" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است


کاش مامان اون عکس ها رو نبینه

کاش مامان اون عکس ها رو نبینه 

کاش مامان اون عکس ها رو نبینه 



من دیدم..مردم..زنده شدم.. بسه..بسه ..



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۲۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


مادرم همیشه می گفت یک زن هرگز نباید وقت داشته باشد، باید دائم کار کند

وگرنه به محض اینکه بیکار شود فورا به عشق فکر خواهد کرد.

.

.

.

.

.




پ ن :این متنِ عکس نوشته ایه که چند شب پیش،مامانم برام فرستاد.💙

پ پ ن: اما من معتقدم که میشه تو اوووووج شلوغی و کار هم بهش فکر کرد.

پ پ پ ن:یعنی فقط زن ها؟مردها وقتای بیکاری به عشق فکر نمیکنند ؟

پ ن ترین:


آی عشق...چهره ی آبی ات پیدا نیست..




۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۵۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

پر : عه ببخشید.امروز مسیجتو دیدم.بسوزه پدر بی وقتی😁


من:چرا بی دقت شدی گل من؟

پر:تو چرا بی دقت شدی گل من

بی وقتی نوشتم😂کمبود وقت!


من:😂😂😂😂🙊خو چرا بی وقتی 😬

پر:بچه داری شوعرداری خانه داری.کمه مگه؟

من:نه کااااملا منطقیه.من قانع شدم😬

پر:آفرین


من:مادرشوعر جان مگه کمک نمیاد؟

پر:میاد ولی دیگه هردیقه خونه ما نیــست که.بچه یه سره تو بغل منه.نمذاره نفس بکشیم.خواب نداره که.


من:نگار،مامانی،تو انقدر بغلی نباش.خب؟😚

[گیف یه دختر کوچولو که داره دلبری میکنه]


پر:👈 نگار:وایسا بیام مامانی دهنتو سرویس میکنم😞


من:😂😂😂😂




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۳۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


دو روز مونده به بیستم شهریور یه نوتیفیکیشن رو گوشیم اومد.صفحه ی گوشیم روشن شد.

ظاهرا رو پست اینستاگرامیِ یه صفحه ای تگ شده بودم.صفحه مربوط یه شرکت مسافربری قطار بود که اول شهریور فالوش کرده بودم.قرار بود که از بین کسانی که متولد شهریور هستند قرعه کشی کنند و هرکس که اسمش دراومد،برنده ی بلیط رفت و برگشتِ تهران مشهد بشه!

اسم منم بین شهریوری های مشتاقِ زیارت بود.شهریوری هایی که مثل من دلشون هوای زیارت داشت..


اون لحظه ای که صفحه ی گوشیم روشن شد تو فروشگاه بودم و مشتری داشتم.گذرا آیدی پیج شرکت رو گوشیم دیدم و درجا فهمیدم که اسمم دراومده.خوشحال شدم اما تعجب نکردم.انگار که از قبل منتظر دیدن این پیام بودم! انگار از قبل میدونستم که قراره اسم من از بین چند هزار نَفَر در بیاد!

باورکردنی نبود اما واقعیت داشت... 


ارزش معنوی این اتفاق انقدر بالاست که نمیدونم چطوری خدارو بخاطرش شکر کنم..بخاطر همه ی هواداری هاش..بخاطر همه ی نشونه هاش..بخاطر همه ی لحظه هایی که حواسش به من و دلم هست..



شکرت خدای من ..




۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۲۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

میدونی چیه؟

هرچقدر دلگیر باشم بخاطر بی خبر رفتنت،بخاطر برنگشتن به وبلاگی که چند ساله خاموشه و بی خبری محض از خودت،نمیتونم یادت،"یادتون" نباشم.

میدونی چیه؟

امروز که فیلم سورپرایز کردن ابی رو میدیدم سراسر یاد تو بودم. دلم میخواست یکدوم ازون آدمها تو بودی.اون خوشحالی و شادیِ بی حد رو حق مسلم تو میدونستم.

یاد اون پست افتادم که نوشته بودی: میخواین با یه جفت خواهر برادر ازدواج کنید و نقشه ها کشیدی با داداش دوقلوت.حساب کتاب کرده بودی که با این اوصاف،بهتره که قبل از ازدواجت،آقات ابی رو ببینی! چون اگه خانوادگی میرفتین کنسرت و موقع دیدن ابی ، شوهرت سوسه (تو این کلمه رو نوشته بودی.امیدوارم معنی بدی نداشته باشه) بیاد و اجازه نده ابی رو بغل کنی،تو حرف شوهرتُ گوش نخواهی کرد! اونوقت شوهرت طلاقت میده و این وسط ممکنه زندگی برادرت و خواهر شوهرت(که همون زنداداشت باشه) بهم بریزه !!

میدونم

خیلی وقته که دیگه پژمان کنارت نیست..

میدونم 

این رؤیاها خیلی وقته رنگ باخته....

میدونم

تو حق داشتی که دیگه نتونی تحمل کنی..که حتی نتونی کنار دوستای وبلاگیت باشی.

نمیدونم ..

نمیدونم ازدواج کردی یا نه.حالِ خوشی داری یا.....

اما شک ندارم که هنوزم دیدن ابی یکی از آرزوهای بزرگته.

مگه نه؟

آرزو میکنم یه روزی این آرزوت برآورده بشه...آرزو میکنم یه روزی توی کلیپ،تو رو کنار ابی ببینم..




۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۵۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

دلم میخواست الان برمیگشتم به ده سال پیش..

اونوقت همه ی فکر و خیالم خریدای مدرسه م بود و غُر زدن به خاطر بدرنگ بودن روپوشِ فرم مدرسه.آخه قهوه اییی که نه روشنه نه تیره هم شد رنگ مانتو؟سال پایین هامون زرشکی میپوشن و بالایی ها سبز لجنی.ما این وسط قربانی شدیم به واقع!باید سرتاپا قهوه ای بپوشیم.حالا با این مانتو شلوار کتونی چه رنگی بخرم؟کوله بخرم یا کیف سامسونت؟

با چادر کوله گذاشتن خیلی سخته،پف میکنه عینِ کوهانِ شتر میشه اون پشت.سامسونت مشکی بهتره.کتونی هم ال استار مشکی یا سورمه ای میخرم.

کتاب ها امروز فردا میاد.باید بشینم جلد مشمایی بگیرمشون!ازون مشما رنگیایی که براق و محکمه !باید کتاب های علی رو جلد کنم.آخ که کمرم میشکنه تا تموم بشه.اما ذوق داره..

خیلی خوشحالم که دوباره با پ و م پشت یه میز میشینیم.یعنی معلم فیزیک امسال کیه؟سروش؟یا ابی؟

کاش سروش باشه.ابی چون فامیله سر کلاساش راحت نیستم.هرچند جز تعریف و احترام چیزی ازش ندیدم.اما خب.....اصلا در کل سروش بهتر درس میده.

امسال یه قدم دیگه به کنکور نزدیک میشم.خیلی باید تلاش کنم.کاش با پ و م یه رشته و یه دانشگاه قبول بشیم!آخ که چه روزهای خوشی باشه روزهای دانشگاه..دیگه راحت میشیم از دست معلم ها و امتحان ها..

کی میشه دانشجو بشیم؟کی میشه راحت بشیم؟!

.

.

.

مدرسه تموم شد،،کنکور دادیم،دانشگاه رفتیم،فارغ التحصیل شدیم..این همه سال گذشت..شاغل شدیم.پس انداز کردیم برای آینده نقشه کشیدیم.

شب خوابیدیم.بیدار شدیم.یک شبه زحماتمون به باد رفت.نقشه هامون برآب شد.دغدغه مون شد فکر آینده ی نامعلوم.....

کاش میشد مثل اون روزا به آینده امیدوار بود...کاش بعد اون همه سال درس خوندن،واقعا راحت میشدیم...



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹




خب قرار بود این وبلاگ تا مهر ماه به روز نشه.اما همانطور که مستحضرید تا به امروز نشد(یعنی به روز شد!:دی)

یه وقتایی دلم نمی اومد اینجا پست نذارم (به واقع چون توی اینستا فعال بودم عذاب وجدان میگرفتم که اینجا به روز نباشه) یک وقتهایی هم که دوستان لطف داشتند و منو به چالش های وبلاگی دعوت میکردند و قص علی هذا..اینطوری وبلاگ آهسته و پیوسته نفس میکشید.


