" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

رنجِ دوران

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۳۸ ب.ظ

‎این روزها..خیلی تو خاطره هام دنبالت میگردم.


‎مادربزرگ برای من یه آدمِ خیالی بود توی قصه ها.با موهای سفیدی که از فرق باز شده و یه عینک گرد رو صورتشه.همیشه میخنده و نوه ش رو پاهاش میخوابونه و براش قصه میگه.باهاش بازی میکنه و میبرتش پارک.قربون صدقه ی قد و بالای قشنگش میره و براش غذاهای خوشمزه درست میکنه.


‎تو بودی.اما نداشتمت.همونجوری که مامان و خاله و دایی نداشتنت.نداشتنِ تو برای اونا عمیق تر و پُردرد تر بود.بی مادری و یتیمی تو اوجِ کودکی..چیزی که فکرش هم قلبِ آدم رو مچاله میکنه.




‎خواسته یا ناخواسته رفته بودی.نتونستی بمونی و براشون مادری کنی.رفتی پی یه زندگی جدید.همونجوری که پدر بچه ها رفت.پدرِ بچه ها سراغِ یه زندگی دیگه رفت،براشون نامادری آورد.بچه ها رو دوست داشت اما.. کدوم بچه ای با نامادری احساس امنیت میکنه؟کی جز مادر آدم براش دلسوزی میکنه؟




‎نامادریشون انقدر بد بود که آبجی خانوم (مامانبزرگ با سیاست و کلانتر مامان) رفت و مامان رو بهر ترتیب از پسرش گرفت تا خودش بزرگش کنه.مامان کوچولوی من طاقت بدرفتاری اون زن رو نداشت.


‎آبجی خانم فرشته ی نجات شد برای مامان.


‎تو رفتی و یه فقدانِ همیشگی تو قلب بچه هات گذاشتی....






‎زندگی جدیدت خوب بود،خدا دوباره بهت سه تا بچه داد.دو تا دختر و یه پسر.مثل سابق!یکی از یکی خوشگلتر و باهوش تر.حتما همه ی احساس مادرانه ت رو پای اونا ریختی.قشنگترین لباس ها رو براشون میخریدی و بهترین امکانات رو براشون فراهم کردی.




‎نمیدونم!شاید گاهی یادِ سه تا بچه ای که تنهاشون گذاشتی می افتادی و دلت براشون تنگ میشد.فکر نمیکنم انقدرا سنگدل بودی که اصلا به یادشون نیفتی!




‎سه تا بچه هات هنوز از آب و گل در نیومده بودن که جنگ شد.اونموقع ها بخاطر نظامی بودن شوهرت بروجرد زندگی میکردی..یه روز صبح،وقتی بابای بچه ها ماموریت بود و چهار نفری دور سفره ی صبحانه نشسته بودید،رو سفره بمب افتاد.سه تا بچه از دست دادی....برای همیشه.


.


.


.




ادامه مطلب 



‎بچه هات رفتن اما خودت زنده از زیر آوار دراومدی.طفلک علمدار!وقتی برگشت دید نه خونه ای هست،نه زنی،نه بچه ای...


‎دوباره خونه خراب شدی.ایندفعه عمیق تر شاید.


‎در مورد رنجی که کشیدی هیچی نمیتونم بگم.هیچکس نمیتونه تصور کنه...سه تا بچه جلوی چشمات شهید شدن و...تو موندی..




‎بعد از اون به وطن خودت برگشتی.اما باز از بچه هات دور بودی.بچه ها بزرگ شدن،ازدواج کردند و بچه دار شدن.تو هیچکدوم از مراحل حساس زندگیشون نبودی.نه تونستی از کودکی بچه هات لذت ببری،نه تونستی درگیر مشکلات وشادی هاشون باشی.




‎بودی،اما نداشتنت.




‎نمیدونم،چی شد که یه دفعه بعد از سالها،با علمدار اومدی خونمون.من پنج ساله بودم.خیلی باهات غریبگی کردم.اصلا شبیه مامانبزرگ قصه ها نبودی.اما علمدارو دوست داشتم.از بابابزرگ واقعیم مهربونتر بود.واسم قصه و شعر میخوند و من سریع شعرها رو حفظ میکردم و براش میخوندم.




‎به خاطر دوری راه و نبود وسایل ارتباطی،این دیدارها ادامه پیدا نکرد.اما یجورایی طلسم شکسته شد.علی که بدنیا اومد،یه بار با خاله و دایی اومدیم رشت.




‎یادمه تو مشت منو "ش" "م"برنجک میریختی و بهمون نون برنجی میدادی.خاطره ی واضح من از خونه ی تو همینه.تو همه ی عمر اندازه ی یه انگشت دست هم ندیدمت،حست نکردم.همونطوری که مامان حست نکرد.




