" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

از دیروز من برگشتم سرکار.الکی الکی قرنطینه شکسته شد.

پاساژ باز شده.کل دیروز مشغول جابجایی اجناس بودم..مشغول چیدن جنس های تابستونه و جابجاییش با کارهایی که برای عید اورده بودیم.موقع کار کردن یه حال غریبی داشتم.قاعدتا باید خوشحال میبودم.

اما مثل نظریه ی تایم هاوکینگ برمیگشتم به عقب.به روزهای قرنطینه و قبل ترش.رسیدم به أواخر بهمن.چقدر برنامه داشتیم.تازه ی اماده ی برداشتِ زحمات یک ساله مون شده بودیم... تازه مغازه ها چیده و اماده و پر از جنس شده بودن برای فروش عید.ولی در عین ناباورى همه چی بهم ریخت.جوری اسفند و فروردین گذشت که تو مخیله مون نمیگنجید...اصلا چی شد؟کی رفت؟از رو تقویم پریدیم؟ 

تعطیلات عید،شلوغی هاى شمال،مسافرت هاى بهار؟ شور و شوقِ اسفند؟اینا چرا حذف شدن ؟!!

بعد به خودم میومدم... گفتم خب..

شد دیگه.اتفاق افتاد.برای همه.ان شاءالله که بلا دور شه از همه ى دنیا و همه سلامت باشن.

امیدوارم حالا که برگشتیم سرکار،کار کردن ما باعث اسیب رسیدن به هیچکسى نشه..امیدوارم خدا به کسب و کار همه برکت بده..

زندگی به شهرم برگشته..اکثر مشاغل فعالن. تو پاساژ رفت و امد میشه.نه به اندازه ى بانک ها و اداره جات؛ولی ادما میان و میرن.امروز یه خانومی رو دیدم که حداقل چهل تا نایلون خرید دورو برش بود.انقدر خوشحال شدم که خدا میدونه.. خدا بهش خیر بده و به کسب و کار همکارام برکت.بازاری ها تو این مدت خیلی اذیت شدن و خیلی صبوری پیشه کردن.امیدوارم که بازار روز به روز بهتر بشه و این ویروس خیلی زود نابود بشه.

امیدوارم به بازگشت روزهای خوب،روزهای بدون کرونا.

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

 

حس خوندن پست های قدیمى ؛ مثل رفتن به انبارى و وارسىِ وسائل قدیمی تو انباریه.

بعد از دقایقی باورت نمیشه این همه زمان گذشته ... توى خلسه ی عجیبی میری و دلت میخواد فورا ازون فضا فرار کنی.مثل سفر توی زمان میمونه.سفر به گذشته با مشهودات و مکتوبات ..

هیچوقت دوست نداشتم به گذشته برگردم،مگر اینکه توانایی تغییر برخی از اتفاقات رو داشتم.البته مسئولیت سنگینیه.ممکنه بعضی از خواسته ها و آرزوهای ما فقط ظاهر خوبی داشته باشن ..ممکنه عوارضِ آرزوهامون سنگین باشه ..

خدایا ارزوهام رو به تو میسپرم،جوری براورده شون کن که خیر مطلق باشه.من که با این عقل ناقصم درک نمیکنم.خب؟هرچی تو میگی چشم.فقط خیر باشه و بس. ...

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۳۹
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

 

مثل بـــارانِ بهـــارى که نمیگوید کى

بی خبــر در بزن و 

ســــرزده از راه

بِــــرِســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۰۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

امروز.یک روزِ خنک و ابری بهاری همراه با بارش ملایمِ باران بود. از صبح برنامه ى خاصى نداشتم.راستش امکانش هست که از وقتِ تمام و کمالی که در اختیار دارم استفاده ى مفید کنم.اما حقیقت این است که آرامش ندارم.راحتی خیال ندارم .کششِ انجام دادن کاری را ندارم.بفرض مثال درس خواندن و پای بساط ارشد نشستن جذبم میکند.ساعتی پیش میروم اما بعد لابلاى خطوطِ کتاب غرقِ خیال میشوم.ندایی در پس ذهنم میگوید:دنیا به اخر رسیده،تمام مرزها بسته شده،همه ى دانشگاه هاى دنیا تعطیلند،آنوقت تو نشستی و ارشد میخونی؟که چه بشود !؟

شاید این بهانه ها برای أفراد با اراده و سختکوش مسخره و بی پایه و أساس باشن.اما برای من واقعی هستند و دلسرد کننده.کما که الان دلم فقط کارمو میخواد نه درس و مدرک ارشد ....

راستش در این روزهای قرنطینه تمام سرگرمى ها رو امتحان کردم.آشپزی ،فیلم،ورزش،رقص،کتاب،درس و هر کاری که میشد انجام داد... ولی الان مدت دو روزه که واقعا دلم نمیخواد از رختخواب بیام بیرون.بنظرم زندگیم بی معنا شده.هرچی که تو وجودم هست ترس و استرس و نگرانی و سرزنشه.خودمو زیاد سرزنش میکنم .بعضی روزها میشینم مفصل گریه میکنم.میدونید؟چون کار دیگه ای توى این شرایط از دستم برنمیاد.

شاید از روزهای آینده جدی تر برای هرروزم برنامه بریزم و دیگه بیشتر ازین بخودم فرصت ندم که ناراحت باشم و ابرازش کنم ! اینا رو مینویسم که اگر زنده موندم،سالهای آینده برگردم و اینا رو بخونم و یادم بمونه ،یادم بمونه که چه روزهایی ارزوی معمولی ترین روزها و اتفاق ها رو داشتم.یادم بمونه که درست آرزو کنم و با جزییاتِ دقیق..

یادم باشه که دنیا خیلی عجیب و غریب و غیر منتظره ست ...

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

اگه از توی خونه موندن خسته شدید،اگر مثل من از پشت پنجره به نظاره ی بهار نشستین؛اگر بوی گل و سبزه و هوای لطیف و خنک هواییتون کرده که از خونه بیرون بزنید ؛ بهتون نمیگم که بیرون نرید.همینطور نمیگم که برید.چون احتمالا به دلایلی مجبور شدید که توی این مدت از خونه بیرون برید.اونموقع حتما مثل من با تمامِ وجودتون حس کردید که "هیچی" مثل قبل نیست.هممون حس کردیم که کثافت از شهر خلوت و بی عبور و مرور میباره.حس کردیم که از دیدن ادمها خوشحال نمیشیم و ازشون فاصله میگیریم!! حس کردیم که از یه موجود خیالی میترسیم.یه جایی تو مغزمون،اون وسط مسطا یا اون کنارهاش به هم میپیچه! مغزپیچه میگیریم.نمیتونیم بهارو حس کنیم.نمیتونیم قشنگی ها رو با خیال راحت ببینیم و حس کنیم.

شایدم دلتون بخواد دستاتونو با دستکش بِکَنید و بندازید دور! شاید دلتون بخواد با سرعت تمام برگردید به سمت خونه.

خونه! جایی که امنیت هست ولی پول برای همیشه نیست.برای همیشه یا مدت نامعلوم.

( البته اگر کارمند یا وابسته به دولت نباشی لااقل این دغدغه رو نداری)

بریم خونه و فکر کنیم به زحماتمون.به سرمایه هامون.به شغل و درامدمون و به اوضاع این روزهای دنیا.

قبل تر از اینا به سلامتی عزیزان و خودمون و آینده ای که بیشتر از همیشه مبهمه فکر میکنیم.

"به این بزرگترین دغدغه ی هر لحظه ی این روزهامون...سلامتى"

 

خدایا ! ما اگه به زندگی برگردیم،سعی میکنیم قشنگتر زندگى کنیم.بیشتر از دنیای بدونِ تشویشت لذت ببریم.

تمرین میکنیم خوب بودن رو،دوست داشتن رو ،عشق ورزیدن رو ... فقط برگردیم..

به سلامت، به "زندگی" برگردیم..

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۳۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

داشتم فیلم فوروارد میکردم به کانالِ فیلمم.یه کانال تک نفره ست.مخصوص خودم و فیلم هایی که دیدم و میخوام که ببینم ؛همراه با نظرم راجب فیلم.داشتم لیست فیلمهایی که دیدم رو چک میکردم که یکدفعه به همچین پستی برخوردم:

انیمیشن قشنگى بود :)

دهمین روز از سال ٩٨ دیدمش

توی مغازه :)

 

یکدفعه پرت شدم به یکسال پیش.یکسال پیش این موقع تمام وقت سرکار بودم و کلافه از شلوغی و خسته از حجم کار.ولی خوشحال ازینکه تعطیلات رو به اتمامه و بعد از دو ماه کار و تلاش بی وقفه ،میتونیم یه نفس راحت بکشیم.

قرار بود تو همون فرودین واسه استراحت و تجدید قوا بریم کیش.برنامه ریخته بودیم.بلیط هامون حاضر،هتل رزرو شده،همه چی مهیا شده بود برای بعد از تعطیلات.زندگی معمولی در جریان بود.تو فکر روز سیزده بدر بودم و اینکه قراره با کى بریم و کجا باشیم.اما امسال ...

