قسمت تو همین بوده که بر سرت گذشته ..
نمیدانم چه مرگم بود.نشسته و ایستاده و در حال کار فرقی نداشت .مدام به گذشته و خاطرات تلخ فکر میکردم.
به زجرها و دل شکستگی هایم در طول زندگی.
انقدر فکر کردم که داشتم روانی میشدم و از پا می افتادم.
تصمیم گرفتم که آن افکار ناراحت کننده را بنویسم تا شاید دست از سرم بردارند و آرام بگیرم.
نوشتم.از سخت ترین لحظات زندگی.از تلخ ترینشان.از لحظاتی که اندازه ی هزار سال پیرم کرد، نوشتم.
چندین بار نوشته هایم را خواندم.چندین بار درد ها را مرور کردم.انقدر مرور کردم تا بلاخره خسته شدم و تک تک نوشته ها را پاک کردم..
از خودم پرسیدم کشیدنشان بس نبود؟خودِ آن روزها کم عذاب کشیدی که حالا دوباره آن روزا را برای خودت تداعی میکنی و درباره ی شان مینویسی؟
حیف نیست که "حال" ات را با چنین افکاری به درد آلوده کنی ؟!
حیف نیست که برای چیزهایی عزاداری کنی که تمام شده؟!که گذشته و دیگر نیست؟؟!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
+
من خوبم ..چیزی نیست.
هرآدمی هرازگاهی اینطوری میشه....
منم یکی مثل همه..
.
.
.
جایی که همه ی خستگی و تنفرشو میون چند جمله که فقط خودش می فهمه خالی می کنه ...
دلش خنک میشه :)
امیدوارم آرامش زندگیتون کم نشه :)
درضمن ! رو اون جمله وسطی دقت کنین :
" از خودم پرسیدم ... "
خیلیا دیر به این منطق می رسن ... :)