قرار بود این دفتر باز باشه.تا قبول شدن دکترا.همونطور که خیلی از شما میدونید،تصمیم داشتم تا بعد از قبولیم، یه فصل جدید رو توی همین وبلاگ (شباهنگ) شروع کنم.


اما نشد! چی نشد؟قبول شدن در دکتری.

نه بهشتی نه تربیت مدرس و نه دانشگاه تبریز...هیچکدوم رو قبول نشدم.

دلیلش رو از من نپرسید.چون خودمم نمیدونم چرا.اما ایمان دارم که حتما خیریتی توی این اتفاق بوده.

خیلی با خودم در مورد این اتفاق  فکر کردم...شاید باید راهمو عوض کنم و تو مسیری قدم بذارم که هیچوقت دوستش نداشتم.

( مسیر غربت و مهاجرت...طی کردن مراحل ویزای تحصیلی و ادامه ی تحصیل تو یکی از دانشگاه های معتبر دنیا.)

خدا رو چه دیدید؟شاید حکمت قبول نشدنم همین بوده ! اینکه برای ادامه ی تحصیل به دانشگاه های ینگه ی دنیا فکر کنم.به کاری رو بیارم که هیچوقت نمیخواستم و نمیتونستم که انجامش بدم! ترک کردنِ وطن..

اصلا شاید مقصود و مراد هم اونجا منتظرم باشه :دی


خب ...فکر میکنم همتون متوجه شدید که اومدم اینا رو بگم و برای مدتی برم.سومین فصل از وبلاگم اینگونه بسته شد.نمیدونم این رفتن چقدر طول میکشه؟اما بی شک تا شروع فصل جدید زندگیم این وبلاگ خاموش میمونه...




به پایان آمد این دفتر..حکایت همچنان باقیست





شباهنگ

ساعت 2:04 روز جمعه.نهم شهریور ماه نودوهفت

.

.

.


چالش من به جای تو 

به دعوت شباهنگ عزیزم 

.

.

ممنون از دوستانِ عزیزی که دعوتم رو پذیرفتند و به جای من نوشتند:


خاکستری جان

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹



چند روز پیش از طرف علی یه بسته ی پستی گرفتیم.

وقتی بسته رو باز کردیم دیدیم ساکی با خودش برده بود داخل جعبه س.زیپ ساکش رو که باز کردیم دیدیم یه

نامه ی کوچولو روی لباس سربازیش گذاشته ...


 



با خوندن نامه و دیدن لباسش خیلی احساساتی شدم..کلی جلوی خودمو گرفتم که پیش مامانم گریه نکنم. لباسشو باز کردم و بوسیدم.پوتین هاشو بغل کردم.چشمام هم لبالب پر از اشک شده بود دیگه با هر جون کندنی که بود نذاشتم اشکام بریزه..

اون شب انقدر که دلم تنگ شده بود و بغض داشتم تا صبح خوابم نبرد :( 

فرداشم که مامان و بابا میخواستن راهی تهران بشن این حس دلتنگی صد برابر شده بود و هی میرفتم یه جای خلوت دور از چشم نسا خانوم اشکامو پاک کنم تا روی صورتم نیاد..


خلاصه جونم براتون بگه که دیروز داشتم میرفتم یه جایی.توی راه دو تا سرباز دیدم که لباساشون کپی لباس علی بود.(همین که برامون پست کرده)

با دیدن اون دوتا سرباز از دور همینجور تو دلم قربون صدقه علی میرفتم..داشتم تصور میکردم علی من تو این لباس چجوریه و لبخند میزدم.سرباز ها هم متوجه شده بودم من از دور دارم نگاهشون میکنم.نزدیک که رسیدن دیدم با تعجب و لبخند نگاهم میکنند:))) وایسادم و ازشون پرسیدم آیا اینجا خدمت میکنید؟خندیدن گفتن آره.گفتم آموزشیتون کجا بود؟گفتن فارس... وای یعنی قشنگ دلم رفت..گفتم عععع آباده بودین؟برادر منم الان سربازه آموزشی آباده س^_^ 

گفتن اول آباده بودیم بعد فرستادنمون یه جای دیگه..بعدشم که واسه یگان افتادیم شمال.هر دو بچه ی استان خودمون بودند.البته دو سه ساعتی ازینجا تا شهرشون فاصله ی زمانی هست..

