مرز ..
چه روزهای غریبی بود.چقدر عجیب و غریب.باورم نمیشه که یک سال از اون روزها گذشته.هرچقدر هم که نخوای به یاد بیاری،یک عدد،یک تاریخ،کار خودش رو میکنه.تو رو به زمان و مکانِ مورد نظر پرتاب میکنه.مرورِ خاطرات این یک سالى که گذشت هم به فکرهای درهم و برهمِ این روزهام اضافه شده.
تسلیم میشم.به یاد میارم.مرور میکنم.مثل یک فیلم.یا مثل یه خوابی که در شبِ قبل دیدم.چه تلخ یا چه شیرین گذشته.تمام شده.چیزی که واضحه اینه که: در حال حاضر، گذشته توهمی بیش نیست.
فکرای زیادی توی سرمه.با سوالات فلسفی و بعضا ناامید کننده.دلم میخواست میتونستم این همه فکرو از سرم بیرون بریزم ولی نمیشه.نمیشه فکر کسی رو با سوالا مشغول کرد.
بقول شاعر که میگه:
اسرار ازل را نه تو دانى و نه من
خدایا مگه قرار نبود ادم اشرف مخلوقات تو باشه.پس این چه اشرفیه که حتی تو حالِ خودشم مونده و نمیتونه شرحش بده؟جان و دلم داره میسوزه.میترسم هرروز از تو دورتر بشم.میترسم ازینکه تو رو درست نشناخته باشم...میترسم ازینکه تو رو نداشته باشم.تو خدای خوبِ منی.خدای خوبِ من و همه ی ادم های دنیا که زیرِ سقفِ نیگونِ تو هستند.فارغ از دین،رنگ،زبانشون.فارغ از جبرِ جغرافیا.همین جبری که من الان اسیرشم.تو خدای مهربونِ همه ی ادم های دنیایی.با هر زبونی میشه تو رو صدا زد.میشه تو رو با هر زبونی صدا زد و در هر زمانی!چون تو نزدیکی..خیلی نزدیک ..
نذار یه لحظه فکر کنم ما رو به حال خودمون رها کردی
نذار یه لحظه فکر کنم که دیگه دوستم نداری ..
کاش میشد یکسری خاطرات و یادها رو که دوست نداری از ذهن پاک کنی. درست مثل پاک کردن یک فایل از روی فلش مموری.
آره کار داشتم برگشتم ایران. مث اینکه شما هم برگشتید ایران. چطور تو هواپیما ندیدم شما رو؟
:-))