" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است


وای دریا ...آی دریا ..وااااای ..چطور تونستی انقدر بی رحم باشی؟

ای خداااا

وای وای وای خدا ..



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

✉️نمیدونم چه حکمتیه،با اینکه چهار سال از فارغ التحصیلیم میگذره هنوز بعضی وقت ها خواب میبینم چند تا واحد پاس نشده دارم و هنوز فارغ التحصیل نشدم ! و چقدر عذاب میکشم سر این قضیه تو خواب.جالبه بعضی وقتها تو بیداری هم این حس بهم دست میده :| مثلا یه ندائی تو سرم میگه : پس کی میخوای بری سراغ فلان واحد؟ حالا فلان واحد چیه؟واحدی که هیچ ربطی به رشته من نداره 😕


📩امیدوارم دیروز و امروز جزو اخرین روزهای عمرم بوده باشه که بهت فکر کردم.فکر کردن بهت اذیتم میکنه.مثل حالا که تلخی رو با همه ی وجودم دارم میچشم.تلخه.خیلی تلخ..


📨فهمیدن واقعیت خیلی وقتها هولناکه.شاید چیزی باشه که تو وحشتناک ترین کابوسهامون هم نتونیم ببینیم و هضمش کنیم.واسه همین باید گاهی قدردان بی خبری باشیم..


💌تو اشپزخونه داشتم سالاد شیرازی درست میکردم تا با لوبیا پلو بخوریم که یهو ینفر اومد پیشم.برگشتم تا ببینم کیه؟ علی رو با لباس نظامی دیدم.بغلش کردم و روی ماهشو بوسیدم.همه ی استرس ها و نگرانی های سرباز داشتن یه طرف،این بی هوا مرخصی اومدن ها یه طرف :)


✉️این روزها خیلی دلتنگم.دلتنگ برای خیلی کسان و خیلی جاها و خیلی چیزا.نمیدونم چرا حس میکنم دارم دور میشم،یا شایدم دارن دور میشن ... هرچی هست حالِ غریب و غم انگیزیه ..


📜این که میتونم بنویسم خیلی خوبه.یادم نرفته زمانی رو نمیتونستم کلمه ای بنویسم.حرف بزنم یا از احساسم بگم.یادم نرفته نمیتونستم حافظ بخونم چون بنظرم حالش خوب نبود.حرفای خوبی نمیزد.انگار ذهنم بعد اون همه ماجرا زندونی شده بود.مامان هنوز بابت اون روزا ازم شاکی و ناراحته.گهگاهی هم به روم میاره و یاداوری میکنه.ولی من هیچی نمیگم و توی سکوت و فکر غرق میشم.این که میتونم بنویسم یعنی دیگه زندونی نیستم.هرچند قلبم انقدر سنگینه که با هزار سال نوشتن هم سبک نمیشه..


⏰دم اذانه و نزدیک افطار.... خدایا،ببین منو،بخون قلبمو،با وجود اینکه بنده ی خوبی برات نیستم،میدونم تو خدای خوب منی..این بنده ی کم طاقت و رنجورتو ببخش.هوامو داشته باش..مثل همیشه ..


موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۲۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


ای پیک راستان خبر یار ما بگو

احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور

با یار آشنا سخن آشنا بگو




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۳۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


شب.تاریکی.سکوتی که با صدای تیک تاک ساعت شکسته میشه.تنهایی و یک عالم فکر که به سرم هجوم اورده.

نمیدونم تکلیف مغزی که مدام فلش بک میزنه به گذشته و جاهایی که هیچکس فکرشو نمیکنه و یادش نمیاد؛بعد از سال ها به یادم میاره.. چیه؟

دیدن اون جزییات لعنتی بعد از سه سال توى خاطراتم چه فایده ای داره؟


شاید یکی از دلایل این حال، اوضاع مزخرف و بهم ریخته ی این روزهای مملکته.میدونید،اون موقع(سه سال پیش) شرایط خیلی بهتر بود.شاید ذهنم دلش میخواد فرار کنه ازین روزها و برگرده به گذشته !!! 

برگرده و توى همون روزا واسه اینده ش تصمیمات مهم بگیره ...


