حفره ای که تو قلبم هست روز به روز عمیق تر میشه و مثل یه گرداب کل وجودم رو تو خودش میکشه و میبلعه.انگار که هیچ راه خلاصی ازش نیست..
حفره ای که تو قلبم هست روز به روز عمیق تر میشه و مثل یه گرداب کل وجودم رو تو خودش میکشه و میبلعه.انگار که هیچ راه خلاصی ازش نیست..
خیلی عجیبه.ما آدمها یه پیوستگی خیلی عجیبی به همدیگه داریم .آدمهایی که شاید هیچوقت تو زندگیمون ندیده باشیم،اما تو یه روز،تو یه لحظه ممکنه مسیر سرنوشت و زندگیمون رو عوض کنند...
تا حالا شنیدین که میگن فلانی فرشته ی نجاتم شد؟ من به وجود این فرشته های نجات خیلی اعتقاد دارم..
حداقل از دو سال پیش تا الان.. تو سیر اتفاقاتی که افتاد،تو تأثیری که در سرنوشت و بهم رسیدن اون چندنفر داشتم؛با همه ی وجودم به این پیوستگی ایمان اوردم...
بچه ها ازینکه به عقب برگشتیم مچکریم
همیشه دلم میخواست تو زمان سفر کنم.مرسی که احساس اصحاب کهف پس از سیصد سال خواب و بیدارى رو بهمون هدیه دادید.
در راستای تغییر روحیه خویشتن،به طلافروشی رفته،چند تا طلا نشون کردم و گفتم که بیاره تا امتحان کنم.
یه دستبند زپرتى ایتالیایی با انگشترش رو وزن کرد گفت پنجاه میلیون.طلا گرمى یک و صد.
من میتونستم تا همین دو سه سال پیش،با پنجاه میلیون پول؛ ده تا سرویس طلاى کامل بخرم.
امروز صبح با دیدن هوای دلچسبِ پاییزی هوس پیاده روی تا محل کار به سرم زد.بعد از انجام دادن کارهام سریع صبحونه خوردم و حاضر شدم و خداحافظى کردم و زدم بیرون. از رو بالکن دیدم که اقای همسایه توى کوچه،جلوی ماشینش وایساده.کاپوت ماشین بالا بود و نمیدونم داشت چی رو بررسی میکرد.
چاره ای نبود! باید از کنارش رد میشدم تا به مسیرم ادامه بدم.وقتی بهش رسیدم یه نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم "سلام"
بنده خدا انتظارشو نداشت.. محکم دستشو به ماشین گرفت.فکر کنم اگه ماشین جلوش نبود پس میفتاد😁🤦🏻♀️
بدون مکث به راهم ادامه دادم.وسط راه یه جایی برگشتم عقب تا موقعیت خیابون رو برای رفتن به اون طرفش بررسی کنم؛
که دیدم اوشون خیلی خیلی اروم با فاصله ى چند متر داره پشت سرم میاد.سریع برگشتم و تو دلم گفتم دیدی جنبه ی شنیدن یه سلام رو از طرف من نداشتی :|
جمعه شهرمون خیلی شلوغ بود و جمعیت تو پاساژ موج میزد ؛ طبق معمول جمعیت سیاهی لشکر بودن و فقط قدم میزدن و ویترین مغازه ها رو نگاه میکردند.اواخر شب،سه تا خانوم با لباس محلی جنوب، اونا که ساق میپوشن و لباس سوزن دوزی و چادر و .. اومدن داخل فروشگاه.واسه بچه هفت ماهه لباس گرم میخواستن.چون اینجا هوا خیلی سرد شده.مخصوصا شبها خیلی سرده.
چند تایی نشون دادم اما نخواستن و رفتند و دوباره اقایون جنوبی اومدن و پشت سرشون دیدم صد نَفَر خانوم و اقا با لباس جنوبی همینجور پشت سرهم دارن وارد فروشگاه میشن ! یهو هنگ کردم گفتم شما همتون باهمید؟! گفتن اره، گفتم فقط دو نَفَر میتونند داخل فروشگاه باشن، بقیه لطفا برن بیرون منتظر بمونند ! که یکی یکی رفتن بیرون و بعد از چند دقیقه دوباره چیزی نخریدن و خداحافظى کردن و رفتند. هووووف . همون حال از بلندگوهای پاساژ اعلام کردن که تاسوعاء و عاشورا مجتمع تعطیله !
ازونطرف تو گروه کسبه ی پاساژ،عکسِ نامه ی اماکن رو دیدم که نوشته بود کلیه ی بازارها،پاساژها،طرح های دریا،تفرجگاه،پارک و جنگل تا روز دوشنبه تعطیله و کسی حق ارائه ی خدمات به بومی ها و مسافران رو نداره !
هیچ سالی اینطوری نبود،معمولا تاسوعا تا هشت شب باز بود و بعد تعطیل، و تا ظهر عاشورا پاساژ تعطیل و بعدش باز!
اما امسال فکر میکنم به خاطر هجوم بی سابقه ی مسافرا بعد از این جریان کرونا و محدود بودنِ عزاداری ها چنین محدودیتی اعمال کردن! واسه بومی ها که مشکلی نبود اما مسافرا دیگه هیچ جایی برای گردش نداشتن و فکر کنم همه راهی شهر خودشون شدن :))
خلاصه این دو روزه خونه بودم،عجیب یاد دوران قرنطینه واسم تداعی شد.چه روزهایی بود.. پر از ترس و استرس و نگرانی و ناباوری ...
هفت ماه از اون روزها گذشته..خوبه که حداقل کمی ازون شرایط دور شدیم.خونه نشینی ادمو دیوونه میکنه .مخصوصا اگه شاغل باشی و به محیط بیرون عادت داشته باشی .
به امید اینکه زودتر شرایط به حالت عادی برگرده و با دل راحت هرجا که خواستیم بریم*دلم مسافرت میخواد🥺