‎تا چند سال پیش که علمدار مرد..یادت افتاد سه تا بچه داری.بهشون گفتی بیارنت پیش خودت.بچه ها کار داشتن،زندگی داشتن.بچه داشتن.تو تنهایی رو تاب نمی آوردی و مراقبت تمام وقت میخواستی.


‎موندن توی رشت رو تاب نیاوردی و به هر ترتیب به اینجا اومدی.رشت شهر اباء و اجدادیت بود.خواهرا و برادرا.خواهرزاده ها و برادرزاده هات.همه ی کسانی که یک عمر بود باهاشون




‎در ارتباط بودی و زندگی کرده بودی.اینجا چیزی برای تو نداشت.جز سه تا بچه که از کودکی به امان خدا وپدرشون گذاشته بودی و رفته بودی.بچه ها حرمت مادر بودنت رو نگه داشتن.بهت سر میزدن.نوه ها اما غریبگی میکردن.طبیعی بود..


‎چون هیچوقت نبودی و حالا که تنها شده بودی یادت افتاده بود مادر سه تا بچه ای.بچه هایی که وظیفشونه نگهت دارن.اینجا اومدی.بغلمون میکردی و میگفتی من دوستتون دارم!چشمام میسوخت ازین حرف!مدام تکرار میکردی من دوستتون دارم!من نمیخواستم بذارمتون برم!من براتون زحمت نکشیدم،اما منو ببخشین..




‎هر وقت می اومدی مغازه و هر آشنایی میدیدی،بهشون اشاره میکردی که به ما نگاه کنند!دختر و نوه ت رو بهشون معرفی میکردی!




‎دیر اومدی مامانبزرگ.خیلی دیر.دیگه خیلی پیر شدی و خیلی اتفاقات مختلف این چند سال افتاد،


‎ پدربزرگ واقعی بخاطر نگه داشتنت از بچه هاش ناراحت شد و خواست که ازین شهر دورت کنند.انقدر که بچه هاش رو طرد کرد.انقدر که من دلم بحال این سه تا بچه سوخت.دلم سوخت که بعد این همه سال بخاطر این جدایی رنج میکشن.




‎انقدردلم سوخت بحال مادرم،وقتی به پدرش میگفت قبول!مادرم منو رها کرد و رفت!قبول!برام زحمت نکشید،قبول!




‎اصلااین زن یه غریبه ست اما حالا که به من پناه آورده و من نمیتونم رهاش کنم!




‎میبینی مادربزرگ؟این رنج هنوز ادامه داره.هنوز که تو خیلی پیر و مریض شدی و حالت بده و بیمارستانِ اینجا بعد دو هفته بخاطر کمبود تخت ترخیصت کرد.الکی میگفتن ببرنت خونه و حالت خوبه ،چون که تو سی سی یو، تخت إضافی نداشتن.انقدر که دخترات دلشون نیومد همه ی تلاششون رو بخاطرت نکنند.


‎حالا بردنت رشت.تو شهر خودت.شهر آقا جان و مامان جانی که اینروزا همش صداشون میکردی....




‎تو یه بیمارستان مجهز تر.به امید اینکه بهبود پیدا کنی.به امید اینکه ثابت کنند بچه های خوبی برات بودن...






موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۱۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نظرات  (۶)

خدا بیامرزه
مادربزرگ هم از بچگی برای من یه زن مهربون بود که جلو چشمای مامانم کشتنش...
پاسخ:
فکر کنم پست رو تا آخر نخوندین
هنوز زنده هستن
خدای من!چقدر تلخ..چطور ممکنه؟؟
همش‌رو از قبل میدونستم. اما این دفعه غم داشت نیلوفر. تو تک‌تک کلمه‌هاش انگار بغض داشت این داستان..☹
پاسخ:
چون که با بغض نوشتم ..
چه روزگار غریبیه... ای وای
پاسخ:
غریب..
ادامه مطلب و نخونده بودم
مادر بزرگم باردار بود انقدر کتکش میزنن خودش میمیره بڃش میمونه
پاسخ:
ای بابا
چرا آخه؟؟ :(
 دقیقا من چند وقتیه درگیر این موضوع ام ...مادر با وجود بچه باید بمونه و بسازه و بسوزه یا بره پی زندگی جدید با دلخوشی های جدید و زندگی خودشو تلف نکنه !!در هر دو صورت پاش گیره:/
پاسخ:
زندگی خوبی داشتن
شوهر پولدار و تحصیل کرده
سه تا بچه
تا اینکه
یه نفر سومی اومد و خودشو غالب کرد و یه زندگی رو از هم پاشوند و...هرچی این زن تو زندگی کشید،ازون کشید!
همین کارارو میکنن که شوهر به ما نمیرسه دیگه :((
ایکن زاری وشیون:)))
پاسخ:
عاقاااا :))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی