خوشحال شدم اما تعجب نکردم.انگار که از قبل منتظر دیدن این پیام بودم! انگار از قبل میدونستم که قراره اسم من از بین چند هزار نَفَر در بیاد!

باورکردنی نبود اما واقعیت داشت... 


ارزش معنوی این اتفاق انقدر بالاست که نمیدونم چطوری خدارو بخاطرش شکر کنم..بخاطر همه ی هواداری هاش..بخاطر همه ی نشونه هاش..بخاطر همه ی لحظه هایی که حواسش به من و دلم هست..



شکرت خدای من ..




۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۲۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

میدونی چیه؟

هرچقدر دلگیر باشم بخاطر بی خبر رفتنت،بخاطر برنگشتن به وبلاگی که چند ساله خاموشه و بی خبری محض از خودت،نمیتونم یادت،"یادتون" نباشم.

میدونی چیه؟

امروز که فیلم سورپرایز کردن ابی رو میدیدم سراسر یاد تو بودم. دلم میخواست یکدوم ازون آدمها تو بودی.اون خوشحالی و شادیِ بی حد رو حق مسلم تو میدونستم.

یاد اون پست افتادم که نوشته بودی: میخواین با یه جفت خواهر برادر ازدواج کنید و نقشه ها کشیدی با داداش دوقلوت.حساب کتاب کرده بودی که با این اوصاف،بهتره که قبل از ازدواجت،آقات ابی رو ببینی! چون اگه خانوادگی میرفتین کنسرت و موقع دیدن ابی ، شوهرت سوسه (تو این کلمه رو نوشته بودی.امیدوارم معنی بدی نداشته باشه) بیاد و اجازه نده ابی رو بغل کنی،تو حرف شوهرتُ گوش نخواهی کرد! اونوقت شوهرت طلاقت میده و این وسط ممکنه زندگی برادرت و خواهر شوهرت(که همون زنداداشت باشه) بهم بریزه !!

میدونم

خیلی وقته که دیگه پژمان کنارت نیست..

میدونم 

این رؤیاها خیلی وقته رنگ باخته....

میدونم

تو حق داشتی که دیگه نتونی تحمل کنی..که حتی نتونی کنار دوستای وبلاگیت باشی.

نمیدونم ..

نمیدونم ازدواج کردی یا نه.حالِ خوشی داری یا.....

اما شک ندارم که هنوزم دیدن ابی یکی از آرزوهای بزرگته.

مگه نه؟

آرزو میکنم یه روزی این آرزوت برآورده بشه...آرزو میکنم یه روزی توی کلیپ،تو رو کنار ابی ببینم..




۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۵۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

دلم میخواست الان برمیگشتم به ده سال پیش..

اونوقت همه ی فکر و خیالم خریدای مدرسه م بود و غُر زدن به خاطر بدرنگ بودن روپوشِ فرم مدرسه.آخه قهوه اییی که نه روشنه نه تیره هم شد رنگ مانتو؟سال پایین هامون زرشکی میپوشن و بالایی ها سبز لجنی.ما این وسط قربانی شدیم به واقع!باید سرتاپا قهوه ای بپوشیم.حالا با این مانتو شلوار کتونی چه رنگی بخرم؟کوله بخرم یا کیف سامسونت؟

با چادر کوله گذاشتن خیلی سخته،پف میکنه عینِ کوهانِ شتر میشه اون پشت.سامسونت مشکی بهتره.کتونی هم ال استار مشکی یا سورمه ای میخرم.

کتاب ها امروز فردا میاد.باید بشینم جلد مشمایی بگیرمشون!ازون مشما رنگیایی که براق و محکمه !باید کتاب های علی رو جلد کنم.آخ که کمرم میشکنه تا تموم بشه.اما ذوق داره..

خیلی خوشحالم که دوباره با پ و م پشت یه میز میشینیم.یعنی معلم فیزیک امسال کیه؟سروش؟یا ابی؟

کاش سروش باشه.ابی چون فامیله سر کلاساش راحت نیستم.هرچند جز تعریف و احترام چیزی ازش ندیدم.اما خب.....اصلا در کل سروش بهتر درس میده.

امسال یه قدم دیگه به کنکور نزدیک میشم.خیلی باید تلاش کنم.کاش با پ و م یه رشته و یه دانشگاه قبول بشیم!آخ که چه روزهای خوشی باشه روزهای دانشگاه..دیگه راحت میشیم از دست معلم ها و امتحان ها..

