عمو کیا
بلاخره بعد از چند سال داشتم میرفتم اونجا.وقتی که از هیچکس نخواسته بودم منو ببره،وقتیکه بی تاب نبودم،وقتی که قرار بود خیلی راحت بدون دغدغه ی پیدا کردن راه برم،انگار خدا و ابرو باد و مه و خورشید و فلکش،میخواستن خواسته ی قلبی منو به بهترین شکلِ ممکن و بعد از چندین سال برآورده کنند.
رفتیم،رسیدیم ،روزای خاصی یادم اومد،ادم های خاصی یادم اومدن.خواستم دنبالشون بگردم اما...نمیدونم چی شد که پاک فراموش کردم ...اونجا بودم اما ...
قطعه های سبز رو رد کردیم.انگار کسی سالها اونجا قدم نذاشته بود.حال غریبی داشت..خورشید در حالِ غروب بود که به قطعه ی نودوهشت رسیدیم...
دنبالِ عزیزمان میگشتیم..از گوشه قدم برمیداشتم و پشت سر بقیه میرفتم ..دست اخر در دنج ترین گوشه یافتیمش..با آن درختچه ی سبز کنارِ پایش..اولین حرفی که زدم این بود:بلاخره اومدم.. حالِ غریبی بود ..خیلی غریب ..
سی امین سالگرد پر کشیدنِ تو بود
برادرزاده ای که هیچوقت ندیدت و ندیدی اش
برای اولین بار ..کنار سنگ مزار تو ایستاده بود ..