پنجره
سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۸ ق.ظ
قطعا دلم میخواد که تا صبح این پنجره باز باشه و از بالا و پایین رفتن پرده های اتاقم در اثر این باد خنک و دلچسب لذت ببرم و ریه مو پر از عطرِ زمینِ بارون خورده و دریا کنم و همینجور که پتومو دور خودم پیچیدم، بخوابم و کییییف کنم ازین حال و هوا ...
اما چه کنم که میترسم... از ترس سرماخوردگى باید کم کم این پنجره رو ببندم.. یه بلوز استین بلند هم محض احتیاط بپوشم ...وقتی که با یه عطسه دست و دلمون میلرزه..باید ببندمش.
دلتنگم... دلتنگ لحظه های نابِ گذشته،لحظه هایی که با وجود تمامِ ترس ها و نگرانی هامون، ترسى ازین جنس نداشتیم !
هیچوقت دلم نمیخواست به عقب برگردم.. الان اما.....،سوالم اینه که درست میشه؟
به روزگار سابق برمیگردیم؟دوباره زندگى میکنیم؟
۹۹/۰۵/۱۴
آخ آخ گفتی؟ لذتِ «لذت بردن» ازمون گرفته شده... کاش زودتر بیدار شیم از این کابوس...