کی میشه دانشجو بشیم؟کی میشه راحت بشیم؟!

.

.

.

مدرسه تموم شد،،کنکور دادیم،دانشگاه رفتیم،فارغ التحصیل شدیم..این همه سال گذشت..شاغل شدیم.پس انداز کردیم برای آینده نقشه کشیدیم.

شب خوابیدیم.بیدار شدیم.یک شبه زحماتمون به باد رفت.نقشه هامون برآب شد.دغدغه مون شد فکر آینده ی نامعلوم.....

کاش میشد مثل اون روزا به آینده امیدوار بود...کاش بعد اون همه سال درس خوندن،واقعا راحت میشدیم...



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹




خب قرار بود این وبلاگ تا مهر ماه به روز نشه.اما همانطور که مستحضرید تا به امروز نشد(یعنی به روز شد!:دی)

یه وقتایی دلم نمی اومد اینجا پست نذارم (به واقع چون توی اینستا فعال بودم عذاب وجدان میگرفتم که اینجا به روز نباشه) یک وقتهایی هم که دوستان لطف داشتند و منو به چالش های وبلاگی دعوت میکردند و قص علی هذا..اینطوری وبلاگ آهسته و پیوسته نفس میکشید.


قرار بود این دفتر باز باشه.تا قبول شدن دکترا.همونطور که خیلی از شما میدونید،تصمیم داشتم تا بعد از قبولیم، یه فصل جدید رو توی همین وبلاگ (شباهنگ) شروع کنم.


اما نشد! چی نشد؟قبول شدن در دکتری.

نه بهشتی نه تربیت مدرس و نه دانشگاه تبریز...هیچکدوم رو قبول نشدم.

دلیلش رو از من نپرسید.چون خودمم نمیدونم چرا.اما ایمان دارم که حتما خیریتی توی این اتفاق بوده.

خیلی با خودم در مورد این اتفاق  فکر کردم...شاید باید راهمو عوض کنم و تو مسیری قدم بذارم که هیچوقت دوستش نداشتم.

( مسیر غربت و مهاجرت...طی کردن مراحل ویزای تحصیلی و ادامه ی تحصیل تو یکی از دانشگاه های معتبر دنیا.)

خدا رو چه دیدید؟شاید حکمت قبول نشدنم همین بوده ! اینکه برای ادامه ی تحصیل به دانشگاه های ینگه ی دنیا فکر کنم.به کاری رو بیارم که هیچوقت نمیخواستم و نمیتونستم که انجامش بدم! ترک کردنِ وطن..

اصلا شاید مقصود و مراد هم اونجا منتظرم باشه :دی


خب ...فکر میکنم همتون متوجه شدید که اومدم اینا رو بگم و برای مدتی برم.سومین فصل از وبلاگم اینگونه بسته شد.نمیدونم این رفتن چقدر طول میکشه؟اما بی شک تا شروع فصل جدید زندگیم این وبلاگ خاموش میمونه...




به پایان آمد این دفتر..حکایت همچنان باقیست





شباهنگ

ساعت 2:04 روز جمعه.نهم شهریور ماه نودوهفت

.

.

.


چالش من به جای تو 

به دعوت شباهنگ عزیزم 

.

.

ممنون از دوستانِ عزیزی که دعوتم رو پذیرفتند و به جای من نوشتند:


خاکستری جان

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹



چند روز پیش از طرف علی یه بسته ی پستی گرفتیم.

وقتی بسته رو باز کردیم دیدیم ساکی با خودش برده بود داخل جعبه س.زیپ ساکش رو که باز کردیم دیدیم یه

نامه ی کوچولو روی لباس سربازیش گذاشته ...


 



با خوندن نامه و دیدن لباسش خیلی احساساتی شدم..کلی جلوی خودمو گرفتم که پیش مامانم گریه نکنم. لباسشو باز کردم و بوسیدم.پوتین هاشو بغل کردم.چشمام هم لبالب پر از اشک شده بود دیگه با هر جون کندنی که بود نذاشتم اشکام بریزه..

اون شب انقدر که دلم تنگ شده بود و بغض داشتم تا صبح خوابم نبرد :( 

فرداشم که مامان و بابا میخواستن راهی تهران بشن این حس دلتنگی صد برابر شده بود و هی میرفتم یه جای خلوت دور از چشم نسا خانوم اشکامو پاک کنم تا روی صورتم نیاد..


خلاصه جونم براتون بگه که دیروز داشتم میرفتم یه جایی.توی راه دو تا سرباز دیدم که لباساشون کپی لباس علی بود.(همین که برامون پست کرده)

با دیدن اون دوتا سرباز از دور همینجور تو دلم قربون صدقه علی میرفتم..داشتم تصور میکردم علی من تو این لباس چجوریه و لبخند میزدم.سرباز ها هم متوجه شده بودم من از دور دارم نگاهشون میکنم.نزدیک که رسیدن دیدم با تعجب و لبخند نگاهم میکنند:))) وایسادم و ازشون پرسیدم آیا اینجا خدمت میکنید؟خندیدن گفتن آره.گفتم آموزشیتون کجا بود؟گفتن فارس... وای یعنی قشنگ دلم رفت..گفتم عععع آباده بودین؟برادر منم الان سربازه آموزشی آباده س^_^ 

گفتن اول آباده بودیم بعد فرستادنمون یه جای دیگه..بعدشم که واسه یگان افتادیم شمال.هر دو بچه ی استان خودمون بودند.البته دو سه ساعتی ازینجا تا شهرشون فاصله ی زمانی هست..

بهشون گفتم که خیلی دلم واسه داداشم تنگ شده :( 

 دعا کنید اونم واسه یگان خدمت همینجا بیفته.بعد خواهرانه گفتم خیلی مراقب خودشون باشن ... :)

خیلی خیلی حس خوبی بهم دست داد با دیدنشون💔😭 

از وقتی علی رفته سربازی گریه نکردم....

منتظرم برگرده بغلش کنم و یه دل سیر،اندازه ی همه ی این روزایی که جلوی اشکامو میگیرم گریه کنم😭😭😭


۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۲۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

از نکات جالب توجه این روزا حضور خاله نسا تو خونه ی ماست.

خاله نسا،خاله نیست.در واقع دختر خاله ی مامانه که من تا چند ماه پیش از وجودش بیخبر بودم.یه خانوم میانسالِ توپول و مهربون رشتی،که چهارتا پسر و یه دختر داره.تو جوونی شوهرش فوت میشه و یه تنه پنج تا بچه رو بزرگ میکنه و همشونو سروسامون میده.


متاسفانه مدل من اینطوریه که خیلی از حضور غریبه های آشنا تو خونه استقبال نمیکنم!یعنی به عبارتی تو دلم عزا میگیرم وقتی میفهمم کسی که چندان آشنایی باهاش ندارم،برای مدت نامعلومی میخواد بیاد خونمون :/ 

نه اینکه آدم خونگرمی نباشم .. یا از مهمون بدم بیاد ها! 

نه!

اما خب طول میکشه تا یخم در حضور غریبه وا بشه.


وقتی فهمیدم داره میاد کمی قبل از اومدنش غر زدم که مامانم خاطر نشان کرد که خجالت بکشم.ک خ ب س که انقدر از آدم به دورم و این حرفا!


اما بعدش که تشریف آوردن سعی کردم آدم باشم و خودمو با شرایط وفق بدم!

فکر کردم پس فردا باید یه آدمی که (شاید)تا بحال قطعا ندیدمش و طبعا خانواده ش بخوام زندگی کنم!(چه ترسناک!)اومدی مادرشوهرم خواست بیاد چند روز پیشم بمونه یا خواهرشوهرم :|| (چه فاجعه ای😫)

اونوقت من با این اخلاقم چه کنم؟! 

یه ندایی تو سرم گفت قطع رابطه عزیزم! قطع رابطه!


گفتم خو مادر خواهر اون هستن!نمیشه که!

یه ندای دیگه اومد گفت عزیزم اصلا مگه دیوانه ای راحتی و آرامش و حق و حقوقی که داری رو ول کنی بری ازدواج کنی؟! جمع کن بابا :|


و همینجور نداهای مختلفی در سرم با هم کشتی میگرفتند..مادر جان هم که متوجه شده بود اوضاع بنده خیلی وخیم هست، منو جهت پذیرایی از خاله نسا در خانه میگماردند و خودشان به بیرون از منزل میرفتند.من هم مجبور بودم که هم به کارهای خونه برسم،هم از خاله جان نسا پذیرایی کنم و هم پای صحبت هاشون بشینم.