تمامِ عیدِ امسال خونه بودیم و برعکس.دلمون برای کار و شلوغی و زندگی روتین و خستگی بعد از کار تنگ شده😭

دلمون برای برنامه چیدن،برای سفر رفتن،برای بدون ترس از خونه بیرون رفتن،برای خرید کردن،برای زندگی تنگ شده😭

 

باورم نمیشه به همچین نقطه ای رسیدیم...نمیدونم تا کى این اوضاع ادامه داره،فقط دلم میخواد همه سلامت باشیم و این روزا بخیر بگذره.دلم میخواد زودتر روزای عادی به زندگی برگرده😭😭

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

 

بعضیا نشستند و فکر کردن که توی این مدت که بیشتر مردم تو خونه هستند ،بنزین نمیزنند،سفر هم که نمیرن یا کم میرن تا عوارض بین راهی و سرراهى بدن،مرزها هم که بسته س، پس چجوری جیب ملت رو خالی کنیم و جیب خودمونو پر کنیم تو این ایام ؟! هان !!! اینترنت!!! به اینصورت که ملت امروز ده گیگ بخرن،فردا یهو ببینند پنج گیگش الکی الکی رفته!! قرنطینه هم که هستن،حوصله شون هم سر میره دو روز بعدش مجبورن بخرن دوباره !! اینترنت خونگى هم سرعتشو انقدر میاریم پایین که اصلا نتونند ازش استفاده کنند و هی از اپراتورهای همراه استفاده کنند !

وای ما چه مغز متفکری داریم!!! ما چقدر زرنگ و گوکولى هستیم !!!

 

 

+ننگ بر شما باد دزداى کثیف.

 

 

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

 

اسفند نودوهفت،بعد از یک سالِ پرفراز و نشیب.پس از اتفاقات زیاد و فرساینده ى اون سال،سعى کردم لابلاى هیاهو و شلوغیاى اون ماه گم بشم.سعى کردم فراموش کنم و اینجوری کل سال رو پشت سر بذارم.

اسفند عزیزم انقدر شلوغ و پرشور و شوق بود که حواس منو پرت کنه.انقدر خسته میشدم که فرصت فکر کردن به هیچکس و هیچ چیزی رو نداشتم،و این بهترین فرصت ممکن براى فراموشى بود.

بهرحال به دلایل زیادی بهم شوک وارد شده بود،و به زمان نیاز داشتم براى رسیدن به تعادل و تسکین.

اسفند نودوهفت با تمام قشنگى ها و شلوغیاش تموم شد و وارد نودوهشت شدیم.

سال رو تحویل گرفتیم..اما چند روز بعد...

تصاویر وحشتناکی دست به دست چرخید و همه جا پخش شد .صحنه های سیل شیراز و لرستان بی نهایت تکان دهنده بود.مات و مبهوت بودم که چطور ممکن است؟

مگر زمان نوح است؟پس پیامبر و کشتى مان کجا رفته؟

این بهت،این شوک و این عدمِ باورِ ناشى ازین اتفاق در تمام سال٩٨ ادامه داشت ...

در تک تک لحظات اجتماعى و شخصی..که اتفاقات اجتماعی اش رو شما بهتر از من میدانید..تکرار مکررات نمیکنم.

 

نودوهشت،نودوهشتِ پرتلاطم پر از روزهای تلخ و از حق نگذریم گاهی شیرین بود.سفرهاى زیادی امسال داشتم که نتیجه اش پخته شدنِ خامى بود ...

اما تلخى هایش انقدر پررنگ و ازار دهنده بود که شیرینی هایش را محو میکرد...

از این اواخر ،از روزهاى کرونا ننوشتم.از حال و روز و حس و حالم،از حیف شدنِ اسفند،از تعطیل شدنِ کار،از نگرانی و استرس و بهم ریختنِ برنامه ها و حساب و کتاب ها ننوشتم.اسفندِ عزیزی که یازده ماهِ ازگار،به امید رسیدنش دویده بودیم هیچ و پوچ شد..اسفندى که در سایه اش فراموش میکردیم و از انرژی سرشار میشدیم.. امسال وجود نداشت.چه کسی فکرش را میکرد؟

چه کسی فکرش را میکرد شبِ عید،شهر همیشه قشنگ و شلوغ من،خلوت تر و خالی تر از همیشه باشد؟

دیشب از دیدن شهر تاریک و خلوتم چنان حال غریبی بهم دست داد که .. باور نمیکردم،زمان و مکان را باور نداشتم..

 

امسال فهمیدیم که تا چه حد دنیا بی اعتبار است...

اما مهم نیست،تمام این اتفاتِ مهم،بی اهمیت است.

تمامش به فدای یک تار موى عزیزانمان!

تا زمانى که همه ى مان سلامت و درکنار همیم،تمام این مشکلات هیچ است.

 

خداروشکر میکنم

بخاطر تک تک نعماتش

که شاید اینروزها بیشتر از همیشه به چشممان میآید

خداروشکر میکنم

بخاطر نعمت سلامتی 

خدارو بخاطر تمام هواداری هاش،

تمام اتفاقات خوبِ اینده

بخاطر نور،ایمان و روشنی شکر میکنم.

و ارزو دارم سالی که در پیش داریم؛

برای تمام مردم ایران و جهان، در درجه اول سال سلامتی باشد.

ارزو میکنم به زودی ازین بحران عبور کنیم

ارزو میکنم دلمون شاد و لبامون خندون باشه

و خوشبختی های ریز و درشت به سمتمون سرازیر بشه

ارزو میکنم سال خبرها و اتفاقات خیلی خیلی خوب باشه

همون اتفاقات خیر و سرشار از خوبی و برکت ، که مدت هاست در انتظارشیم :)

 

 

یا مقلب القلوب و الابصار

حول الحالنا الى احسن الحال ...

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۴۸
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

اینترنتی که جنابِ جهرمی بصورت رایگان !! و تا پایانِ سال !!! برامون تدارک دیده منو یاد روزگارِ اینترانتیِ ابان میندازه.بزرگوار اومد زحمت بکشه ولی به واقع مارو انداخته تو زحمت.بس که هی مجبور میشم برای خطم بسته بخرم.قدرتی خدا بعد از خرید بسته میبینی اینترنت خط هم سرعت نداره!نمیدونم جریان از چه قراره خلاصه.

یعنی چنان هدیه ای دادن که اصلا نتونستیم ازش استفاده کنیم.اینجاست که باید گفت :

مرا به خیر تو امید نیست جهرمى،شر مرسان !!!!

 

حرف ها دارم،ایا بزنم یا نزنم؟

ازین روزای زهرماری حرف بزنم یا نزنم؟

از ٩٨ حرف بزنم یا نزنم؟ها؟

بزنم یا نزنم؟

 

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۰۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

کاش فردا که از خواب بیدار بشم یه نفس راحت بکشم و با خودم بگم:

"عجب کابوسی بود" 

خوبه که فیلم ، اونم از نوع تخیلی نمیبینم،اون چرت و پرت ها چی بود اخه؟

ویروس،قرنطینه،تعطیلی بازار،پر شدن بیمارستان ها،مرگ و میر،گورهاى جمعی ،اهک،وضعیت قرمز،بسته شدن راه ها،بسته شدن مرزها،بسته نشدن احرام،قرنطینه نکردن قم،هواپیمایی ماهان.جانفشانی پرستارا و پزشکها بدون امکانات.به جان هم انداختنِ مردم؛شیوع ،اپیدمی،بی خبری،انتظار،انتظار،اسفندِ سوت و کور.اسفندِ خاموش...

نوروزی که در راهست..بازار شب عید.. اینده ی نامعلوم..کابوس..کابوس...

نیلوفر از خواب بیدار شو..دم عیده.. باید بری سرکارت...

پاشو دیرت شد...پاشو ..

 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

دو شب پیش،بعد از نوشتن پست قبلی و خوندن نظرات شما و سبک سنگین کردن شرایط،تصمیم گرفتم که تو کنکور ارشد ثبت نام کنم.اخرین کنکورهایی که ثبت نام کرده بودم اداره پستی و کافی نتی بودن.باید میرفتم دفترچه میخریدم و تو صف کافی نت منتظر مینشستم تا نوبتم بشه،عکسمو اسکن کنند و اطلاعاتی که تو دفترچه نوشتم رو وارد سیستم کنند و تاییدشون کنم،بعد یه پرینت بگیرم دستم و پرینت رو تا زمان اعلام نتایج پیش خودم نگه دارم.
راستش دلم گرفت از مرور خاطرات.چقدر اون روزا نزدیک بنظر میان ولی چققققدر دورن..چه روزهایی گذشته اخ که روزهایی بود ...
لپ تاپم تو مغازه بود.اگه میتونستم با گوشی ثبت نام کنم خیلی خوب میشد.اما یادم اومد که باید عکسمو اسکن کنم.یکم فکر کردم.خب من که توی گوشیم اسکنر دارم! اخرین عکس سه در چهارى که داشتم رو گذاشتم کف دستم و با گوشیم از روش عکس گرفتم و اسکن کردم! خب این از عکس.
دفترچه ثبت نام رو از سایت سنجش دانلود کردم و اطلاعات لازم رو یادداشت کردم.کدهای مربوطه رو دراوردم.سراغ مدرک کارشناسیم رفتم و عدد و أعشار معدلم رو دراوردم.اعشارش چهارصدم بود.یاد شباهنگ افتادم.با اینکه معدل دلبخواهم نیست ولی ترکیبشو دوست دارم.تاریخ ورود و خروجم به دانشگاه رو یادداشت کردم.سری و سریال شناسنامه م رو هم حفظ نبودم.بقیه ی اطلاعات نیازی به یادداشت برداشتن نداشت.با خودم گفتم اگر موفق شدم با گوشی ثبت نام کنم یعنی واقعا تمام شرایط برای شرکت تو این ازمون واسم مهیا بوده ولی من هیچ تلاشی تا الان براش نکردم.
به راحتی سریال ثبت نام رو خریدم.به راحتی عکسم رو فرستادم و تایید شد.نرم افزار ثبت نام زبان ویندوز رو قبول نمیکرد بخاطر همین من جای دیگه اطلاعات رو نوشتم و کپی پیست کردم!فکر نمیکردم امکان ثبت نام کردن با گوشی وجود داشته باشه،ولی داشت!(در واقع محدودیت هاشو دور زدم) 
و در کمتر از نیم ساعت من داوطلب شرکت در کنکور کارشناسی ارشد،مجموعه ی روان شناسی شدم.شماره پرونده کد پیگیری دریافت کردم و حوزه ی امتحانیم هم شهر دانشجوییمه.
من ازین ببعد سعی میکنم منابع رو مطالعه کنم.نه بعنوان یه کنکوری ،بعنوان یه نَفَر که میخواد چهارتا کتابی که خریده رو یه دور بخونه.بعدشم میخواد بره یه امتحانی ازین معلوماتش بده.
سعی میکنم از روزمرگیام و از مطالعاتی که توی این چهارماه خواهم داشت،براتون پست بذارم.
اگر توصیه ای چیزی برای این داوطلب باهوش کارشناسی ارشد دارید:دی دریغ نکنید لطفا.پذیرای تجارب شما دوستان عزیزم هستم.با تچکر 

 

+بعد نوشت :

مدتی بود که بعد از خوندن پست های شماره هزاروسیصدوهفتادیه!شباهنگ ، ازونجا که عکس های بچگیاش رو میذاشت،و باز ازونجایی که ما باهم همسنیم،یاد بچگی های خودم میفتادم.چند بار خواستم عکسای بچگیمو براش بفرستم،منتهی پشت گوش انداختم تا امشب که تصمیم گرفتم تو بیان اپلود کنم و لینکش رو براش بفرستم.وقتی که عکس اپلود شد بیان بهم پیغام داد که یه فایل همنام وجود داره.ایا میخوای این عکس رو جایگزینش کنی؟

و من قبول کردم!یهو عکس ناپدید شد! 

من از دوباره عکس رو اپلود کردم و برای شباهنگ فرستادم.

مدتی بعد،از شبنم یه کامنت گرفتم.به این مضمون که عکس بچگیاشووو ☺️

(ازونجایی که شبنم دوست قدیمی بلاگفایی منه و تو اینستام بوده،میدونست عکس بچگی منه :دی) اینجانب شوکه شده😦 بعد از بیست بار رفرش دیدم بله!

حق با شبنمه🙊 گویا این عکس با عکس پروفایل قبلی همنام بوده و جایگزینش شده. خلاصه اینا رو نوشتم که بگم أیهاالناس مواظب باشید!بیان امنیتش ضعیفه:دی

و اینکه از فرصت استفاده کنید و نیلگون کوچولو رو ببینید 🤗 چون به زودی عکس پروفایل رو حذف میکنم :)

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

توی این چند سالی که از فارغ التحصیلیم میگذره،تقریبا هرسال تصمیم به خوندن ارشد میگرفتم ولی بعدش بلافاصله پشیمون میشدم.اولا بخاطر اینکه کار و محل کارمو دوست داشتم و با مدرک کارشناسیم کار نمیکردم که بخوام دوباره برم درس بخونم،دوما از سیستم اموزشی مزخرفِ کشورمون خوشم نمیومد.چون میدونستم قراره سه چهار سال درگیر یه سری جزوه و کتاب باشم بدون کار عملی و صرفا تئوری.بدونِ بار علمی.همونجوری که توی دوره ی کارشناسی گذشت.

بهرحال سالها همینجور گذشت و هرسال منصرف میشدم از شرکت کردن تو ارشد،تا امسال تابستون که تصمیم گرفتم که طلسم رو بشکونم و این فرصت رو به خودم بدم که تو رشته ی مورد علاقه م کنکور ارشد رو شرکت کنم.منابع رو اول مهر ماه تهیه کردم که مثل سالهای قبلی پشیمون نشم و خودمو مجبور کرده باشم به درس خوندن.کتاب ها تمام مدت این هشتادو پنج روز روی میز و داخل کمد محل کارم بود.ولی متاسفانه جز چند صفحه از یه کتاب چیز دیگه ای نخوندم!منی که معروفم به تندخوانی.منی که ٤٥٠ص کتاب رو توی دو روز تموم میکنم و جزییات تو حافظه م میمونه ،حتی یه کتاب رو توی این مدت تموم نکردم.نه اینکه نتونم.نخواستم.حقیقتش انگیزه ی چندانی نداشتم.

این چند روز که ثبت نام ارشد شروع شده خیلی با خودم کلنجار رفتم که ثبت نام کنم یا نه،راستش میدونم شاید فقط یک ماه فرصت درس خوندن داشته باشم،بقیه اوقات به صورت فشرده سرکارم و بعیده منِ تغییر رشته ای بتونم به چیزی که میخوام برسم،هرچند چیزی که مهمترین چیزی که من الان میخوام استقلاله.احساس نیاز به استقلال و تغییر تو روزمرگیم رو بشدت درون خودم حس میکنم.نیاز به درس خوندن نه بخاطر درآمد و شغل خوبی که میدونم با مدرک نمیشه بهش رسید ،که رشدیه که بهمراه خودش توی این چند سال میاره.

ناراحتم ازین اوضاع.ازین که نتونستم یه تصمیم محکم بگیرم و پاش بمونم.ازینکه میدونم بخش بزرگیش تقصیر خودمه که نخواستم واقعا بخونم.که اگه میخواستم نشدنی نبود ولی ...

 

 

 

 

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۰۰:۵۲
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

 

چه روزهای غریبی بود.چقدر عجیب و غریب.باورم نمیشه که یک سال از اون روزها گذشته.هرچقدر هم که نخوای به یاد بیاری،یک عدد،یک تاریخ،کار خودش رو میکنه.تو رو به زمان و مکانِ مورد نظر پرتاب میکنه.مرورِ خاطرات این یک سالى که گذشت هم به فکرهای درهم و برهمِ این روزهام اضافه شده.

تسلیم میشم.به یاد میارم.مرور میکنم.مثل یک فیلم.یا مثل یه خوابی که در شبِ قبل دیدم.چه تلخ یا چه شیرین گذشته.تمام شده.چیزی که واضحه اینه که: در حال حاضر، گذشته توهمی بیش نیست.

 

فکرای زیادی توی سرمه.با سوالات فلسفی و بعضا ناامید کننده.دلم میخواست میتونستم این همه فکرو از سرم بیرون بریزم ولی نمیشه.نمیشه فکر کسی رو با سوالا مشغول کرد.

بقول شاعر که میگه:

اسرار ازل را نه تو دانى و نه من 

خدایا مگه قرار نبود ادم اشرف مخلوقات تو باشه.پس این چه اشرفیه که حتی تو حالِ خودشم مونده و نمیتونه شرحش بده؟جان و دلم داره میسوزه.میترسم هرروز از تو دورتر بشم.میترسم ازینکه تو رو درست نشناخته باشم...میترسم ازینکه تو رو نداشته باشم.تو خدای خوبِ منی.خدای خوبِ من و همه ی ادم های دنیا که زیرِ سقفِ نیگونِ تو هستند.فارغ از دین،رنگ،زبانشون.فارغ از جبرِ جغرافیا.همین جبری که من الان اسیرشم.تو خدای مهربونِ همه ی ادم های دنیایی.با هر زبونی میشه تو رو صدا زد.میشه تو رو با هر زبونی صدا زد و در هر زمانی!چون تو نزدیکی..خیلی نزدیک ..

نذار یه لحظه فکر کنم ما رو به حال خودمون رها کردی

نذار یه لحظه فکر کنم که دیگه دوستم نداری ..

 

 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۸ ، ۰۰:۲۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

اینترنت شهر ما چند دقیقه پیش وصل شد.از صبح داشتم فکر میکردم یعنی امکان داره دیگه به اینترنت جهانى وصل نشیم ؟و در اون صورت چه اتفاقی میفته؟

والا اگه این اتفاق میفتاد تعجب نمیکردم.ولی ایا مردم تحمل پذیرشش رو داشتند؟؟

باری به هرجهت این مدت یه حق طبیعی و اساسی رو ازمون گرفته بودند و دوباره بهمون پس دادن.حالا هم دلیلی برای خوشحالی نیست.یادمون نمیره که هیچکس نبود توى این مدت تا این محدودیت رو با یه کلیک از سرمون برداره،اونم وقتی که خیلی ها تواناییش رو داشتند.تواناییش رو داشتند و فقط توی حرف کنارمون بودن و نه عمل !

 

به امید روزهای روشن

و شادی های عمیق و واقعى

 

 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۵:۱۱
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

یک عدد نیل هستم.پاکِ پاک.هیچ اثری از درد و خماری از روز شنبه تا کنون در من دیده نشده😎

اگه شما اذیت شدین بهتون تسلیت میگم.شما یک موتادید😁

از شوخی گذشته من یکى واقعا اذیت نشدم.خیلی وقته که ادمای واقعی زندگیم رو کنار خودم تحت هر شرایطی دارم و دایره ى ارتباطاتم خیلی محدود شده.فعالیت مجازیم،توی بلاگستان که خودتون میدونید چطوریه.اینستاگرام محدود.تلگرام و واتساپ محدود.واقعا چیزی اونجا انتظارم رو نمیکشه.البته دوستای مجازیم برام خیلی با ارزشن و دوستشون دارم.میدونم که نمیتونه این محدودیت ادامه داشته باشه،و اگه داشته باشه قطعا یه راهی برای دور زدنش پیدا میکنیم.همه باهم!

 

اگر از من بپرسید که این چند روز چطوری گذشت باید بگم که فکر میکنم از نظر احساسی احساس روزمره ی خیلیامون شبیه هم بود.

احساس خشم،غم،ناامیدی.احساس محدودیت.احساس اینکه تو کره ی شمالی دوم زندگی میکنم و نه از داخل و نه از خارج کسی به دادمون نمیرسه. و در نهایت حس خفقان.سکوت و نظاره کردن اخبار با نگرانی و بعضا با پوزخند!

هعی ... چی بگم که نگفتنش بهتره ! همه چى ارومه ما خیلی خوشحالیم.ما عاشق مسئولان کشوریم که انقدر به فکر مردمند.انقدر میان مردمند و مشکلاتشون رو لمس میکنند.انقدر رفاه،شغل و درآمد ایجاد کردند.ازشون ممنونم که ما انقدر اینده ی کشورمون امیدواریم و انقدر همه چی ارومه و هممون خوشحالیم!

 

از نظر فردی این روزا اینطور گذشت که یه اتاق تکونی اساسی کردم.کلی کتاب تاریخی خوندم و کلی خوابیدم و خواب های عجیب غریب دیدم.سرکار بودم و کلی ماجرا تو پاساژ داشتم.کلی با هوای پاییزی صفا کردم و خوشحالم بخاطرِ اینکه پاییزه. هرچند روزای خیلی سختی داشتم از اولین روز پاییز و درگیر اتفاقات مختلف بودم ولی بازم خوشحالم ازینکه پاییزه.بخاطر هوای سرد،لباسای گرم،شومینه ى روشن،بخاطر خوردن اش رو بالکن خونه وقتی نم نمِ بارون میباره.بخاطر اینکه منتظرم ترشی های رو ایوون جا بیفته.بخاطر کوفته ها و فسنجون ها و همه ی غذاهایی که تو پاییز خوشمزه تر میشن :دی شکمو هم خودتونید :d

 

+خب شما چطورید؟بیاین یکم از خودتون و حال و هوای پاییزیتون واسم بگید.

++اینجا کسی هست که کتاب کهن دیارا رو خونده باشه؟اگه اره نظرتون راجب کتابش چیه؟

 

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۰:۴۴
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

دیروز-
سر ظهر ،توی مغازه کلی کار ریخته بود رو سرم .مشغول جاساز کردن اجناس جدید تو قفسه و رگال بودم و همون حال کار مشتری هایی که میومدن تو مغازه رو هم راه مینداختم.چهارپنج تا مرد باهم اومده بودن و هرکدوم یه چیزى میخواستن و قیمت میپرسیدن.یدفعه از پشت شیشه دیدم علی با لباس فرم سربازی و ساک رو دوشش داره میاد سمت مغازه.قربون قد و بالاش رفتم تو دلم.اومد داخل و بهم دست داد و پشت ویترین کنارم ایستاد.جلوی مشتری ها کنترل شده ابراز احساسات کردم.بعد از چند دقیقه اون چند نَفَر از مغازه رفتند .بهش گفتم خببب خووش اومدی علی اقا! سرباز وظیفه ! مامان اینا دیدنت؟گفت نه.داشتم میرفتم پیششون که از دور دیدم سرت شلوغه.اومدم پیشت وایسم که یوقت فکر نکنند تنهایی! 
دلم غش رفت براش... گفتم الهی من فدای مهربونیای داداشم بشم😭💙
ساکشو انداخت رو دوششو رفت اون یکی شعبه.دیگه نگم دلم چقدر گرم شد به داشتنش... و چقدر از خدا خواستم که حفظش کنه برام ..

 

 

 


شب که اومدیم خونه با دست و پای خونی و زخمیش مواجه شدم ..

با اون موتور کوفتی چپ کرده بود..خدا بهمون رحم کرد.. خدا حفظش کرد برام ...

 

 

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۲۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

 

یک- یه نَفَر یه نقل قولی کرد از یه نَفَر دیگه و شب عیدی دل ما شکست.البته هیچکدوم قصد و غرض نداشتن ولی نکته ای تو این ماجرا بود بسی ناراحت کننده و دل شکننده.ماجرا رو هی نوشتم هی پاک کردم و هی نوشتم و هی پاک کردم و دست اخر تصمیم گرفتم که بذارم بمونه توی همین دل شکسته .

 

دو- وقتی همیشه از یه نَفَر سراغ میگیری و پیگیر احوالشی و سوْال پیچش میکنی و میخوای از حالش باخبر باشی،یعنی دوستش داری.یعنی برات مهمه.یعنی دلت براش میتپه.ولی وقتی یه روزی یه جایی حس میکنی داری اذیتش میکنی(خواسته یا ناخواسته )دیگه بیخیال میشی.فاصله میگیری.عقب میشینی.بازم دلیلش دوست داشتنه.چون دوستش داری و نمیخوای اذیت بشه.نمیخوای به زور حرف بزنه.پیش خودت میگی من که هستم.اونم هست.گفتنی باشه میاد و میگه.ولی ممکنه روزا همینجوری بگذره و ببینی یه روزی رسیده که دیگه نه تو اونو داری و نه اون تو رو.

 

سه-روز هاست که تمام وقت سرکارم.تمام وقت که میگم یعنی از ده صبح تا دوازده شب.یعنی روشنایی روز میرم تو پاساژ و تاریکی شب ازش میام بیرون.یعنی سروکله زدن با کلی ادم و راه انداختن کارشون و کاسبی کردن از صبح تا شب. شبها برگشتنی گیره ی روسریمو تو ماشین باز میکنم.گیره ی موهامم.شیشه رو تا اخر میارم پایین و اجازه میدم تا خودِ خونه باد بخوره به سرو گردنم.البته فکر نکنید زلف بر باد میدم.نه.از زیر روسری به زلف باد میدم.هعی بابا.چی گفتم نصف شبی.خلاصه حال خوبیه.یجور حس رهایی داره.خدا برکت بده به کسب و کار هرکی که داره برای زندگیش تلاش میکنه و زحمت میکشه.نظر لطفشم شامل حال همه بشه.شامل حال ما هم.

 

چهار- تصمیمات جدیدی گرفتم.تصمیماتى شاید سرنوشت ساز.امیدوارم از پسش بربیام.این چیزیه که تمامش دست خودمه.تمام و کمال.البته اگر خدا بخواد و اراده ای عطا کنه.همون چیزیه که سال هاست دنبالشم.حالا تو دست منه و به ثمر رسیدن یا نرسیدنش رابطه ی مستقیمی با خودم داره .. 

 

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۵
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

ببخشیدا.پشت در مونده بودم،زنگ خونه تون هم که خرابه !مجبور شدم یادداشت بذارم ببینی.مگه اینکه اینجوری بتونم بیام داخل :))

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۶
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

پنجره ی اتاقم تا ته بازه.پرده ها با وزش باد بالا و پایین میرن .قطرات بارون رو بروی صورتم حس میکنم.هوا بی نهایت خنک و دلچسبه.عطر گلهای یاسى که تو اتاقمه با عطر بارون قاطی شده و هوش از سرم میبره.یه مصرعى داره تو سرم مدام تکرار میشه:


دل تو را می طلبد

دیده تو را می جوید

دل تو را می طلبد

دیده تو را میجوید ..




۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۰۰:۵۳
🔹🔹نیلگون 🔹🔹