" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجره ی اتاقم تا ته بازه.پرده ها با وزش باد بالا و پایین میرن .قطرات بارون رو بروی صورتم حس میکنم.هوا بی نهایت خنک و دلچسبه.عطر گلهای یاسى که تو اتاقمه با عطر بارون قاطی شده و هوش از سرم میبره.یه مصرعى داره تو سرم مدام تکرار میشه:


دل تو را می طلبد

دیده تو را می جوید

دل تو را می طلبد

دیده تو را میجوید ..




۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۰۰:۵۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

چند سال پیش بود؟شش؟هفت؟

گمونم شش سال...

شب بود.با دوتا از دوستام توی اتوبوس بودیم .با کاروان رفته بودیم مشهد.توی راه برگشت یه رستوران بین راهی نگه داشته بودن.همونموقع بهمون گفتن که شام امشب با خودتونه.غممون گرفت.وسط این بیابون جز این رستوران درب و داغون و سوپرمارکت کوچیک بغلش که چیزی نیست.پیاده شدیم نماز خوندیم و نشستیم پشت میزاى رستوران.گرسنه بودیم.تصمیم گرفتیم بندری سفارش بدیم.ساندویچ ها رو کاغذ پیچ شده تحویل گرفتیم و برگشتیم تو اتوبوس جاگیر شدیم تا یوقت جا نمونیم.مشغول خوردن شدیم.نونش ازون باگت های قدیمیِ نرم بود و فوق العاده تازه و خوشمزه.چسبید..خیلی چسبید..انقدر که بعد از این همه سال مزه ش هنوز زیر زبونمه.

شب بیداری تو اتوبوس و نگاه کردن به شهرای خفته رو دوست دارم..اصلا حالِ اون شب توی اتوبوسِ سه تا دختر بیست ساله ؛که داشتن یکی یکی شهرا رو رد میکردن تا صبحِ فردا برسن شمال رو خریدارم..

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۰۲:۰۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

امشب موقع برگشتن از پاساژ، ویترین یه مغازه ای که از قضا چراغاش خاموش و تعطیل بود،چشممو گرفت.رفتم پشت ویترین وایسادم اجناسِ جذابشو تماشا کردم ! مغازه ى متفاوتی بود.
انگشترای نفیس،با نگین های فیروزه و عقیق و ..که برق نگیناشون چشمامو میزد.اسکناس ها و سکه های قدیمی! بشقاب های نقاشی شده.سماورِ طلایی! جعبه های جواهر و قاب عکس های نفیس.مغازه،مغازه ی عتیقه فروشی بود.رفتم پشت درش تا شاید محتویات داخل مغازه رو ببینم.با دستم رو پیشونیم سایبون گرفتم و داخل مغازه ی عجیب غریب و تاریکُ دید زدم!!

یهو نفسم بند اومد... خدای من! چی میبینم؟! عروسکی که دوران کودکی عاشقش بودم تو یکی از قفسه ها داخل جعبه ش بود!
عروسک قشنگم با همون پیراهن آبی ... عروسکی که یه بچه ی کوچولو داشت و روی دستاش میخوابوندش..
یه لحظه حس کردم بیست سال پیشه و اون عروسکِ خودِ منه !! عروسکی که سالها بعد وقتی علی به دنیا اومد تو شیطنت های بچگیش سروکله شو از هم جدا کرد و موهاشو کند.هرچقدر من مواظب وسایلم بودم علی نبود.چقدر دلم میخواست اون عروسکِ خاطره انگیز رو داشته باشم.اگه مغازه باز بود بی معطلی میخریدمش.

 نه برای خودم،برای دخترم..دختری که شاید یک روزى داشته باشمش..


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۱:۲۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹


زبانم قاصر از سپاس گفتن برای توست .. 

برای تو و نشانه های روشن و نعماتِ بی شمار و بی دریغت..

شکرت مهربانترینِ من..



موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۰۱:۵۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

امشب جشن عقدِ یکی از اقوامِ مادری بود،بعد از سالِ نودویک که عقد دختر داییم بود، خاطرم نمیاد مجلس عقد دیگه ای از طرف خانواده مادریم رفته باشم.هرچی فکر میکنم چیزی خاطرم نمیاد .. قاعدتا من تو سن ازدواج بودم از اون سال به بعد..ولی خب سالها به سرعتِ برق و باد گذشتند و منم که هنوز یارِ گمشده رو پیدا نکردم ..


چیزی که امشب برام شوکه کننده بود دیدنِ آدم ها تو یه قالبِ دیگه بود!بچه هایی که اون موقع دبستانی و کوچولو بودن الان در شرف دانشجو شدن هستن..یا بچه هایی که اون زمان اصلا وجود نداشتن الان تو بغل ماماناشون بودن..مامانایی که تو جشن عروسیشون من بچه ی دبستانی بودم..

یا پیر شدنِ پدر و مادرا و پدربزرگ مادربزرگ ها،مزدوج شدن اکثر همسن و سالام و ... حتی عروس سه سال از من کوچکتر بود ..جشن بزرگترا رو دیده بودم و گذشته بودم رسیدم به مجلس کوچکترها..


حسِ فوق العاده خاصی داشت مجلس امشب برای من ... چقدر گذر زمان رو به رخم کشید ..عجیب به رخم کشید..




۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۲:۴۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