نگار من ..
بساط پیک نیک را جمع میکنم.سارافن بندی خوشگلت را بر تنت میپوشانم و موهایت را خرگوشی میبندم.
دمپایی انگشتی پایت میکنم و دستت را میگیرم و باهم راه میفتیم.بیل و سطل جدید میخواهی.به نزدیک ترین صنایع دستی فروشی شهر میرویم و سطل کوچک لیمویی رنگی انتخاب میکنی با یک بادبادک رنگی.سرخوش از خریدهای رنگی ات هستیم که به سمت ساحل میرویم ..
به ساحل میرسیم و بساط را پهن میکنم.لباس هایت را عوض میکنم و مایوی دوتکه با دامن چین چینی میپوشی.دمپایی ات را کنار بساط رها میکنی و پابرهنه رو ماسه ها راه میروی.قربان صدقه ی قد و بالای قشنگت میروم.برایم میخندی و دلبری میکنی.
با سطل و بیل کوچکت مشغول ماسه بازی میشوی.من به تماشای تو مینشینم.هر از گاهی به سمت دریا میروی.جیغی از شادی میکشی و دوباره به سمت من میدوی.انگار به تماشای کودکی های خودم نشسته ام...به تماشای همه ی روزهای خوش و ناخوش گذشته.
حتی ازینکه به نوعی این روزهای گمشده ی گذشته را دوباره به دست آورده ام خوشحالم!
آه..
امان از خودخواهی نهفته در خط آخر..
میدانی مامان جان؟ همیشه میترسم به خاطر خودخواهی های خودم تورا به این دنیا آورده باشم ..
میدانی مامان جان؟ با این همه میترسم ازینکه تو را در خیالم داشته باشم ..
میدانی ...
چه خوب ...
و
خوش با حالتون ...
همین :)