از چیزی که فکر میکردم خیلی آسونتر بود و از پسش براومدم.اما بازم خب :/ ترجیح میدادم مادر جان ور دلشان باشد نه من :| 

خلاصه انقدر موندنش اینجا طولانی شد تا مادر پدر واسشون کاری پیش اومد و قرار شد برن تهران.قرار بود ایشون دوشنبه برگرده رشت اما با این اوضاع منصرف شد و گفته که تا شما برگردید میخوام پیش نیلوفر جان بمونم!


حتی امروز که اومدم سرکار،چند ساعت بعد به بهونه ی اینکه من تنها هستم پاشد دنبالم اومد پاساژ که من تنها نباشم!

الان من خیره به دوربین ؛محو در افق،

😐😫😟 در درون

و 😍😊🙂 در بیرون هستم.



خدا جان وااااقعا ممنونم که اینگونه چشم مرا به حقایق زندگی باز میکنی😟

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۴۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


دچار یعنی

عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی !


و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست


نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست 
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف 
حرام خواهد شد


و عشق 
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق 
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که 
غرق ابهامند..



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


تو ای بال و پرِ من

رفیقِ سفرِ من

میمیرم اگه سایت نباشه رو سرِ من


تو ای خودِ خودِ عشق

که بی تو نفسم نیست

کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست


اهل کدوم دیاری

کجا تو خونه داری

که قبله گاهم اونجاست

هر جا که پا میزاری


اهل کدوم دیاری

گل کدوم بهاری

که حتی فصل پائیز باغِ ترانه داری


آی دلبرم آی دلبر

ای از همه عزیزتر

ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس

.

.

.

.

.

.

پ ن :لطفا با صدای ابی جان بخوانید.

پ پ ن: هعی خدا...یکی هم نیست ازین شعرا برامون بخونه 🙄😁😒


پ پ پ ن:عیدتون مبارک😀🌹


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

این روزا هرروز توی سررسیدم از روزمرگی ها و اتفاقات و احساساتم مینویسم.انقدر که هردفعه میخوام پنل وبلاگ رو باز کنم،بیخیال میشم و به جاش قلم دستم میگیرم.

از احوالات این روزا بگم؟!

خب...این مدت به صورت خانوادگی درگیر تدارکاتِ سربازی رفتن علی بودیم.


خودش همون روز که برگه اعزام رو بهمون نشون داد،رفت آرایشگاه و موهاشو از ته تراشید.

این یعنی خودش پذیرفته بود که دیگه سرباز شده.

ما همچنان ناراحت از این بودیم که محل آموزشی این همه دوره و نگران بودیم.حتی بابام میخواست بره کنسل کنه بیفته برای چند ماه بعد که جابجا بشه،که خودش گفت نمیخواد!گفت دوست داره بره دنیا رو ببینه.و همچنین اضافه کرد که کل مدت آموزشی مرخصی نمیاد!پس لازم نیست بیفتیم دنبال جابجا کردنش و این حرفا..


منم که بعد از راهنمایی دوستان کمی دلم آروم شده بود مامانمو دلداری دادم که درسته مسافت دوره،اما حداقلش اینه که مرز نیست !! بعد دیگه هوا اونقدرا گرم نیست دیگه داره شهریور میشه و ازینجور حرفا ..


بعدش من افتادم دنبال تهیه ی لیست وسایلی که باید با خودش میبرد.از دارو لباس خوراکی و هرچیزی که تو سایت های مختلف دیدم و فکر کردم لازمه براش خریدم.


حالا بماند که چقدر دعوام میکرد که اینا چیه خریدی!بشقاب و لیوان میخوام چیکار..کش و سنجاق قفلی و قفل و کلید چیه برا من خریدی؟!

اونجا همه چی بهمون میدن و این ات اشغال ها رو من با خودم نمیبرم و این حرفا ! منم 😳 گفتم علی جان هتل پنج ستاره نمیخوای بری ها! داری میری سربازی اجباری😒 اینا همه وسایل ضروریه من تحقیق کردم.

اگه تو رو ول کنم که با یه دمپایی پامیشی میری عین خیالتم نیست😒😂

اینو که گفتم خودشم غش کرد از خنده.گفت راست میگی همینطوره..یه دمپایی بسه!

خلاصه چهارشنبه و پنجشنبه با کلی مهمون بازی گذشت..فک و فامیل اومده بودن دیدنش.

پنجشنبه شب که تا صبح نخوابیده بود.اینو ازلایک هایی که شبش تو اینستاگرام به پست هام زده بود فهمیدم.

البته خودشم بهم گفت. جمعه بعدازظهر که اومده بود دنبالم و تو ماشین نشسته بودیم،،گفت دیشب تا صبح از استرس نخوابیده.

یه بارونِ خیلی قشنگ و شدید میبارید ..مامان بهم اس داد که به علی بگو یواش بیاین تو این بارون.بهش گفتم.

گفت نگاه کن!آسمون هم داره به حال من گریه میکنه!

دلم مچاله شد .اما حرفشو به شوخی گرفتم و مسخره بازی درآوردم.بعدشم گفتم این بارون نشون از اومدن شهریور میده..بوی پاییز میاد.دیگه تابستون تموم شد.علی بهترین موقع داری میری..حداقل از سرما یخ نمیزنی ..

خندید گفت الان تهران جهنمه چه برسه به اونجا که بیابونه  ..الان از گرما میپزم و تازه دلدرد میگیرم!گفتم اشکال نداره قرص ضد دلدرد هم برات خریدم!


خندید و باز اومدم نصیحت خواهرانه کنم که گفت خوشم نمیاد هی راجب سربازی حرف میزنی !بس کن!🙄😒

فهمیدم استرسش بالا گرفته..دیگه هیچی نگفتم..


غروب خاله و دختر خالم اومدن مغازه،به نیت اینکه فردا صبحش با علی تا ساری برن برای بدرقه..

عمو ح هم که اعلام حضور قطعی کرده بود و گفته بود حتما باید بیاد..یعنی این دو خانواده تنها کسانی بودند که علی نتونست قانعشون کنه که باهاش تا ساری نرن..

به من گفته بود نباید بیای ولی من گفته بودم اگه خاله اینا بیان منم میام باهاشون..

که در نهایت موافقت نکرد و اجازه نداد من و دختر خاله م باهاشون بریم ساری تا دم اتوبوس :)))


شب ساعت دونیم رفتم تو اتاقش برای خداحافظی..از همون اول مسخره بازی درآورد و هی خندوند منو..نذاشت یه خداحافظی احساسی کنم باهاش :/انقدر مسخره بازی درآورد که آخر با گفتن یه "دیوونه" قصد ترک اتاقش رو کردم! ساکش پایین تختش بود.گفت ببین انقدر وسیله جمع کردی که نمیشه تکونش داد!

امتحان کردم و دیدم خدایی سنگین شده اما خب لازم بود وسایلی که جمع کرده بودیم 😶

رفتم تو اتاقم و به دخترخاله م که باهاش قهر کرده بود (چون بهمون گفته بود نباید بیاین ساری)گفتم ببین تو هرکاری کنی علی اجازه نمیده ما فردا بریم ساری،پس قهر رو بذار کنار برو باهاش خداحافظی کن..


صبح ساعت شش از خواب بیدار شدم و دیدم قرآن روی میز عسلی کنار تختمه.فهمیدم خیلی وقته که حرکت کردند.

دیگه خوابم نبرد و شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و پختن ناهار..دخترخاله م بیهوش بود ..اومدم مغازه و صداش نکردم گفتم بذارم بخوابه.مامانم گوشیش رو با خودش نبرده بود ساری بس که هل بود 😕

تماس گرفتم با بابام که گفتن ساعت هشت اینا راهی شده و خودشون تو راهِ برگشت به خونه هستند.


مامان اینا که اومدند، هرکدوم یه طرف افتاده بودند بس که حالشون بد بود و نگران بودن.این وسط من حس میکردم مسئولیتم خیلی سنگینه و باید این شرایط رو مدیریت کنم و نذارم توی این حال بمونند.

زنگ زدم به عمو ح و گفتم برای شام بیان خونه ی ما.مجبورشون کردم به فکر پذیرایی از مهمونای شب باشن و رفتم مغازه.

بابا شماره ی سرهنگی که توی اتوبوس همراه بچه ها بود رو داشت و ازون طریق با علی در ارتباط بودیم و امارشو میگرفتیم.

شبی که صبحش راهی بود,مامان یه گوشی قدیمی نوکیا اورد که من موفق شدم و روشنش کردم بعد از مدت ها. اما سیمکارتش از رده خارج شده بود.سیمکارت پانچ شده هم روش جواب نمیداد..فقط فکر این یه قلم رو نکرده بودم،یعنی فکر کرده بودم کلا گوشی ممنوعه و نمیتونه ببره.خلاصه بدون گوشی رفت.

تازه موقع رفتن کلی وسیله (ملافه،خوراکی،بشقاب لیوان و ...همه رو از ساکش انداخته بود بیرون که سبک بشه :| و خیلی چیزها رو نبرد..)


خلاصه شب ساعت دوازده به سرهنگه زنگ زدیم و گفت بیست کیلومتری آباده هستند و خیالمون راحت شد.


مهمونا که رفتند نشستیم سه نفری با مامان اینا به حرف زدن..راجب اینکه نباید فکر و خیال کنیم و چه بهتر که هرچه زودتر بره سربازی و ازین حرفا.


مامان گفت نکنه امشب بچه م بیرون بخوابه!گفتم نه بابا خوابگاه دارن.گفت خودت گفته بودی پسره تو خاطراتش اینجوری نوشته!!! (تو سرچ هام راجب همون پادگان به خاطرات یه سرباز رسیده بودم که گفته بود شب اول تا صبح پشت در دژبانی نگهشون داشته بودند و من اینو به  مامانم گفته بودم ! ) 

فهمیدم خراب کردم!گفتم نه بابا اون خاطراتش مال ده سال پیش بود الان اینطوری نیست و خلاصه ماست مالی کردم قضیه رو...

ولی خودم با کلی نگرانی خوابیدم..

صبح که بیدار شدیم اس های برداشت از کارتش برامون میومد و خیالمون راحت شد که مشغول خریده و حالش خوبه.


اما امروز موقع ناهار واقعا بهم سخت گذشت..به مامان و بابا که به زور غذا دادم .

اصلا میل نداشتند.خودم هر قاشق رو به سختی میخوردم همش از خودم میپرسیدم یعنی الان کجاست؟غذا خورده نخورده ..


بعداز ظهر خوابیده بودم که علی به بابا زنگ زد.

بهش گفته اینجا همه چی مزخرفه! "دیشب تا صبح پشت در دژبانی نگهمون داشتن و توی سرما یخ زدیم "

فهمیدم که حرف اون پسره راست بوده و این لابد از قوانین پادگانشونه..

چقدر ناراحت شدم ازینکه پتو و ملافه رو انداخت بیرون از ساکش و غصه خوردم..و البته خوشحال شدم که یه سیوشرت براش گذاشتم!!!


نمیدونم این چه کاریه؟!شاید برای خوش آمدگویی باشکوه!اینکارو میکنند..شعورشون نمیرسه کسی که شونزده ساعت توی راه بوده به اندازه ی کافی خسته هست😞😞😞


علی در ادامه گفته که دو هفته دیگه مرخصی میدن و میخوام بیام خونه !! 

اینو که شنیدم همه تنم لرزید.کسی که با اطمینان میگفت تا دوماه نمیام هنوز نرفته میگه میخوام بیام خونه😶


هیچی دیگه..کار من شده ذکر گفتن تا بتونه شرایط سخت رو تحمل کنه..

خدایا یه قدرتی بهش بده تا بتونه تحمل کنه..

هوای همشونو داشته باش...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

 

تا نهان سازم از تو بار دگر 

راز این خاطر پریشان را

میکشم بر نگاه نازآلود

نرم و سنگین حجاب مژگان را

 

دل گرفتار خواهشی جانسوز

از خدا راه چاره میجویم

پارساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه میگویم

 

آه...هرگز گمن مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراهست

هرچه گفتم دروغ بود دروغ

کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

 

تو برایم ترانه میخوانی

سخنت جذبه ای نهان دارد

گوئیا خوابم و ترانه تو

از جهانی دگر نشان دارد

 

شاید اینرا شنیده ای که زنان

در دل "آری" و "نه" به لب دارند

ضعف خود را عیان نمیسازند

رازدار و خموش و مکارند

 

آه،من هم زنم،زنی که دلش

در هوای تو میزند پروبال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال




موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