" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

از وقتی خیلی خیلی کوچیک بودم عاشق اسم علی بودم..

یادمه ساعت ها خیره به تمثال حضرت علی میموندم و عشق و علاقه ی زیادی رو تو قلبِ کوچکم،نسبت بهش احساس میکردم.

بابام علی نبود،اما میتونستم واسه سه تا مرد احتمالی دیگه تو زندگیم،آرزوی این اسم رو داشته باشم.

هفت ساله که بودم،برادرم به دنیا اومد.با همه ی بچگی جلوی همه وایسادم. نذاشتم اسم دیگری جز "علی" براش انتخاب کنند!


"علی" دار شده بودم و بلاخره قلبم آروم گرفت.تو هفت سالگی به آرزوم رسیده بودم...



۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۵۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

امشب نزدیکای ده بود که دیدم خیلی گرسنه م شده،تا ساعت یازده باید پاساژ میموندیم.مامان رشت بود و میدونستم خونه برم ،از شام خبری نیست و باید وایسم غذا درست کنم.

یکم سبک سنگین کردم و تصمیم گرفتم برم از فست فودِ روبه روی پاساژ یه ساندویچ بخرم و شام خورده برم خونه!

خلاصه تصمیمم رو عملی کردم و ساندویچه رو خوردم، تا یازده شب که علی اومد دنبالم.

تو راه گفت آجی شام بخوریم؟

گفتم هرچی تو بخوای!

گفت پیتزا بخوریم؟گفتم میخرم برات.گفت ولش کن.میریم خونه یه چیز میخوریم.گفتم چرا؟مگه گرسنه ت نیست؟

گفت خیلی!

گفتم پس برو فلان رستوران برات بخرم.گفت اگه میخوای باید بریم تو رستوران،همینجا بخوریم بعد بریم خونه.

گفتم باشه.خلاصه پیچوند سمت همون رستورانی که یه ساعت بیش ازش ساندویچ گرفته بودم و پیاده شدیم :))

کارتم رو گرفت و رفت سفارش بده.

اومد و نشستیم دور میز و یکم ازینور اونور حرف زدیم تا سفارش رو آوردن.

الهی دورش بگردم که انقدر گرسنه بود بچم :))) انقدر با اشتها خورد که منی که سیر بودمم پابه پاش خوردم.خیلی بهم چسبید..


وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،بهش گفتم علی دستت درد نکنه!

نمیدونم چرا هرچی که با دستای تو خریده میشه انقققدر بهم میچسبه !

گفت حالا تو نمیدونی،چقدرررررر همیشه هرچی که با کارتِ تو،برای خودم میخرم، بهم میچسبه!:)))))) 

آی میچسبه!!



آخ اون کارتِ من به فدای یه تارِ موی تو، علی جان!




۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۰۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

‎این روزها..خیلی تو خاطره هام دنبالت میگردم.


‎مادربزرگ برای من یه آدمِ خیالی بود توی قصه ها.با موهای سفیدی که از فرق باز شده و یه عینک گرد رو صورتشه.همیشه میخنده و نوه ش رو پاهاش میخوابونه و براش قصه میگه.باهاش بازی میکنه و میبرتش پارک.قربون صدقه ی قد و بالای قشنگش میره و براش غذاهای خوشمزه درست میکنه.


‎تو بودی.اما نداشتمت.همونجوری که مامان و خاله و دایی نداشتنت.نداشتنِ تو برای اونا عمیق تر و پُردرد تر بود.بی مادری و یتیمی تو اوجِ کودکی..چیزی که فکرش هم قلبِ آدم رو مچاله میکنه.




‎خواسته یا ناخواسته رفته بودی.نتونستی بمونی و براشون مادری کنی.رفتی پی یه زندگی جدید.همونجوری که پدر بچه ها رفت.پدرِ بچه ها سراغِ یه زندگی دیگه رفت،براشون نامادری آورد.بچه ها رو دوست داشت اما.. کدوم بچه ای با نامادری احساس امنیت میکنه؟کی جز مادر آدم براش دلسوزی میکنه؟




‎نامادریشون انقدر بد بود که آبجی خانوم (مامانبزرگ با سیاست و کلانتر مامان) رفت و مامان رو بهر ترتیب از پسرش گرفت تا خودش بزرگش کنه.مامان کوچولوی من طاقت بدرفتاری اون زن رو نداشت.


‎آبجی خانم فرشته ی نجات شد برای مامان.


‎تو رفتی و یه فقدانِ همیشگی تو قلب بچه هات گذاشتی....






‎زندگی جدیدت خوب بود،خدا دوباره بهت سه تا بچه داد.دو تا دختر و یه پسر.مثل سابق!یکی از یکی خوشگلتر و باهوش تر.حتما همه ی احساس مادرانه ت رو پای اونا ریختی.قشنگترین لباس ها رو براشون میخریدی و بهترین امکانات رو براشون فراهم کردی.




‎نمیدونم!شاید گاهی یادِ سه تا بچه ای که تنهاشون گذاشتی می افتادی و دلت براشون تنگ میشد.فکر نمیکنم انقدرا سنگدل بودی که اصلا به یادشون نیفتی!




‎سه تا بچه هات هنوز از آب و گل در نیومده بودن که جنگ شد.اونموقع ها بخاطر نظامی بودن شوهرت بروجرد زندگی میکردی..یه روز صبح،وقتی بابای بچه ها ماموریت بود و چهار نفری دور سفره ی صبحانه نشسته بودید،رو سفره بمب افتاد.سه تا بچه از دست دادی....برای همیشه.


.


.


.




ادامه مطلب 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

دیروز با دوستم "پ" که تو دیارِ غربته و منتظر بدنیا اومدنِ دختر کوچولوشه چت میکردم.عکس لباس های فینگیلی و خوجل رو براش میفرستادم و برای دخترِ خیالیِ خودم غش و ضعف میکردم!میگفتم باید این و اون و اینیکی رو بردارم برای نگارم !

"پ" هم 😐 میشد و کلی چشکج 😒 برام میذاشت که تو اول باباشو پیدا کن بعد ازین حرفا بزن!

منم گفتم اون باید منو پیدا کنه😁و "پ" میگفت خب تو هم یه تلاشی در این راستا بکن!😂

ازونور هرکی میاد رو یجوری پر میدی،ازینور آه و فغان میکنی برای دخترت؟!نمیشه که😂

بعد صحبت یکی از دوستامون شد که رفته ترکیه ازدواج کرده،اما خیلی وقته خبری ازش نیست.

نگران شدم،مغازه رو بستم و رفتم سمت مغازه ی لوازم تحریری شون.تا از خواهر برادرش سراغ و شماره ش رو بگیرم.

برادرش مغازه بود،هم شماره ی دوستم رو بهم داد،و هم اینکه باهاش تماس گرفت و گوشی رو داد به من تا باهاش احوالپرسی کنم.خداروشکر حالش خوب بود.ازدواجش رو تبریک گفتم و براش آرزوی خوشبختی کردم.

بعد اون رفتم بستنی سنتی فروشیِ معروف و قدیمی شهر!یه بستنی خریدم و برگشتم پاساژ.جای اینکه برم مغازه،رفتم رو بالکن تا با ویوی دریا بستنی رو نوش جان کنم.هوا عالی بود.باد میزد و من خوشحال ازینکه گیره ی روسریم محکمه،بیخیال دنیا و اتفاقات این چند وقت،بستنی میخوردم و قایق موتوری ها و بالون های رنگی رو تماشا میکردم،که سنگینی یه نگاهی رو خودم حس کردم.سرمو برگردوندم که علاوه بر یک نگاه از پشت عینک دودی،با یک لبخند هم مواجه شدم!

بسیار بی تفاوت به بستنی خوردن خود ادامه دادم و بعدش هم راه افتادم سمت واحدم.

وقتی خواستم در مغازه رو باز کنم ،متوجه لک رو شیشه شدم.روزنامه و رایت رو برداشتم تا شیشه رو تمیز کنم.تو همون حال متوجه شدم شخص مذکور پشت سرمه و داره میخنده!!😐


یک آن یادِ نسرین و فوبیای ترس از تعقیب شدنش افتادم!حس بدی داره واقعا!!

اما خیلی ریلکس برگشتم داخل مغازه و بعد چند دقیقه رفتم تو اون یکی شعبه مون نشستم و مشغول تعریف کردن اتفاقات بالا برای "پ" شدم.

"پ" گفت واقعا که!الان هرکی جای تو بود تاحالا با طرف رل زده بود!😂😂

گفتم میدونستم الان اینو میگی!ولی میدونی که ما ازین خونواده هاش نبودیم و نیستیم😁


خلاصه قضیه به شوخی تموم و فراموش شد تا دو ساعت بعد.

یه مشتری اومد که باید میبردمشون اون شعبه.

رفتم اونجا و کارشونو راه انداختم و رفتم.مجدد خواستم برگردم به اون یکی شعبه ،که دیدم جلوی در یه برگه اسم و شماره افتاده!

دوزاریم افتاد که کار همون شخصه.برگه رو از رو زمین برداشتم،که دیدم جلوم سبز شد و با خنده به برگه اشاره کرد!منم درجا! جلوی خودش شماره رو به هشت قسمت نامساوی تقسیم کردم و تو سطل آشغال روبه روم انداختم!

در مغازه رو بستم و مجدد رفتم تو اون شعبه!

داشتم اتفاقات رخ داده رو با خنده از وویس برای "پ" تعریف میکردم که دیدم طرف پشت ویترینه!یه نگاهی بهم انداخت و رد شد!

واکنش "پ" شنیدنی بود :))) گفت خ ب س شاید همین نیمه ی گم شده ت بود!😂😂😂

منم فقط آیکون خنده میذاشتم 😁😂

گفت الان افتخار میکنی؟جوون مردم رو نابود کردی !

حالا چه شکلی بود طرف؟؟گفتم باور کن فقط رنگ لباسش یادمه!اصلا مستقیم به صورتش نگاه نکردم!

بعد کلی جیغ گفت

تو پس فردا بیا بگو من بچه میخوام

من دخمل میخوام

من لباس میخوام واسش

اینو میخوام

اونو میخوام

من اون شماره پاره شده رو میکنم توچشمت😁



و شد آنچه شد😂😂😂

.

.

.


+والا ما اگه میخواستیم اینطوری ازدواج کنیم که تاحالا صدبار ازدواج کرده بودیم :/ :)))



۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


همه ی قدم زدن های تو پارک ملت و رو سبزه ها نشستن و حرف زدن ها.

کلوچه آبمیوه و چیپس پنیر خوردن ها .

 عکس گرفتن کنار لاله های رنگیِ پارک ملت و سوار بی آرتی شدنا وتجریش گردی ها و دیزی بار رفتن ها.

از تجریش قدم زنان به سمت باغ فردوس رفتنا و بستنی خوردن ها.

همه ی حافظ خوندن های تو باغ فردوس و متر کردن ولیعصرِ سبزِ بهاری.

همه ی زیر بارون خیس شدنا تو خیابونای ظفر و هایده گوش کردن ها.

همه ی اینا....فقط با رفیقِ جانی مثل تو ممکنه.. 




۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