" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیروز-
سر ظهر ،توی مغازه کلی کار ریخته بود رو سرم .مشغول جاساز کردن اجناس جدید تو قفسه و رگال بودم و همون حال کار مشتری هایی که میومدن تو مغازه رو هم راه مینداختم.چهارپنج تا مرد باهم اومده بودن و هرکدوم یه چیزى میخواستن و قیمت میپرسیدن.یدفعه از پشت شیشه دیدم علی با لباس فرم سربازی و ساک رو دوشش داره میاد سمت مغازه.قربون قد و بالاش رفتم تو دلم.اومد داخل و بهم دست داد و پشت ویترین کنارم ایستاد.جلوی مشتری ها کنترل شده ابراز احساسات کردم.بعد از چند دقیقه اون چند نَفَر از مغازه رفتند .بهش گفتم خببب خووش اومدی علی اقا! سرباز وظیفه ! مامان اینا دیدنت؟گفت نه.داشتم میرفتم پیششون که از دور دیدم سرت شلوغه.اومدم پیشت وایسم که یوقت فکر نکنند تنهایی! 
دلم غش رفت براش... گفتم الهی من فدای مهربونیای داداشم بشم😭💙
ساکشو انداخت رو دوششو رفت اون یکی شعبه.دیگه نگم دلم چقدر گرم شد به داشتنش... و چقدر از خدا خواستم که حفظش کنه برام ..

 

 

 


شب که اومدیم خونه با دست و پای خونی و زخمیش مواجه شدم ..

با اون موتور کوفتی چپ کرده بود..خدا بهمون رحم کرد.. خدا حفظش کرد برام ...

 

 

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