" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

این روزا هرروز توی سررسیدم از روزمرگی ها و اتفاقات و احساساتم مینویسم.انقدر که هردفعه میخوام پنل وبلاگ رو باز کنم،بیخیال میشم و به جاش قلم دستم میگیرم.

از احوالات این روزا بگم؟!

خب...این مدت به صورت خانوادگی درگیر تدارکاتِ سربازی رفتن علی بودیم.


خودش همون روز که برگه اعزام رو بهمون نشون داد،رفت آرایشگاه و موهاشو از ته تراشید.

این یعنی خودش پذیرفته بود که دیگه سرباز شده.

ما همچنان ناراحت از این بودیم که محل آموزشی این همه دوره و نگران بودیم.حتی بابام میخواست بره کنسل کنه بیفته برای چند ماه بعد که جابجا بشه،که خودش گفت نمیخواد!گفت دوست داره بره دنیا رو ببینه.و همچنین اضافه کرد که کل مدت آموزشی مرخصی نمیاد!پس لازم نیست بیفتیم دنبال جابجا کردنش و این حرفا..


منم که بعد از راهنمایی دوستان کمی دلم آروم شده بود مامانمو دلداری دادم که درسته مسافت دوره،اما حداقلش اینه که مرز نیست !! بعد دیگه هوا اونقدرا گرم نیست دیگه داره شهریور میشه و ازینجور حرفا ..


بعدش من افتادم دنبال تهیه ی لیست وسایلی که باید با خودش میبرد.از دارو لباس خوراکی و هرچیزی که تو سایت های مختلف دیدم و فکر کردم لازمه براش خریدم.


حالا بماند که چقدر دعوام میکرد که اینا چیه خریدی!بشقاب و لیوان میخوام چیکار..کش و سنجاق قفلی و قفل و کلید چیه برا من خریدی؟!

اونجا همه چی بهمون میدن و این ات اشغال ها رو من با خودم نمیبرم و این حرفا ! منم 😳 گفتم علی جان هتل پنج ستاره نمیخوای بری ها! داری میری سربازی اجباری😒 اینا همه وسایل ضروریه من تحقیق کردم.

اگه تو رو ول کنم که با یه دمپایی پامیشی میری عین خیالتم نیست😒😂

اینو که گفتم خودشم غش کرد از خنده.گفت راست میگی همینطوره..یه دمپایی بسه!

خلاصه چهارشنبه و پنجشنبه با کلی مهمون بازی گذشت..فک و فامیل اومده بودن دیدنش.

پنجشنبه شب که تا صبح نخوابیده بود.اینو ازلایک هایی که شبش تو اینستاگرام به پست هام زده بود فهمیدم.

البته خودشم بهم گفت. جمعه بعدازظهر که اومده بود دنبالم و تو ماشین نشسته بودیم،،گفت دیشب تا صبح از استرس نخوابیده.

یه بارونِ خیلی قشنگ و شدید میبارید ..مامان بهم اس داد که به علی بگو یواش بیاین تو این بارون.بهش گفتم.

گفت نگاه کن!آسمون هم داره به حال من گریه میکنه!

دلم مچاله شد .اما حرفشو به شوخی گرفتم و مسخره بازی درآوردم.بعدشم گفتم این بارون نشون از اومدن شهریور میده..بوی پاییز میاد.دیگه تابستون تموم شد.علی بهترین موقع داری میری..حداقل از سرما یخ نمیزنی ..

خندید گفت الان تهران جهنمه چه برسه به اونجا که بیابونه  ..الان از گرما میپزم و تازه دلدرد میگیرم!گفتم اشکال نداره قرص ضد دلدرد هم برات خریدم!


خندید و باز اومدم نصیحت خواهرانه کنم که گفت خوشم نمیاد هی راجب سربازی حرف میزنی !بس کن!🙄😒

فهمیدم استرسش بالا گرفته..دیگه هیچی نگفتم..


غروب خاله و دختر خالم اومدن مغازه،به نیت اینکه فردا صبحش با علی تا ساری برن برای بدرقه..

عمو ح هم که اعلام حضور قطعی کرده بود و گفته بود حتما باید بیاد..یعنی این دو خانواده تنها کسانی بودند که علی نتونست قانعشون کنه که باهاش تا ساری نرن..

به من گفته بود نباید بیای ولی من گفته بودم اگه خاله اینا بیان منم میام باهاشون..

که در نهایت موافقت نکرد و اجازه نداد من و دختر خاله م باهاشون بریم ساری تا دم اتوبوس :)))


شب ساعت دونیم رفتم تو اتاقش برای خداحافظی..از همون اول مسخره بازی درآورد و هی خندوند منو..نذاشت یه خداحافظی احساسی کنم باهاش :/انقدر مسخره بازی درآورد که آخر با گفتن یه "دیوونه" قصد ترک اتاقش رو کردم! ساکش پایین تختش بود.گفت ببین انقدر وسیله جمع کردی که نمیشه تکونش داد!

امتحان کردم و دیدم خدایی سنگین شده اما خب لازم بود وسایلی که جمع کرده بودیم 😶

رفتم تو اتاقم و به دخترخاله م که باهاش قهر کرده بود (چون بهمون گفته بود نباید بیاین ساری)گفتم ببین تو هرکاری کنی علی اجازه نمیده ما فردا بریم ساری،پس قهر رو بذار کنار برو باهاش خداحافظی کن..


