دلتنگی های خواهرانه
چند روز پیش از طرف علی یه بسته ی پستی گرفتیم.
وقتی بسته رو باز کردیم دیدیم ساکی با خودش برده بود داخل جعبه س.زیپ ساکش رو که باز کردیم دیدیم یه
نامه ی کوچولو روی لباس سربازیش گذاشته ...
با خوندن نامه و دیدن لباسش خیلی احساساتی شدم..کلی جلوی خودمو گرفتم که پیش مامانم گریه نکنم. لباسشو باز کردم و بوسیدم.پوتین هاشو بغل کردم.چشمام هم لبالب پر از اشک شده بود دیگه با هر جون کندنی که بود نذاشتم اشکام بریزه..
اون شب انقدر که دلم تنگ شده بود و بغض داشتم تا صبح خوابم نبرد :(
فرداشم که مامان و بابا میخواستن راهی تهران بشن این حس دلتنگی صد برابر شده بود و هی میرفتم یه جای خلوت دور از چشم نسا خانوم اشکامو پاک کنم تا روی صورتم نیاد..
خلاصه جونم براتون بگه که دیروز داشتم میرفتم یه جایی.توی راه دو تا سرباز دیدم که لباساشون کپی لباس علی بود.(همین که برامون پست کرده)
با دیدن اون دوتا سرباز از دور همینجور تو دلم قربون صدقه علی میرفتم..داشتم تصور میکردم علی من تو این لباس چجوریه و لبخند میزدم.سرباز ها هم متوجه شده بودم من از دور دارم نگاهشون میکنم.نزدیک که رسیدن دیدم با تعجب و لبخند نگاهم میکنند:))) وایسادم و ازشون پرسیدم آیا اینجا خدمت میکنید؟خندیدن گفتن آره.گفتم آموزشیتون کجا بود؟گفتن فارس... وای یعنی قشنگ دلم رفت..گفتم عععع آباده بودین؟برادر منم الان سربازه آموزشی آباده س^_^
گفتن اول آباده بودیم بعد فرستادنمون یه جای دیگه..بعدشم که واسه یگان افتادیم شمال.هر دو بچه ی استان خودمون بودند.البته دو سه ساعتی ازینجا تا شهرشون فاصله ی زمانی هست..
بهشون گفتم که خیلی دلم واسه داداشم تنگ شده :(
دعا کنید اونم واسه یگان خدمت همینجا بیفته.بعد خواهرانه گفتم خیلی مراقب خودشون باشن ... :)
خیلی خیلی حس خوبی بهم دست داد با دیدنشون💔😭
از وقتی علی رفته سربازی گریه نکردم....
منتظرم برگرده بغلش کنم و یه دل سیر،اندازه ی همه ی این روزایی که جلوی اشکامو میگیرم گریه کنم😭😭😭