سرباز ...
وسطِ دغدغه های شخصی و عمومی این روزا،مسائل خانوادگی و کشوری و لشکری و همه و همه...
بزرگترین دل نگرانیم سربازی رفتنِ برادرمه.با اوضاعِ مزخرفِ اینروزای مملکت بیشتر از قبل میترسم.وحشت از جنگ و سربازی رفتن یه بچه ی هجده ساله،که تاحالا بدون خانواده ش جایی نرفته .. باعث میشه هرآن قلبم تو دهنم بکوبه.
میدونید؟خیلی وقت بود اوضاع تا این حد بهم ریخته نبود.ناامیدی به طرز عجیبی رو روزا و شب هامون سایه انداخته.ترس از آینده ی نامعلوم.و الان هم که ترس از جنگ ...
سربازی رفتن در درجه ی اول انتخاب خودش بود.یعنی به خاطر "ف" میخواست زودتر بره سربازی.تا بعد دستش بازتر باشه برای کار و درس و زندگی.
اما میونه شون بهم خورد.ضربه ی سختی براش بود.هممون در جریان بودیم که چجوری شکسته.عشق دوران نوجوونی رو تجربه نکرده ام.اما میدونم که چقدر میتونه شدید و عمیق و جاویدان باشه..
بعد این قضیه دیگه نمیخواست بره سربازی.اما چون تکلیفش با خودش معلوم نبود (نه میخواست درس بخونه و نه بره سرکار) پدر و مادر مجبورش کردند تا خودشو معرفی کنه .
مکافاتی داشتیم تا راضی شد.به مامان بابا میگفت شما از هم طلاق بگیرین تا من معاف بشم :))
چرا باید برم برای یه مشت **** خدمت کنم.اصلا من میخوام درس بخونم و ..
خلاصه با همه ی این صحبت ها اسم نوشت،دنبال کارای معافیت رفت و از قضا معاف از رزم شد.
خودش میگه معافیت از رزم به هیچ دردی نمیخوره! اما من امیدوارم که حداقل یه امتیازی محسوب بشه.مثل اینکه مثلا جبهه و مرز نفرستنش...
قبلنا فکر میکردم سربازی خیلی خوبه!باعث میشه پسرا مرد بشن!پخته بشن!از لوسی و ننر بودن در بیان!اما الان اصلا همچین نظری ندارم.بنظرم خیلی بی رحمانه ست.خیلی سخته دوری از جگرگوشه.اینروزا هروقت به سربازی رفتنش فکر میکنم قلبم مچاله میشه.فکر میکنم اگه دخترا میتونستند برن سربازی ،حاضر میشدن به جای برادراشون برن!که شاید این دل وامونده شون آروم بگیره..
نگرانم..نه برای علیِ خودم.که برای همه ی علی های سرزمینم.برای همه ی سربازها...همه ی بچه هایی که با خون دل خوردن مادراشون بزرگ شدن و تو اول جوونی تو این اوضاعِ داغون،مجبور میشن برن سربازی.
تا بره و به سلامتی برگرده، هزار بار میمیرم و زنده میشم..