صبح ساعت شش از خواب بیدار شدم و دیدم قرآن روی میز عسلی کنار تختمه.فهمیدم خیلی وقته که حرکت کردند.

دیگه خوابم نبرد و شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و پختن ناهار..دخترخاله م بیهوش بود ..اومدم مغازه و صداش نکردم گفتم بذارم بخوابه.مامانم گوشیش رو با خودش نبرده بود ساری بس که هل بود 😕

تماس گرفتم با بابام که گفتن ساعت هشت اینا راهی شده و خودشون تو راهِ برگشت به خونه هستند.


مامان اینا که اومدند، هرکدوم یه طرف افتاده بودند بس که حالشون بد بود و نگران بودن.این وسط من حس میکردم مسئولیتم خیلی سنگینه و باید این شرایط رو مدیریت کنم و نذارم توی این حال بمونند.

زنگ زدم به عمو ح و گفتم برای شام بیان خونه ی ما.مجبورشون کردم به فکر پذیرایی از مهمونای شب باشن و رفتم مغازه.

بابا شماره ی سرهنگی که توی اتوبوس همراه بچه ها بود رو داشت و ازون طریق با علی در ارتباط بودیم و امارشو میگرفتیم.

شبی که صبحش راهی بود,مامان یه گوشی قدیمی نوکیا اورد که من موفق شدم و روشنش کردم بعد از مدت ها. اما سیمکارتش از رده خارج شده بود.سیمکارت پانچ شده هم روش جواب نمیداد..فقط فکر این یه قلم رو نکرده بودم،یعنی فکر کرده بودم کلا گوشی ممنوعه و نمیتونه ببره.خلاصه بدون گوشی رفت.

تازه موقع رفتن کلی وسیله (ملافه،خوراکی،بشقاب لیوان و ...همه رو از ساکش انداخته بود بیرون که سبک بشه :| و خیلی چیزها رو نبرد..)


خلاصه شب ساعت دوازده به سرهنگه زنگ زدیم و گفت بیست کیلومتری آباده هستند و خیالمون راحت شد.


مهمونا که رفتند نشستیم سه نفری با مامان اینا به حرف زدن..راجب اینکه نباید فکر و خیال کنیم و چه بهتر که هرچه زودتر بره سربازی و ازین حرفا.


مامان گفت نکنه امشب بچه م بیرون بخوابه!گفتم نه بابا خوابگاه دارن.گفت خودت گفته بودی پسره تو خاطراتش اینجوری نوشته!!! (تو سرچ هام راجب همون پادگان به خاطرات یه سرباز رسیده بودم که گفته بود شب اول تا صبح پشت در دژبانی نگهشون داشته بودند و من اینو به  مامانم گفته بودم ! ) 

فهمیدم خراب کردم!گفتم نه بابا اون خاطراتش مال ده سال پیش بود الان اینطوری نیست و خلاصه ماست مالی کردم قضیه رو...

ولی خودم با کلی نگرانی خوابیدم..

صبح که بیدار شدیم اس های برداشت از کارتش برامون میومد و خیالمون راحت شد که مشغول خریده و حالش خوبه.


اما امروز موقع ناهار واقعا بهم سخت گذشت..به مامان و بابا که به زور غذا دادم .

اصلا میل نداشتند.خودم هر قاشق رو به سختی میخوردم همش از خودم میپرسیدم یعنی الان کجاست؟غذا خورده نخورده ..


بعداز ظهر خوابیده بودم که علی به بابا زنگ زد.

بهش گفته اینجا همه چی مزخرفه! "دیشب تا صبح پشت در دژبانی نگهمون داشتن و توی سرما یخ زدیم "

فهمیدم که حرف اون پسره راست بوده و این لابد از قوانین پادگانشونه..

چقدر ناراحت شدم ازینکه پتو و ملافه رو انداخت بیرون از ساکش و غصه خوردم..و البته خوشحال شدم که یه سیوشرت براش گذاشتم!!!


نمیدونم این چه کاریه؟!شاید برای خوش آمدگویی باشکوه!اینکارو میکنند..شعورشون نمیرسه کسی که شونزده ساعت توی راه بوده به اندازه ی کافی خسته هست😞😞😞


علی در ادامه گفته که دو هفته دیگه مرخصی میدن و میخوام بیام خونه !! 

اینو که شنیدم همه تنم لرزید.کسی که با اطمینان میگفت تا دوماه نمیام هنوز نرفته میگه میخوام بیام خونه😶


هیچی دیگه..کار من شده ذکر گفتن تا بتونه شرایط سخت رو تحمل کنه..

خدایا یه قدرتی بهش بده تا بتونه تحمل کنه..

هوای همشونو داشته باش...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۲۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نظرات  (۲)

چه مفصل و جذاب 
پاسخ:
تشکرات :*
:))عیب نداره  اینا همش در راستای مرد شدنه :))))))))))))
ان شالله که صحیح و سلامت بازگردد
میگذرد اینا
پاسخ:
هرروز زنگ میزنه میگه اذیتم اینجا :(
الهی امین
ممنون عزیزم🌹

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی