مگر میشود کسى را نداشت و این همه دوست داشت ...؟
نگارِ مامان !
امروز از صبح داشتم توی دلم باهات حرف میزدم.آره .... تو دلم قربون صدقه ت میرم،به فکرتم با اینکه هنوز توی بغلم نیستی.با فکرت لبخند میزنم.حتی امروز نتونستم با دیدن اون عروسکِ دلبرِ پشت ویترین،مقاومت کنم.عروسک با چشمای خوشگل و لپ های قرمزش به من خیره شد و گفت من برای نگارم !
لبخند زدم.رفتم داخل فروشگاه و خریدمش.برای تو..
نگارم ..گاهی مثلِ حالا ،،که با همه ی وجودم آرزوی داشتنت را دارم؛از بی رحمی دنیا میترسم و دلم برای معصومیت تو میگیرد و میمیرد..
میدانم مسئولیت داشتنت چقدر سنگین است ..میدانم چقدر در برابرت مسوولم ..میدانم دختر قشنگم .. این را بدان .. مادرت از سالها قبل با تمام عشقی که به تو داشت و خواهد داشت،برای همه ی عمر،با تک تک تصمیمات و خواسته هایش در برابرت احساس مسئولیت میکند ...
کاش دنیا جای قشنگی برای تو باشد..
پر : عه ببخشید.امروز مسیجتو دیدم.بسوزه پدر بی وقتی😁
من:چرا بی دقت شدی گل من؟
پر:تو چرا بی دقت شدی گل من
بی وقتی نوشتم😂کمبود وقت!
من:😂😂😂😂🙊خو چرا بی وقتی 😬
پر:بچه داری شوعرداری خانه داری.کمه مگه؟
من:نه کااااملا منطقیه.من قانع شدم😬
پر:آفرین
من:مادرشوعر جان مگه کمک نمیاد؟
پر:میاد ولی دیگه هردیقه خونه ما نیــست که.بچه یه سره تو بغل منه.نمذاره نفس بکشیم.خواب نداره که.
من:نگار،مامانی،تو انقدر بغلی نباش.خب؟😚
[گیف یه دختر کوچولو که داره دلبری میکنه]
پر:👈 نگار:وایسا بیام مامانی دهنتو سرویس میکنم😞
من:😂😂😂😂
بساط پیک نیک را جمع میکنم.سارافن بندی خوشگلت را بر تنت میپوشانم و موهایت را خرگوشی میبندم.
دمپایی انگشتی پایت میکنم و دستت را میگیرم و باهم راه میفتیم.بیل و سطل جدید میخواهی.به نزدیک ترین صنایع دستی فروشی شهر میرویم و سطل کوچک لیمویی رنگی انتخاب میکنی با یک بادبادک رنگی.سرخوش از خریدهای رنگی ات هستیم که به سمت ساحل میرویم ..
به ساحل میرسیم و بساط را پهن میکنم.لباس هایت را عوض میکنم و مایوی دوتکه با دامن چین چینی میپوشی.دمپایی ات را کنار بساط رها میکنی و پابرهنه رو ماسه ها راه میروی.قربان صدقه ی قد و بالای قشنگت میروم.برایم میخندی و دلبری میکنی.
با سطل و بیل کوچکت مشغول ماسه بازی میشوی.من به تماشای تو مینشینم.هر از گاهی به سمت دریا میروی.جیغی از شادی میکشی و دوباره به سمت من میدوی.انگار به تماشای کودکی های خودم نشسته ام...به تماشای همه ی روزهای خوش و ناخوش گذشته.
حتی ازینکه به نوعی این روزهای گمشده ی گذشته را دوباره به دست آورده ام خوشحالم!
آه..
امان از خودخواهی نهفته در خط آخر..
میدانی مامان جان؟ همیشه میترسم به خاطر خودخواهی های خودم تورا به این دنیا آورده باشم ..
میدانی مامان جان؟ با این همه میترسم ازینکه تو را در خیالم داشته باشم ..
میدانی ...
امروز همه ی وجودم پر شده بود از حس خواستن تو..داشتن تو..
امروز یکسره دلم میخواست آغوش من بود و چشمهای تو.
امروز چشم های زیبای تو همه ی دنیای من بودند.
چشم هایم را بسته بودم و در رویا تو را میدیدم و میبوسیدم و میبوییدم..
میدانستم رویاست..
بغض گلویم بزرگ و بزرگ تَر میشد..اشک در چشمان بسته ام میجوشید..تو در دستانِ من بودی و نبودی..تو را داشتم و نداشتم..تو را با همه ی وجودم میخواستم و ....
میدانی مامان جان؟!میدانی دختر قشنگم؟میدانی فدایت شوم؟!میدانی همین حالا که سطور را مینویسم پر از اشک و بغضم؟!میدانی..
اصلا بیا تمامش کنم.
اصلا بگذار مثل همه ی این روزها شانه بالا بیندازم و بگویم مهم نیست ..
مهم نیست که نیستی..
مهم نیست که ندارمت...
مهم نیست ...