" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

آسمان به طرز عجیبی سفید و طلایی بود.اشعه های طلایی خورشید اخرین نفس هاى خودش را میکشیدند که به خانه برگشتیم.

تغییرات از زمان رفتنمان،محسوس بود و به غایت دلبر.

درخت بهِ باغچه،شکوفه های سفید داده بود.میوه ى نارنجی کامکوات و آلوچه های سبزِ کوچک از روی درخت هایشان،به من چشمک میزدند.

غنچه های رنگى و بسته ى باغچه باز شده بودند.

مشغول بلیعدن اینهمه لطافت با چشمانم بودم که گربه کوچکِ حیاط به استقبالم امد و خودش را زیر پایم لوس کرد و میومیو سر داد..


شکوفه های سفیدِ به،با وزش باد روی سرم میریختند و من؟خوشحال از بازگشت به بهشتِ کوچکم بودم ..



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

کاش قابلیت وویس پر کردن تو بیان بود..نه..اخه اگر بود هم نمیتونستم این وقت شب بلند بلند از احساسم حرف بزنم.

کاش قابلیت تایپ کردن با چشمای بسته بود ،تا نور گوشی چشممو بدرد نیاره .اخه از شدت چشم درد دارم کور میشم،ولی چه کنم که مغزم بیداره و پُر از حرف..حرفای ناتموم...


دارم فکر میکنم چی میشه که ادم به اینجا میرسه.به یه حفره ی خالى تو قلب.

نمیدونم اسمش چه حالیه.. ولی هرگز اینطور نبودم..



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۴۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

بلاخره بعد از چند سال داشتم میرفتم اونجا.وقتی که از هیچکس نخواسته بودم منو ببره،وقتیکه بی تاب نبودم،وقتی که قرار بود خیلی راحت بدون دغدغه ی پیدا کردن راه برم،انگار خدا و ابرو باد و مه و خورشید و فلکش،میخواستن خواسته ی قلبی منو به بهترین شکلِ ممکن و بعد از چندین سال برآورده کنند.


رفتیم،رسیدیم ،روزای خاصی یادم اومد،ادم های خاصی یادم اومدن.خواستم دنبالشون بگردم اما...نمیدونم چی شد که پاک فراموش کردم ...اونجا بودم اما ... 

قطعه های سبز رو رد کردیم.انگار کسی سالها اونجا قدم نذاشته بود.حال غریبی داشت..خورشید در حالِ غروب بود که به قطعه ی نودوهشت رسیدیم...


دنبالِ عزیزمان میگشتیم..از گوشه قدم برمیداشتم و پشت سر بقیه میرفتم ..دست اخر در دنج ترین گوشه یافتیمش..با آن درختچه ی سبز کنارِ پایش..اولین حرفی که زدم این بود:بلاخره اومدم.. حالِ غریبی بود ..خیلی غریب ..

سی امین سالگرد پر کشیدنِ تو بود

برادرزاده ای که هیچوقت ندیدت و ندیدی اش

برای اولین بار ..کنار سنگ مزار تو ایستاده بود ..





۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


چهار روز پیش،هزاروهشتصد کیلومتر دورتر از خونه،از خواب بیدار شدم .بعد ازینکه چشمام به نور اتاق عادت کرد،

گوشیم رو برداشتم و چک کردم.تو دایرکت اینستاگرام یه پیام از میم داشتم.

رو استوریم ریپلای زده و نوشته بود: "عزیزم ممنون بابت عکس های قشنگ و انرژی مثبتی که بهم میدی.ان شاءالله که خدا،زودتر سعادتِ کامل رو نصیبت کنه" با خوندنِ پیامش لبخند زدم..از تهِ دلم آمینِ بلندی گفتم و روزم ساخته شد..

حالا ازون روز دارم به "سعادت کامل" فکر کنم..به بنده هایی که لایقش هستند و به خدایی که بی حساب میبخشه ..




۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۴۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

"جانم بسوختی و به دل دوست دارمت"

.

.

.



کاش میشد این بیت از طرف تو به من باشه ..

اونوقت با دیدنش هم بغض میکردم هم دلم میگرفت..هم خوشحال میشدم..  

چون میفهمیدم با اینکه آتیش به جونت زدم...

ولی تو بازم از ته دلت دوستم داری....



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


زمان در گذره.

با سرعتی بیشتر از حدِّ تصورِ تو ..

گذشته هیچوقت،هرگز... برنگشته.

حسرتِ حرف های گفته و نگفته..کارهایی که باید انجام میدادی و ندادی،کاش گفتن و فکر کردن و آه کشیدن،جز خراش دادنِ روحت ثمری نداره..


نیلوفر! تو در لحظه,توى لحظات خاصی.. تصمیماتِ مهمِ درستی گرفتی....اگر هم حالا،وقت مرورِ وقایع گذشته، میبینی یه جایی رو درست نرفتی،تقصیری نداری.تو فقط اون زمان تجربه ى الان رو نداشتی . 


تک تک اون اتفاق ها و اون ادمها فقط باعث تغییر بینشت و افزایش تجربه ت شدن.. همین که لابلای این اتفاق ها بزرگ تر شده باشی و با تجربه تر برات کافیه..


گذشته و آدمهاش رو رها کن.. انتظار دیدن بعضی از ادمها رو رها کن ..

در لحظه زندگی کن و از زنده بودنت لذت ببر... 

از خدا بخواه راه رو نشونت بده..مثل همیشه ازش خیر و نیکی طلب کن..امیدوار باش.. به زندگی لبخند بزن و امید داشته باش..

امید..




۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۵۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


تو رو باید مثه گل نوازش کرد و بوییـــد
با هرچی چشم تو دنیاست 

فقط باید تو رو دید

تو رو باید مثه ماه رو قله ها نگاه کرد
با هرچی لب تو دنیاست 

تو رو باید صداکرد ..




۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۴۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

چقدر دوست دارم تو یه دفتر بنویسم دلم برات تنگ شده.دلم میخوادببینمت...نوشته های توى دفتر محو بشن و بیان جلوی چشم تو.تو هم دلت نیاد منتظرم بذاری و سریع جواب منو بدی.منم دلم برات تنگ شده عزیزم ...

دارم میام پیشت...الساعه...




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۰۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

خواستم به رسم هرسال از اتفاقات سالی که گذشت بنویسم.راستشو بخواین دست به قلم شدم ولی ... دیدم اگه بخوام همه ى جریانات رو بنویسم مثنوی هفتاد من ؟! میشه پستم و بی خیالش شدم.

نود و هفت برای من سالی پر از چالش بود.پر از اتفاقات غیرمنتظره.روزهای تلخ و شیرین زیاد داشتم..برام پر بود از تجربه پر از محک و ازمون .. پر از غافلگیری نگرانی و اتفاقات ریز و درشتی بود که در نهایت منو پخته تر کرد.

چند روز پیش به خودم قول داده بودم که چیزهایی رو رها کنم و برای همیشه تو نودوهفتى که داره تموم میشه جا بذارم.امیدوارم موفق بشم و تا همیشه روی این تصمیم باقی بمونم.

با توکل به خداى مهربونی که همیشه از تمام خطاهام گذشته و نگاه مهربونشو ازم دریغ نکرده ،به استقبال سال جدید میرم.. به امید سالی پر از سلامتی،خیر و برکت و رحمت.. پر از شادى و لبخند.الهی که حال دلامون خوب باشه و تن عزیزانمون سلامت.راه خوشبختی هموار باشه و به ارزوهای دلمون برسیم.


یا مقلب القلوب و الابصار

حوّل حالنا

الی أحسن الحال ...




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


تازه مغازه رو باز کرده و مشغول اب و جارو کردنش بودم،که مشتری اومد.یه خانوم میانسال با یه پسر شش هفت ساله.سلام علیک کرد.لبخند مهربونی بهم میزد.برای پسرش جوراب خواست.گفتم دارم منتهی توی اون شعبه مون.همراه من بیاین تا مغازه رو براتون باز کنم.وقتی رسیدیم جلوى درِ اون شعبه ازم پرسید مامان و بابا خوبن؟ازین حرفش متوجه شدم خانواده مون رو میشناسه ...گفتم سلامت باشید ممنون از احوالپرسیتون.

داخل مغازه رفتیم.بى مقدمه گفت دلم میخواد بهشون بگم که چقدر خوشبختن که دختری مثلِ تو دارن ...

دلم گرم شد از مهربونیش.از لطفش تشکر کردم و تو دلم گفتم همه ى عمر هدفم همین بود..

 کاش همینجورى باشه که تو گفتی ...




۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۴۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نصفه شب بود.خواب و بیدار میفهمیدم اوضاع عادی نیست.

تو خواب و بیداری لباسمو کم کردم و پتو رو زدم کنار.درد داشتم.نفس کشیدن برام سخت بود.حتی توانایی بلند شدن از جام رو تو خودم نمیدیدم.ولى همه ى نیرومو جمع کردم و بلند شدم.رفتم تو سرویس و دست و صورتمو اب زدم.برگشتم توی تختم اما اینبار درد شدید شده بود.یه دردِ اشنا...تابستون همین درد لعنتی به سراغم اومده بود.عضلات شکمم به شدت منقبض میشد و من .... نمیتونستم نفس بکشم..بشینم... بلند شم یا حتی کسی رو صدا بزنم.. 

همه خونه بودن..بابا ،مامان و حتى علی..ناخواسته صدای ناله هام بلند شد...مامان هراسون اومد تو اتاقم. با دیدن حالم ترسید ..بوضوح ترسید و سریع بابا رو صدا کرد و ..به زور پالتو و شالی پوشیدم و از پله ها رفتم پایین..هوا تاریک بود.. هنوز ساعت پنج نشده بود..گوشه ی حیاط نشستم.. محتویات معده م خالی شد..همچنان ناله میکردم..حس میکردم قابلیت مردن توی اون لحظات رو دارم! ولی زنده موندم.. به بیمارستان رسیدیم..فرضیه اپاندیس مجدد رد شد و سرم و آمپول تجویز شد..در حین گرفتن سرم مجددا بالا اوردم..با خودم فکر کردم چه خوب میشد اگر امکان بالا اوردن افکار و احساس وجود داشت..اونموقع چقدر مغزمون سبک میشد.. چقدر حالمون بهتر میشد...

کاش میشد یه سری فکرو حس رو بالا اورد و...

کم کم دردم اروم شد.. به خونه برگشتم .کل روز رو خوابیدم... 

وقتی بیدار شدم با خودم عهد کردم که یادم بمونه..یه چیزایی رو باید تو همین سال رها کنم.. چیزایی مثل همین دردِ ناخونده،مثل ادم های ناخونده ،مثل همه ی حس هایی که نباید باشه..فکرایی که نباید باشه...باید اینا رو باید توی همین سال جا بذارم.. باید فکر کنم همشونو بالا اوردم و یه سنگ روشون انداختم.تا همیشه.






۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۵۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

وقتی بین این همه سکوت غرق فکری و خاطراتو زیرو رو میکنی و نبش قبر میکنی تمام حرفا رو،

وقتی یاد کلمه ی "بخدا" میفتی و بی درنگ میری تو صفحه ى مذکور سرچ میکنی بخدا..

میبینی بیشتر از صدبار قسم خورده بخدا ..قسم خورده بخدا ..خدا..




۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


سکوت...

عمیق و بود و طولانى.نمیدونم چه اتفاقی افتاد و از کجا شروع شد؟

اما انگار مهر سکوتِ عجیبی بود که روى لب ها و قلمم زده شده بود..

حتی الان که این کلمات رو مینویسم،مطمئن نیستم که بتونم به نوشتن ادامه بدم.

هضم اتفاقات پشت سرهم و عجیب و غریب این چند ماه،برام سخت و سنگین بود.شاید به خاطر همین درگیری ذهنی شدید بوده که قفل کردم و ترجیح دادم سکوت کنم.خودمم متعجبم که چرا اینطور شد ولی خب...

شاید اینم یجور واکنش دفاعی و طبیعی باشه نسبت به اتفاقاتِ  غیرمنتظره ى زندگى.

میخوام فکر کنم که همه ى سه ماهِ گذشته رو خواب بودم..خوابی عمیق..تلخ و شیرین...

هرچى بود تموم شده و من حالا بیدارم.بیدارم و قلم به دست...از نو مینویسم.



۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۰۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

اگر بخوام به اندازه ی تک تکِ نفسهام ازت تشکر کنم...بازم کمه...نمیدونم نمیدونم چطور باید شکرت رو بگم؟چطور بگم ازت ممنونم؟چطور بگم منو ببخش بخاطر همه ی بدی هام؟چطور بزرگیتو توی ذهنم هضم کنم؟

دلم میخواد اندازه ی همه ی عمرم اشک بریزم و اندازه ی تک تک این اشک ها بهت بگم... ازت ممنونم...

کاش لایقِ نگاهت باشم..کاش...لایقم کن ای خدا ...






۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۵:۰۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

خدایا....خدایا...خدا ....









۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۷ ، ۰۴:۱۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


از دست رفته بود وجود ضعیف من ...




موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۰۲:۱۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


صبح که از خواب بیدار شدم؛کسی خونه نبود.

خواستم دوباره بخوابم اما تلاشم برای دوباره خوابیدن بی فایده بود.از تختم بیرون اومدم و مرتبش کردم.بعد رفتم تو سالن و لباس هایی که رو مبل ها و شومینه بود رو برداشتم و هرکدوم رو سرجای خودش گذاشتم.

میخواستم صبح سرکار نرم اما نظرم عوض شد.تصمیم گرفتم که صبحونه بخورم و پیاده برم سرکار.

صبحونه رو خوردم و ظرف های تمیز رو از ظرفشویی درآوردم و به جاش کثیف ها رو چیدم.

بعدش خونه رو جارو کشیدم و لباس هامو پوشیدم تا پیاده بیام سرکار.


سر نبش کوچه مون که رسیدم استرس گرفتم.تا نکنه یوقت فلانی اونجا وایساده باشه.

از شانسم متوجه شدم که تو ماشینش نشسته.سرش پایین بود.منم سرمو انداختم پایین و قدم هامو تند کردم.ترسیدم یوقت بیاد و بگه میخوای برسونمت؟

آخرین چیزی که توی این دنیا میخواستم این بود.یه مسافتی رو طی کردم و خداروشکر خبری ازش نشد.

تقریبا مطمئن شده بودم که نمیاد..که یهو دیدم با سرعت خیلی کم از جلوم رد شد و تو فاصله ی چند متری جلوتر از من وایساد.اون که وایساد منم وایسادم.انگار یه لحظه خون به مغزم نرسید.

میخواستم برگردم برم خونه!!! اما تو یه آن تصمیم گرفتم برم اونور خیابون!

(با اینکه میشد راه خودم رو برم و هرچی پیش میاد رو مدیریت کنم اما نرفتم.یعنی نتونستم.مغزم از کنترل خارج شده بود)

رفتم اونور خیابون و قدم هامو تند کردم.صداشو شنیدم که میگفت نیلوفر خانوم! نیلوفر خانوم! 

نیمچه اخمی انداختم رو صورتم و اصلا برنگشتم.داشتم با سرعت میپیچیدم تو اولین خیابونی که بهش رسیده بودم که دیدم به شدت گاز ماشین رو گرفت و رفت تو خیابون اصلی.


از شدت استرسی که بهم وارد شده بود احساس میکردم یه سطل آب رو روی سرتا پام ریختن.

نفهمیدم بقیه راه رو چطوری اومدم ..اما بازم توی راه دیدمش..


نمیفهمم معنی این دیوونه بازی ها چیه.

نمیفهمم چرا بیخیال نمیشه.

نمیفهمم چرا متوجه جواب من نشده.

اما امیدوارم با این رفتارِ امروزم قشنگ از چشمش افتاده باشم و ازم ناامید شده باشه ...





۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۷ ، ۱۱:۳۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


دیدید که بعضی وقت ها آدم چقدر حس بدی پیدا میکنه ازینکه سفره ی دلش رو پیش کسی باز کرده...؟

سفره ی دل رو پیشِ کسی که میدونی محرمِ رازه باز میکنی تا سبک بشی،اما بعدش...

بعد...سردی و سنگینی رفتارِ طرف مقابلت باعث میشه تا مدت ها احساس خفگی کنی...

اونوقت پیش خودت میگی: کاش از شدت دردِ دلم میمردم... اما لآل میشدم و حرفی نمیزدم...







۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


هیچوقت نمیبخشم

نه خودمو

و نه تو رو 





 




۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

این روزها بیشتر از هروقتی دلتنگ نیمه ی گمشده مم..

از اوایل ابان که یکی از اشناها بهم ابراز علاقه کرد(!) و گفت یک ساله دلش پیشم گیره؛این دلتنگی بیشتر شده.

چرا که ایشون اصلا هیچ تناسبی با من و معیارهای من نداشت.

بعدش شوکه از این پیشنهاد رفتم تو فاز دپرسی که چرا اونی که باید نمیاد تا منو ازین همه دلتنگی و ادمهای اشتباهی نجات بده.

با اینکه اعصابم بهم ریخته بود، اما دلش رو نشکوندم.فقط سنگ جلو پاش پرت کردم تا شاید بیخیال بشه.

جوابم حتما "نه" بود و هست.اما نمیدونم چرا اب پاکی رو دستش نریختم.فقط گفتم که قصد ازدواج ندارم تا بیخیال بشه و دیگه جواب حرفاش رو هم ندادم ! 

اونم فهمید و میدونست از قبل که کسی نیستم که بتونه به این راحتی دلمو به دست بیاره و باهام صمیمی بشه.دیگه جرات نکرد حرفی بزنه...بهم گفت میخواست قبل ازینکه از طریق خانواده اقدام کنه،نظرمو بدونه تا بقول خودش،توی عالم آشنایی مشکلی پیش نیاد.

 اما باید در اولین فرصت کامل از خودم ناامیدش کنم.. تا فکر نکنه  شاید یه روز نظرم مثبت میشه.




نیمه ی گمشده ی عزیزم.

هروقت پیدام کردی،زودتر بیا بهم بگو.نبینم توهم بیای و مثل بقیه بگی که یک ساله دلم پیشت گیره و جرات ابراز نداشتی!

نبینم انقدر دست دست کنی تا یکی دیگه بیاد دستمو بگیره و تو برگریزونای پاییز باهام قدم بزنه!


نیمه ی گمشده ی عزیزم..

ببین

صندوق قلب من پُر از عشق نابه..اگر میدونستی چه عشقی در انتظارته خیلی زودتر پیدام میکردی..


خدایا

میشه قسمت و نصیب و مراد و مقصودِ همه ی جوون ها رو خوش و خرم

نرم و نازک

درست و به موقع

با بختِ سفید و بلند

بهشون برسونی؟

میشه فاصله نیفته بین عاشق و معشوق؟

میشه فاصله ها رو کم کنی؟

میشه؟

...



۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۲۳:۲۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