" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

" نیـــلگـون "

به رنگِ آسمـــــان ..

ایجاد سایت جدید

یکی دوروز پس از نیمه ی تیر

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ق.ظ
بعدازظهرِ ابری، اما دم کرده ی تابستان بود.رو تخت کنار پنجره خوابیده بودم.طبق معمول این روزها خواب میدم.خواب یه راهرو که هرچی جلوتر میرفتم تنگ تر میشد.تو دو طرف دیوار گیر افتاده بودم.تقلا میکردم که خودمو بیرون بکشم.اما نمیتونستم.
یکدفعه بابا بیدارم کرد.بد هم بیدارم کرد.یعنی محکم هولم داد.تو هول و هوای خوابِ مزخرفم بودم که پریدم.با ترسِ زیاد پریدم و ناله کردم.قلبم محکم تو سینه میکوبید.بومب بومب بومب.خودمو پرت کردم رو تخت و چشمامو بستم.انقدر قلبم کوبید تا آروم گرفت.از جام بلند شدم.لباس پوشیدم تا برم مغازه .به بابا هیچی نگفتم.که چرا انقدر بد صدام کردی.لابد خودش از واکنشم فهمید که چقدر ترسیدم.اونم چیزی نگفت.

رفتم پاساژ و مغازه ها رو باز کردم.مامان برام میوه گذاشته بود تو یخچال.خوردمشون و هرچی باقی مونده بود رو سوا کردم تو یه پلاستیک جدید .میخواستم اشغال میوه ها رو بندازم تو اشغالی که برق پاساژ قطعشد.
صدای سوت و جیغ اومد و مردم چراغ قوه به دست شدند.اشغال ها رو ریختم دور.کیفمو برداشتم و در مغازه رو بستم و از پاساژ زدم بیرون.هوا همچنان ابری بود اما دم کرده.دیدم شهر خاموشه .کاسب های مغازه های کنار جاده بیرون مغازه شون نشسته بودند.تصمیم گرفتم برم ساحل.از مزایای داشتن شهر ساحلی همینه.آژانس گرفتم؟تاکسی ؟
نه.با پای پیاده.کافی بود اراده کنم تا چند لحظه بعد کنار آب باشم.

تو راه به روزهای گذشته فکر کردم.به روزهایی که با پ میومدیم لب آب.روی نزدیکترین تخت به دریا مینشستیم و بساط خوشمزه جاتمون رو پهن میکردیم.
جاشو خالی کردم.
یاد س افتادم که چقدر دلم میخواد یه روز بیارمش اینجا ها رو بهش نشون بدم.گوشه گوشه ی این شهر،این ساحل،که من همه ی لحظه های عمرم رو توش نفس کشیدم.همونجا بهش مسیج دادم و جاشو خالی کردم.

ساحل،با همه ی شلوغی و با همه ی خاطرات شیرین گذشته و رویاهای آینده جلوی چشمم بود.عادت ندارم به این مدل تنهایی! تو دلم گفتم اگه علی بفهمه من تنها اومدم اینجا...به خودم تشر زدم بفهمه!من که کار بدی نکردم..تموم شد اون دوران که میگفتن دختر نباید تنها بره لب ساحل،پارک ،سینما...تو که دیگه بچه نیستی...

هنوز برق نیومده بود..برگشتم سمت خیابون اصلی و راه افتادم سمت شیرینی فروشی معروف شهر.س بهم مسیج داده بود که "یه بستنی بخر بخور حالشو ببر" به اونجا که رسیدم نظرم عوض شد.هوس ساندویچ سرد کرده بودم.به جای بستنی ساندویچ خریدم.دوباره از یه کوچه خودمو به دریا رسوندم.به نزدیک ترین تخت لب آب .تنها نشستم و ساندویچ رو خوردم.تنهایی بود اما چسبید!
بیشتر ازینکه خودم دست خودمو گرفته بودم و به علایقم اهمیت داده بودم خوشحال بودم..چشمم به چراغ های پاساژ بود تا هر وقت روشن شد برگردم.
وقتی برق اومد برگشتم.تو پاساژ یکی از عمده فروش های تهران رو دیدم.با یه عمده فروش دیگه اشتباه گرفته بودمش که بهش برخورد.خودمم خجالت کشیدم.

ساعت یازده علی اومد دنبالم.گفتم بره نون سحر تا براش ساندویچ بخرم.قبول کرد.حتما دلش خواسته بود.رفتیم اما تموم کرده بودند و دست خالی از پله ها اومدم پایین.علی گفت پیاده برو خونه حالا که دست خالی اومدی و ساندویچ نخریدی!!
گفتم هر رستورانی بخوای میبرمت.برو هرجا میخوای ساندویچ گرم بخر.یا پیتزا.اول گفت باشه اما بعدش پیچید سمت خونه.


خونه که اومدیم تا ساعت سه بیدار بودم.ساعت سه شکمم درد وحشتناکی گرفت.مثل شکم دردهای عادی نبود.یه درد عضلانی.انگار که از داخل همه ی اعضا و جوارحمو تو مشتشون فشار میدن.مثل درد عضلانیِ پشت ساق پا،که گاهی میگیره و آدمو فلج میکنه.اینم فلجم کرده بود.نه میتونستم از جام بلند شم.نه اینکه به پهلوهام بخوام.
بی حرکت رو به بالا موندم.فکر کنم همه همه نیم ساعت خوابیدم دیشب.ساعت شش بود که درد بیشتر شد.بابا تو راهرو بود،صداش کردم و گفتم دارم میمیرم.به سختی حاضر شدم رفتم دکتر.
خودم از علائمی که سرچ کرده بودم حدس میزدم آپاندیسه.دفترچه مو گرفتم و رفتم پایین.بعد از مدت ها بارون میبارید.یه بارون قشنگ و لطیف .

به درمونگاه رسیدیم و دکتر بعد ویزیت مشکوک به اپاندیس شد و یه ازمایش اورژانسی نوشت.گفت جواب یه ربعه حاضر میشه.رفتیم آزمایشگاه .ساعت هفت و نیم شده بود.گفتن یه ربع بیست دقیقه ای جواب نمیدن.حداقل تا ساعت ده و نیم و یازده باید صبر کنیم .
چاره ای نبود.ازمایش رو دادیم و اومدم خونه.
منتظر جوابم...
هنوزم شکمم درد میکنه و نفس کشیدن برام دشواره 
اما واقعا دلم میخواد هرچی هست اپاندیس نباشه.
یعنی دوست ندارم جراحی شم :( خدا کنه با دو تا قرص سروته قضیه بیاد رو هم..
دعام کنید لطفا ...




موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۱۷
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نظرات  (۴)

چشم
پاسخ:
چشمتون پرنور
ان شاالله که خدا خودش کمک کنه
پاسخ:
خداررشکر بخیر گذشت
عی بابا زنده ای حالا؟😁😁نیستی خاک عالم
عملت نکرده باشن😷
چقدر به خودت سخت میگیری زندگی رو یه کم فکرتو آزاد کن هنوز اول جوونیه بابا
پاسخ:
آره شبنمی زنده ام😁
نه خداروشکر اپاندیس رد شد
با قرص خوب شدم
هععععععععی خواهر هعععععععی
به به سلوم 😅خوبه که زنده ای دختر 
نکن این کارا رو خدا رو شکر عملت نکردن😁دکترا هر جا رو عمل کنن دیگه روز اولش نمیشه حیفس ننداز خودتو جلو دستشون😁
مواظب خودت باش😀
پاسخ:
سلوووووم😁
آره واقعا مردم و زنده شدم خواهر.داشتم سکته میکردم از احتمالِ عمل😭😰😥
مرسی عزیزم
همچنین🤗

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی