منِ او
چند سال بود که دلم میخواست کتاب من اوی رضا امیرخانی رو بخونم.خیلی تعریفش رو شنیده بودم؛ بخاطر همین به شدت چشمم دنبال این کتاب بود.چند جایی دنبالش رفتم اما موفق به تهیه ش نشدم.
خلاصه گذشت تا اینکه چند ماه پیش، بلاگر یه چالش تو وبش برگزار کرد و گفت که جایزه هم داره :))
اینجانب تو چالش شرکت کردم و برنده هم شدم!
جایزه چی بود؟ بن خرید کتاب از فیدیبو.
خب من عضو فیدیبو شدم و با جایزه م همین کتاب "من او " رو خریداری کردم.
آهسته و گسسته خوندمش تا رسیدم به اون قسمتی که حاج فتاح و بقیه! مجبور شده بودند برای شرکت توی مجلس دولتی؛ با خودشون زن سرباز لهستانی ببرن!
اینجای قصه که رسیدم تا تهش رو خوندم! چرا؟ چون یادم افتاد که این کتاب رو قبلا خوندم ...
قبلا یعنی کی؟ یعنی زمانی که دوازده سیزده ساله بودم ..
اون سال ها خیلی به کتابخونه ی عمومی شهر مجاور رفت و آمد داشتم.
تمام اعضای خانواده رو عضو کتابخونه کرده بودم و با کارتشون برای خودم کتاب میگرفتم و در عرض دو هفته،
همه ی کتابها رو تموم میکردم..!و دوباره روز از نو..کتاب از نو:))
فکر نمیکنم کتابی تو اون کتابخونه باقی مونده باشه که اون زمان نخونده باشمش!
شاید براتون جالب باشه که بدونید
من وقتی کتابی رو میخونم؛ تمام نوشته هاش رو عین یه فیلم تو ذهنم تماشا میکنم.
اینجوریه که یه قسمتایی ازین نوشته ها،برای همیشه تو ذهنم حک میشه..
بعد خیلی وقتها یاد همین تصویر سازی ها میفتم،بدون اینکه بدونم این صحنه ها رو قبلا کجا دیدم ...!
خب .. گفتم که دوازده سیزده ساله بودم .. یه طفل معصوم و چشم و گوش بسته .. دقیقا شبیهِ علیِ قصه.
کتاب هایی رو که میخوندم،هم میفهمیدم و هم نمیفهمیدمشون!مثل همین داستان!
اینترنت هم در دسترسم نبود که یه اصلاحاتی رو سرچ کنم تا ازشون سردربیارم..!
بخاطر همین ماجرای کتاب ،برام جا نیفتاده بود و با کلی علامت سوْال ، نصفه نیمه فراموش شد..
با همه ی اینا .. مرورش یادآوری قشنگی شد برام ..
تو یه سن و موقعیت دیگه، با یه درک متفاوت .. خوندمش و لذت بردم.
و البته ...
پیام مهم قصه رو، خوب موقعی دریافتم.
آخرین کتابش قیدار!
بی نظیرِ
بی نظیر
من ادبیات امیرخانی رو واقعا دوست دارم
واقعا جذاب و چالش برانگیزه :)