لعنت به باعث و بانی این اوضاع

لعنت به اونی که امید اینده رو ازمون گرفت

لعنت به همشون



۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

غروبِ روزِ هجدهمِ اردیبهشت.توی حال رو مبل نشسته م.رو به روی اشپزخانه.منتظر شسته شدن لباس های تو ماشینم تا برم روی بالکن پهنشون کنم.ماشین روی بیست و هشت دقیقه تنظیم بود و الان دقایق اخرشه.توی این بیست و اندی دقیقه سرم توی گوشی بود.توی پیج کاری اینستاگرامم پست میذاشتم.یکدفعه متوجه حجم نورِ دلچسبِ رو به روم شدم؛که از پنجره ی بزرگ اشپزخونه داره میتابه.نورش از رو میزِ گردِ آشپزخونه گذشته،تا ترمه ی رو میز جلویی ،به دستای من رسیده.نمیدونم چرا الان یاد مسجد جمکران افتادم.یاد پیاده روهای قم.همینقدر بی ربط! و شاید هم با ربط باشه..نه سالم بود.علی دو ساله بود و فوق العاده شیطون.همراه مامان و بابا برای اولین بار راهی قم شده بودم.اردیبهشت بود ! غروب تصمیم گرفته بودیم بریم مسجد جمکران.خانومی بود چادری،که توی تاکسی با ما هم مسیر شده بود.میگفت معلمه،مثل اینکه چند روز پیش ها بچه ها رو برده بودن اردو جمکران و خانوم معلم جا مونده بود.واسه همین اونروز میخواست بره زیارت کنه.شلوار پیشبندی جین پوشیده بودم..روسری هم سرم بود..یه روسری سبز با گل های رنگی ..از وقتی جشن عبادت گرفته بودن،مرتب حجاب میگرفتم.با هم رفتیم تو مسجد.خانومه عاشق علی شده بود.به مامان نماز امام زمان رو یاد داد و گفت علی رو نگه میداره تا نمازش تموم شه.بهم برخورده بود.خودم میتونستم مواظبش باشم.اصلا از کجا معلوم بچه دزد نباشه؟!تمام مدت چشم از علی و خانومه بر نداشتم،تا نماز مامان تموم شد...


نوری که از پنجره میاد هر لحظه بی رمق تر میشه .. شاید زندگی همینه..گذر زمان ...

نور و تاریکی توأمان ..



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۰۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نگارِ مامان ! 

امروز از صبح داشتم توی دلم باهات حرف میزدم.آره .... تو دلم قربون صدقه ت میرم،به فکرتم با اینکه هنوز توی بغلم نیستی.با فکرت لبخند میزنم.حتی امروز نتونستم با دیدن اون عروسکِ دلبرِ پشت ویترین،مقاومت کنم.عروسک با چشمای خوشگل و لپ های قرمزش به من خیره شد و گفت من برای نگارم !

لبخند زدم.رفتم داخل فروشگاه و خریدمش.برای تو..




نگارم ..گاهی مثلِ حالا ،،که با همه ی وجودم آرزوی داشتنت را دارم؛از بی رحمی دنیا میترسم و دلم برای معصومیت تو میگیرد و میمیرد.. 

میدانم مسئولیت داشتنت چقدر سنگین است ..میدانم چقدر در برابرت مسوولم ..میدانم دختر قشنگم .. این را بدان .. مادرت از سالها قبل با تمام عشقی که به تو داشت و خواهد داشت،برای همه ی عمر،با تک تک تصمیمات و خواسته هایش در برابرت احساس مسئولیت میکند ... 

کاش دنیا جای قشنگی برای تو باشد..



۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

🔸میگفت من دیگه نمیتونم تو چشمای تو و"پ "نگاه کنم.اصلا اگه تو از اول اینو میدونستی هیچوقت با من دوست نمیشدی.هروقت هرکدومتون بهم میگید خوش قلب و مهربون از خودم بدم میاد.میدونم اگه بقیه هم بفهمن دیگه چنین نگاهی بهم ندارن...

گفتم اینطور نیست.من تو رو بخاطر شخصیتت،خوش قلبی و تمام مهربونی هات دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.

گفت واقعا نظرت راجبم عوض نشده؟

گفتم تو هرکاری تو گذشته ت کردی به خودت مربوط بوده و هست..تو جز خودت به کسی ضرر نرسوندی..میدونم که به اندازه ی کافی تاوانش هم دادی.... وجدان هر کسی بزرگترین قاضی و محکمه برای خودشه.من تو جایگاهی نیستم که بخوام بهت خرده بگیرم یا هرچیزی...ناراحتم بخاطر تمام چیزایی که از سرت گذشته.اما راجب شخص خودت،هیچی برای من عوض نشده.


🔸🔸تو نگاه اول فهمیدم خریدار نیستند اما بهشون احترام گذاشتم.یه مادر و دختر و یه نوزاد تو بغل دختر اومده بودن فروشگاه.از اول قصدشون این بود بشینند تو فروشگاه و به بچه شیر بدن.و اون وسط مسطا مزاحم بشن و چند تا قیمت بخوان و صد البته فضولی کنند.

من نمیشناختمشون.خانومه اما میدونست من کی ام و چیکاره ام ! پرسید درست تموم شده.گفتم خیلی وقته.گفت پس چرا هنوز شوهر نکردی؟! دلم میخواست صدای خرد شدن دندونهای خانومه به گوشم برسه بعد این حرف.اما متاسفانه صدای شکستن دل خودم رو شنیدم.

هنوز بعد این همه سال و بارها شنیدن این حرف،ازین سوْال مسخره اعصابم بهم میریزه.انگار که مسائل خصوصی ادما به بقیه ربط داره.یا انگار وظیفه هر دختریه که بعد تموم شدن درسش بلافاصله شوهر کنه.یا انگار که ازدواج کردن یا نکردن مثل تحصیل یه اتفاق روتینه و انتخابِ صددرصدیه.و صد انگارِ دیگه ....


🔸🔸🔸چند ماه پیش واسه پیام فرستادن به کانال یاسمن جان، پیام ناشناسم رو توی تلگرام فعال کردم.ولی لینکش رو برای کسی نفرستاده بودم.دیشب یه پیام ناشناس گرفتم به این مضمون که: خسته ام!کاش میشد باهات دردودل کرد!کاش حواست به ادمهای اطرافت بود!

جواب دادم:

سلام

خسته نباشی!


یادم نمیاد لینک اینجا رو به کسی داده باشم.چرا؟چون خوشم نمیاد کسی ناشناس بهم پیام بده.چرا؟چون فکر میکنم آدمایی که ناشناس پیام میدن خیلی بی جربزه و بزدل هستند.

میتونی خودتو معرفی کنی و بگی جزو کدوم یکی از ادمای اطرافِ منی که توقع داری حواسم بهت باشه.


دیگه چیزی نفرستاد!


🔸🔸🔸🔸مامان رفته سفر کاری و علی اومده خونه مرخصی.وظیفه ی خطیر اشپزی برای پدر و برادر افتاده بود رو دوش من این چند روز.هرروز صبح زود بیدار میشدم و غذارو بار میذاشتم و بعدش میرفتم سرکار.پیاده میرفتم چون علی ماشین رو با خودش میبرد بیرون.بماند که هنوز گواهینامه ندارم و نمیتونم ماشین رو زودتر از علی بردارم و برم.تو مسیر فکر میکنم و به جزییات هم توجه میکنم.به آسمون نیلگون.به بهارنارنج های باز شده کنار خیابون و عطر مدهوش کننده ش.به شمعدونی های روی طاقچه.به شقایق های نارنجی گوشه ی دیوار.به دریا.به اینکه چقدر عاشق این شهرم.به اینکه چقدر جات کنارم خالیه.به اینکه چقدر از انتظار بدم میاد ...


🔸🔸🔸🔸🔸علی گفت به مامان بگو لباس های علی رو شستم.دوست نداشت لباس هاشو بشورم!ازونطرف مامان مدام پیام میداد از ساک بچه لباس هاشو بردار و بشور.بذار ترتمیز برگرده حوزه .به علی گفتم لباس هاتو بده به من .من دروغ گفتن بلد نیستم...چند ثانیه نگاهم کرد و بعد ساکشو اورد داد دستم .لباس های نظامی شو دراوردم و بوسیدم.



۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

اردیبهشت است.اردیبهشت سال هزاروسیصدونودوهشت.تو را نمیدانم اما امسال اردی بهشت و زیبایی هایش مثل سال های قبل به چشمم نمی آید.. چیزی که به چشمانم می آید جای خالی توست .. 






۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۳۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

آسمان به طرز عجیبی سفید و طلایی بود.اشعه های طلایی خورشید اخرین نفس هاى خودش را میکشیدند که به خانه برگشتیم.

تغییرات از زمان رفتنمان،محسوس بود و به غایت دلبر.

درخت بهِ باغچه،شکوفه های سفید داده بود.میوه ى نارنجی کامکوات و آلوچه های سبزِ کوچک از روی درخت هایشان،به من چشمک میزدند.

غنچه های رنگى و بسته ى باغچه باز شده بودند.

مشغول بلیعدن اینهمه لطافت با چشمانم بودم که گربه کوچکِ حیاط به استقبالم امد و خودش را زیر پایم لوس کرد و میومیو سر داد..


شکوفه های سفیدِ به،با وزش باد روی سرم میریختند و من؟خوشحال از بازگشت به بهشتِ کوچکم بودم ..



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

کاش قابلیت وویس پر کردن تو بیان بود..نه..اخه اگر بود هم نمیتونستم این وقت شب بلند بلند از احساسم حرف بزنم.

کاش قابلیت تایپ کردن با چشمای بسته بود ،تا نور گوشی چشممو بدرد نیاره .اخه از شدت چشم درد دارم کور میشم،ولی چه کنم که مغزم بیداره و پُر از حرف..حرفای ناتموم...


دارم فکر میکنم چی میشه که ادم به اینجا میرسه.به یه حفره ی خالى تو قلب.

نمیدونم اسمش چه حالیه.. ولی هرگز اینطور نبودم..



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۴۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