خواهربرادرانه💙
امشب نزدیکای ده بود که دیدم خیلی گرسنه م شده،تا ساعت یازده باید پاساژ میموندیم.مامان رشت بود و میدونستم خونه برم ،از شام خبری نیست و باید وایسم غذا درست کنم.
یکم سبک سنگین کردم و تصمیم گرفتم برم از فست فودِ روبه روی پاساژ یه ساندویچ بخرم و شام خورده برم خونه!
خلاصه تصمیمم رو عملی کردم و ساندویچه رو خوردم، تا یازده شب که علی اومد دنبالم.
تو راه گفت آجی شام بخوریم؟
گفتم هرچی تو بخوای!
گفت پیتزا بخوریم؟گفتم میخرم برات.گفت ولش کن.میریم خونه یه چیز میخوریم.گفتم چرا؟مگه گرسنه ت نیست؟
گفت خیلی!
گفتم پس برو فلان رستوران برات بخرم.گفت اگه میخوای باید بریم تو رستوران،همینجا بخوریم بعد بریم خونه.
گفتم باشه.خلاصه پیچوند سمت همون رستورانی که یه ساعت بیش ازش ساندویچ گرفته بودم و پیاده شدیم :))
کارتم رو گرفت و رفت سفارش بده.
اومد و نشستیم دور میز و یکم ازینور اونور حرف زدیم تا سفارش رو آوردن.
الهی دورش بگردم که انقدر گرسنه بود بچم :))) انقدر با اشتها خورد که منی که سیر بودمم پابه پاش خوردم.خیلی بهم چسبید..
وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،بهش گفتم علی دستت درد نکنه!
نمیدونم چرا هرچی که با دستای تو خریده میشه انقققدر بهم میچسبه !
گفت حالا تو نمیدونی،چقدرررررر همیشه هرچی که با کارتِ تو،برای خودم میخرم، بهم میچسبه!:))))))
آی میچسبه!!
آخ اون کارتِ من به فدای یه تارِ موی تو، علی جان!