اخرین ترکش نودوهفت
نصفه شب بود.خواب و بیدار میفهمیدم اوضاع عادی نیست.
تو خواب و بیداری لباسمو کم کردم و پتو رو زدم کنار.درد داشتم.نفس کشیدن برام سخت بود.حتی توانایی بلند شدن از جام رو تو خودم نمیدیدم.ولى همه ى نیرومو جمع کردم و بلند شدم.رفتم تو سرویس و دست و صورتمو اب زدم.برگشتم توی تختم اما اینبار درد شدید شده بود.یه دردِ اشنا...تابستون همین درد لعنتی به سراغم اومده بود.عضلات شکمم به شدت منقبض میشد و من .... نمیتونستم نفس بکشم..بشینم... بلند شم یا حتی کسی رو صدا بزنم..
همه خونه بودن..بابا ،مامان و حتى علی..ناخواسته صدای ناله هام بلند شد...مامان هراسون اومد تو اتاقم. با دیدن حالم ترسید ..بوضوح ترسید و سریع بابا رو صدا کرد و ..به زور پالتو و شالی پوشیدم و از پله ها رفتم پایین..هوا تاریک بود.. هنوز ساعت پنج نشده بود..گوشه ی حیاط نشستم.. محتویات معده م خالی شد..همچنان ناله میکردم..حس میکردم قابلیت مردن توی اون لحظات رو دارم! ولی زنده موندم.. به بیمارستان رسیدیم..فرضیه اپاندیس مجدد رد شد و سرم و آمپول تجویز شد..در حین گرفتن سرم مجددا بالا اوردم..با خودم فکر کردم چه خوب میشد اگر امکان بالا اوردن افکار و احساس وجود داشت..اونموقع چقدر مغزمون سبک میشد.. چقدر حالمون بهتر میشد...
کاش میشد یه سری فکرو حس رو بالا اورد و...
کم کم دردم اروم شد.. به خونه برگشتم .کل روز رو خوابیدم...
وقتی بیدار شدم با خودم عهد کردم که یادم بمونه..یه چیزایی رو باید تو همین سال رها کنم.. چیزایی مثل همین دردِ ناخونده،مثل ادم های ناخونده ،مثل همه ی حس هایی که نباید باشه..فکرایی که نباید باشه...باید اینا رو باید توی همین سال جا بذارم.. باید فکر کنم همشونو بالا اوردم و یه سنگ روشون انداختم.تا همیشه.