بهشون گفتم که خیلی دلم واسه داداشم تنگ شده :( 

 دعا کنید اونم واسه یگان خدمت همینجا بیفته.بعد خواهرانه گفتم خیلی مراقب خودشون باشن ... :)

خیلی خیلی حس خوبی بهم دست داد با دیدنشون💔😭 

از وقتی علی رفته سربازی گریه نکردم....

منتظرم برگرده بغلش کنم و یه دل سیر،اندازه ی همه ی این روزایی که جلوی اشکامو میگیرم گریه کنم😭😭😭


۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۲۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

از نکات جالب توجه این روزا حضور خاله نسا تو خونه ی ماست.

خاله نسا،خاله نیست.در واقع دختر خاله ی مامانه که من تا چند ماه پیش از وجودش بیخبر بودم.یه خانوم میانسالِ توپول و مهربون رشتی،که چهارتا پسر و یه دختر داره.تو جوونی شوهرش فوت میشه و یه تنه پنج تا بچه رو بزرگ میکنه و همشونو سروسامون میده.


متاسفانه مدل من اینطوریه که خیلی از حضور غریبه های آشنا تو خونه استقبال نمیکنم!یعنی به عبارتی تو دلم عزا میگیرم وقتی میفهمم کسی که چندان آشنایی باهاش ندارم،برای مدت نامعلومی میخواد بیاد خونمون :/ 

نه اینکه آدم خونگرمی نباشم .. یا از مهمون بدم بیاد ها! 

نه!

اما خب طول میکشه تا یخم در حضور غریبه وا بشه.


وقتی فهمیدم داره میاد کمی قبل از اومدنش غر زدم که مامانم خاطر نشان کرد که خجالت بکشم.ک خ ب س که انقدر از آدم به دورم و این حرفا!


اما بعدش که تشریف آوردن سعی کردم آدم باشم و خودمو با شرایط وفق بدم!

فکر کردم پس فردا باید یه آدمی که (شاید)تا بحال قطعا ندیدمش و طبعا خانواده ش بخوام زندگی کنم!(چه ترسناک!)اومدی مادرشوهرم خواست بیاد چند روز پیشم بمونه یا خواهرشوهرم :|| (چه فاجعه ای😫)

اونوقت من با این اخلاقم چه کنم؟! 

یه ندایی تو سرم گفت قطع رابطه عزیزم! قطع رابطه!


گفتم خو مادر خواهر اون هستن!نمیشه که!

یه ندای دیگه اومد گفت عزیزم اصلا مگه دیوانه ای راحتی و آرامش و حق و حقوقی که داری رو ول کنی بری ازدواج کنی؟! جمع کن بابا :|


و همینجور نداهای مختلفی در سرم با هم کشتی میگرفتند..مادر جان هم که متوجه شده بود اوضاع بنده خیلی وخیم هست، منو جهت پذیرایی از خاله نسا در خانه میگماردند و خودشان به بیرون از منزل میرفتند.من هم مجبور بودم که هم به کارهای خونه برسم،هم از خاله جان نسا پذیرایی کنم و هم پای صحبت هاشون بشینم.

از چیزی که فکر میکردم خیلی آسونتر بود و از پسش براومدم.اما بازم خب :/ ترجیح میدادم مادر جان ور دلشان باشد نه من :| 

خلاصه انقدر موندنش اینجا طولانی شد تا مادر پدر واسشون کاری پیش اومد و قرار شد برن تهران.قرار بود ایشون دوشنبه برگرده رشت اما با این اوضاع منصرف شد و گفته که تا شما برگردید میخوام پیش نیلوفر جان بمونم!


حتی امروز که اومدم سرکار،چند ساعت بعد به بهونه ی اینکه من تنها هستم پاشد دنبالم اومد پاساژ که من تنها نباشم!

الان من خیره به دوربین ؛محو در افق،

😐😫😟 در درون

و 😍😊🙂 در بیرون هستم.



خدا جان وااااقعا ممنونم که اینگونه چشم مرا به حقایق زندگی باز میکنی😟

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۴۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


دچار یعنی

عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی !


و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست


نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست 
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف 
حرام خواهد شد


و عشق 
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق 
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که 
غرق ابهامند..



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