تسلیم
پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۴۱ ق.ظ
این مدت روز و شب فکر میکنم.به همه ی تصوراتم.به چیزایی که برایم مهم بود.به اتفاقات.نشانه ها،به خواسته ها.
به امیدواری ها.به امیدواری ها ....، امیدهای واهی ! امیدهای پوچ !
امیدهای ..
میدانی خدا جان ؟ به نقطه ی بی تصوری رسیدم.نمیگویم بی امیدی. چون هنوز تو را دارم...
دیگر حافظه ام پاکِ پاک است.سردرگمم.با قلبی خسته.با رویاهای رنگ باخته.
اینجا همان نقطه ای است که با دل شکسته رو به تو میکنم و میگویم:نمیدانم !دیگر هیچ نمیخواهم ! جز هرچه تو برایم خواستی و کرمت ...
۹۸/۰۳/۱۶