ساسان :))))
دیروز با دوستم "پ" که تو دیارِ غربته و منتظر بدنیا اومدنِ دختر کوچولوشه چت میکردم.عکس لباس های فینگیلی و خوجل رو براش میفرستادم و برای دخترِ خیالیِ خودم غش و ضعف میکردم!میگفتم باید این و اون و اینیکی رو بردارم برای نگارم !
"پ" هم 😐 میشد و کلی چشکج 😒 برام میذاشت که تو اول باباشو پیدا کن بعد ازین حرفا بزن!
منم گفتم اون باید منو پیدا کنه😁و "پ" میگفت خب تو هم یه تلاشی در این راستا بکن!😂
ازونور هرکی میاد رو یجوری پر میدی،ازینور آه و فغان میکنی برای دخترت؟!نمیشه که😂
بعد صحبت یکی از دوستامون شد که رفته ترکیه ازدواج کرده،اما خیلی وقته خبری ازش نیست.
نگران شدم،مغازه رو بستم و رفتم سمت مغازه ی لوازم تحریری شون.تا از خواهر برادرش سراغ و شماره ش رو بگیرم.
برادرش مغازه بود،هم شماره ی دوستم رو بهم داد،و هم اینکه باهاش تماس گرفت و گوشی رو داد به من تا باهاش احوالپرسی کنم.خداروشکر حالش خوب بود.ازدواجش رو تبریک گفتم و براش آرزوی خوشبختی کردم.
بعد اون رفتم بستنی سنتی فروشیِ معروف و قدیمی شهر!یه بستنی خریدم و برگشتم پاساژ.جای اینکه برم مغازه،رفتم رو بالکن تا با ویوی دریا بستنی رو نوش جان کنم.هوا عالی بود.باد میزد و من خوشحال ازینکه گیره ی روسریم محکمه،بیخیال دنیا و اتفاقات این چند وقت،بستنی میخوردم و قایق موتوری ها و بالون های رنگی رو تماشا میکردم،که سنگینی یه نگاهی رو خودم حس کردم.سرمو برگردوندم که علاوه بر یک نگاه از پشت عینک دودی،با یک لبخند هم مواجه شدم!
بسیار بی تفاوت به بستنی خوردن خود ادامه دادم و بعدش هم راه افتادم سمت واحدم.
وقتی خواستم در مغازه رو باز کنم ،متوجه لک رو شیشه شدم.روزنامه و رایت رو برداشتم تا شیشه رو تمیز کنم.تو همون حال متوجه شدم شخص مذکور پشت سرمه و داره میخنده!!😐
یک آن یادِ نسرین و فوبیای ترس از تعقیب شدنش افتادم!حس بدی داره واقعا!!
اما خیلی ریلکس برگشتم داخل مغازه و بعد چند دقیقه رفتم تو اون یکی شعبه مون نشستم و مشغول تعریف کردن اتفاقات بالا برای "پ" شدم.
"پ" گفت واقعا که!الان هرکی جای تو بود تاحالا با طرف رل زده بود!😂😂
گفتم میدونستم الان اینو میگی!ولی میدونی که ما ازین خونواده هاش نبودیم و نیستیم😁
خلاصه قضیه به شوخی تموم و فراموش شد تا دو ساعت بعد.
یه مشتری اومد که باید میبردمشون اون شعبه.
رفتم اونجا و کارشونو راه انداختم و رفتم.مجدد خواستم برگردم به اون یکی شعبه ،که دیدم جلوی در یه برگه اسم و شماره افتاده!
دوزاریم افتاد که کار همون شخصه.برگه رو از رو زمین برداشتم،که دیدم جلوم سبز شد و با خنده به برگه اشاره کرد!منم درجا! جلوی خودش شماره رو به هشت قسمت نامساوی تقسیم کردم و تو سطل آشغال روبه روم انداختم!
در مغازه رو بستم و مجدد رفتم تو اون شعبه!
داشتم اتفاقات رخ داده رو با خنده از وویس برای "پ" تعریف میکردم که دیدم طرف پشت ویترینه!یه نگاهی بهم انداخت و رد شد!
واکنش "پ" شنیدنی بود :))) گفت خ ب س شاید همین نیمه ی گم شده ت بود!😂😂😂
منم فقط آیکون خنده میذاشتم 😁😂
گفت الان افتخار میکنی؟جوون مردم رو نابود کردی !
حالا چه شکلی بود طرف؟؟گفتم باور کن فقط رنگ لباسش یادمه!اصلا مستقیم به صورتش نگاه نکردم!
بعد کلی جیغ گفت
تو پس فردا بیا بگو من بچه میخوام
من دخمل میخوام
من لباس میخوام واسش
اینو میخوام
اونو میخوام
من اون شماره پاره شده رو میکنم توچشمت😁
و شد آنچه شد😂😂😂
.
.
.
+والا ما اگه میخواستیم اینطوری ازدواج کنیم که تاحالا صدبار ازدواج کرده بودیم :/ :)))