" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

خاله نسا

يكشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۴۸ ب.ظ

از نکات جالب توجه این روزا حضور خاله نسا تو خونه ی ماست.

خاله نسا،خاله نیست.در واقع دختر خاله ی مامانه که من تا چند ماه پیش از وجودش بیخبر بودم.یه خانوم میانسالِ توپول و مهربون رشتی،که چهارتا پسر و یه دختر داره.تو جوونی شوهرش فوت میشه و یه تنه پنج تا بچه رو بزرگ میکنه و همشونو سروسامون میده.


متاسفانه مدل من اینطوریه که خیلی از حضور غریبه های آشنا تو خونه استقبال نمیکنم!یعنی به عبارتی تو دلم عزا میگیرم وقتی میفهمم کسی که چندان آشنایی باهاش ندارم،برای مدت نامعلومی میخواد بیاد خونمون :/ 

نه اینکه آدم خونگرمی نباشم .. یا از مهمون بدم بیاد ها! 

نه!

اما خب طول میکشه تا یخم در حضور غریبه وا بشه.


وقتی فهمیدم داره میاد کمی قبل از اومدنش غر زدم که مامانم خاطر نشان کرد که خجالت بکشم.ک خ ب س که انقدر از آدم به دورم و این حرفا!


اما بعدش که تشریف آوردن سعی کردم آدم باشم و خودمو با شرایط وفق بدم!

فکر کردم پس فردا باید یه آدمی که (شاید)تا بحال قطعا ندیدمش و طبعا خانواده ش بخوام زندگی کنم!(چه ترسناک!)اومدی مادرشوهرم خواست بیاد چند روز پیشم بمونه یا خواهرشوهرم :|| (چه فاجعه ای😫)

اونوقت من با این اخلاقم چه کنم؟! 

یه ندایی تو سرم گفت قطع رابطه عزیزم! قطع رابطه!


گفتم خو مادر خواهر اون هستن!نمیشه که!

یه ندای دیگه اومد گفت عزیزم اصلا مگه دیوانه ای راحتی و آرامش و حق و حقوقی که داری رو ول کنی بری ازدواج کنی؟! جمع کن بابا :|


و همینجور نداهای مختلفی در سرم با هم کشتی میگرفتند..مادر جان هم که متوجه شده بود اوضاع بنده خیلی وخیم هست، منو جهت پذیرایی از خاله نسا در خانه میگماردند و خودشان به بیرون از منزل میرفتند.من هم مجبور بودم که هم به کارهای خونه برسم،هم از خاله جان نسا پذیرایی کنم و هم پای صحبت هاشون بشینم.

از چیزی که فکر میکردم خیلی آسونتر بود و از پسش براومدم.اما بازم خب :/ ترجیح میدادم مادر جان ور دلشان باشد نه من :| 

خلاصه انقدر موندنش اینجا طولانی شد تا مادر پدر واسشون کاری پیش اومد و قرار شد برن تهران.قرار بود ایشون دوشنبه برگرده رشت اما با این اوضاع منصرف شد و گفته که تا شما برگردید میخوام پیش نیلوفر جان بمونم!


حتی امروز که اومدم سرکار،چند ساعت بعد به بهونه ی اینکه من تنها هستم پاشد دنبالم اومد پاساژ که من تنها نباشم!

الان من خیره به دوربین ؛محو در افق،

😐😫😟 در درون

و 😍😊🙂 در بیرون هستم.



خدا جان وااااقعا ممنونم که اینگونه چشم مرا به حقایق زندگی باز میکنی😟

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۰۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نظرات  (۲)

با خوندن پستت باد این ضرب المثل افتادم "مار از پونه بدش میاد، در لونه اش سبز میشه"
😁😁😁
تنها در خانه با خاله نسا خوش بگذره

راستی پسر مجرد نداره؟😁
پاسخ:
واقعا ازش بدم نمیاد اماااا خب یکم معذب میشم 😀
جای شما خالی😝

چهارتا پسر داره که خداروشکر هرچهارتاشون رو زن داده😁وگرنه گاوم زاییده بود😂
اوه این خوبهههه من با مادربزرگمم تنها باشم راحت نیستم:))))))))
درکت مینومایم ^_^
خدا کمکت کنه خواااهر:دی
پاسخ:
یعنی شبنم با وجود تو،من افق های روشنی در برابر خودم میبینم😁😁
با تچکر از همدردی سوما😁

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی